چنان مرا زد
که جای گونه
رنگِ دستِ او پریده...
- جمعه ۲۶ آبان ۹۶ , ۱۶:۳۳
"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "
چنان مرا زد
که جای گونه
رنگِ دستِ او پریده...
این یه حقیقته که توی زندگی مقصد وجود نداره. تا هرجای افق رو به روتونو هم که نگاه کنید بازم جادس. زندگی یه مسیر بی انتهاس پس مهمترین کار اینه که یه همسفر خوب انتخاب کنید :)
اللهم اجعل نفسی اول كريمة تنتزعها من كرائمی
"خدایا کاری کن که از چیزهای ارزشمند زندگی، جانم اولین چیزی باشد که از من می گیری"
نکنه قبل از اینکه جونم رو بگیری؛ شرف، انسانيت، ایمانم و...
گرفته شده باشه!
دلم نمی خواهد شبیه فرشته شوم. فرشته ی توی کتابِ اینک شوکران خودخواه بود. یک بسیار عاشقِ بسیار خودخواه. عاشق که خودخواه نمی شود اما. عاشقی که معشوق خواه شود دیگر خودی نمی ماند برایش اصلا. اما فرشته خودخواه بود. یک عاشقِ خودخواه. مثل من! من و خیلی های شبیه به من. یک طرف دلش منوچهر را به شدت می خواست و حاضر نبود دل بکند. یک طرف دلش میخواست هر چه منوچهر بخواهد باشد. هر چه او دوست دارد باشد. منوچهر دلش با رفتن بود و فرشته هیچ چیز از زندگی نمی خواست جز اینکه منوچهر نرود. این طبیعی ترین حق یک عاشق...
امان! امان از شوکران زندگی من
که روزی، به همین زودی ها دستم میدهند و من لاجرعه سرش میکشم. لاجرعه...
نوشش باد! نوشش باد هرکه شوکرانش را لاجرعه سر کشید و هیچ دم نزد از بلایی به نام عشق...
پینوشت:
انگار شربتی باشد خنک روی داغی تمام زخم های روحت. آن قدر باید این روح خسته و ضعیف، بزرگ و وسیع شود که شوکران بدهند دستش. عشق بچه بازی نبود تا آن جا که شاعران سروده اند..
هنوز دو هفته از تصادف کذایی و ما وقع هایش نگذشته بود که امروز بعد از ظهر به طرز اعجاب آور و ناگهانی، تمام وسایل روی کنسول از شمعدان ها گرفته تا ساعت، روی گردن و کمرم افتادند و بعد سرسره وار روی زمین ریختند. خوش شانسی ماجرا جایی بود که توانستم تعادلم را حفظ کنم و نگذارم سنگ قطور قرار گرفته روی کنسول روی سرم بیوفتد.
نمیدانم چشم های کدام کسی اینطور بر زندگی من خیره مانده است که هر بلایی پشت سر گذاشته می شود بعدی فی الفور از راه می رسد. اصلا چشمش به کجای این زندگی خیره مانده؟ به کجای این بلاتکلیفی ها، دویدن ها، خستگی ها و دلتنگی ها.
یک ساعت دیگر قرار است از راه برسد و من از شدت گردن و کمر درد دراز کشیده ام کف زمین، به این مزخرفات فکر میکنم، هنوز نمیدانم چه اتفاقی دارد می افتد و حدیث رسول مهربانی از گوشه ی ذهنم میگذرد:«به خدا قسم كه نيمی از اين خفتگان زودتر از موعد اجلشان از «چشمزخم» در اينجا آراميدهاند.».
کی اوضاع بهتر میشه؟
از وقتی بفهمی همه چیز به خودت بستگی داره!
محرم شدند
و حتی من کنارش نبودم
درست مثل دختر بچه ای که ناگهان عروسکش را از دستش بیرون کشیده باشند
دنیا دست های ضمختش را به سمتم نشانه رفته و یکباره همه ی دلخوشی هایم را از من گرفته
همه ی بهانه های لبخند در لحظه هایم را با خودش برده
آن هم به شدید ترین حالت ممکنش
برای آرامشش خوشحال ترینم اما
دست خودم نیست این اشک ها...