دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

J’apprends chaque jour et je grandis

چنان مرا زد

که جای گونه

رنگِ دستِ او پریده...

همراه

این یه حقیقته که توی زندگی مقصد وجود نداره. تا هرجای افق رو به روتونو هم که نگاه کنید بازم جادس. زندگی یه مسیر بی انتهاس پس مهمترین کار اینه که یه همسفر خوب انتخاب کنید :)

کلام امیر (۲)

اللهم اجعل نفسی اول كريمة تنتزعها من كرائمی 

"خدایا کاری کن که از چیزهای ارزشمند زندگی، جانم اولین چیزی باشد که از من می گیری"


 نکنه قبل از اینکه جونم رو بگیری؛ شرف، انسانيت، ایمانم و...  گرفته شده باشه!

شوکران

دلم نمی خواهد شبیه فرشته شوم. فرشته ی توی کتابِ اینک شوکران خودخواه بود. یک بسیار عاشقِ بسیار خودخواه. عاشق که خودخواه نمی شود اما. عاشقی که معشوق خواه شود دیگر خودی نمی ماند برایش اصلا.  اما فرشته خودخواه بود. یک عاشقِ خودخواه. مثل من! من و خیلی های شبیه به من. یک طرف دلش منوچهر را به شدت می خواست و حاضر نبود دل بکند. یک طرف دلش میخواست هر چه منوچهر بخواهد باشد. هر چه او دوست دارد باشد. منوچهر دلش با رفتن بود و فرشته هیچ چیز از زندگی نمی خواست جز اینکه منوچهر نرود. این طبیعی ترین حق یک عاشق... 

امان! امان از شوکران زندگی من که روزی، به همین زودی ها دستم می‌دهند و من لاجرعه سرش می‌کشم. لاجرعه... 

نوشش باد! نوشش باد هرکه شوکرانش را لاجرعه سر کشید و هیچ دم نزد از بلایی به نام عشق...


پی‌نوشت:

انگار شربتی باشد خنک روی داغی تمام زخم های روحت. آن قدر باید این روح خسته و ضعیف، بزرگ و وسیع شود که شوکران بدهند دستش. عشق بچه بازی نبود تا آن جا که شاعران سروده اند..

کر باش وقتی همه از محال بودن آرزوهایت حرف می‌زنند.ـ.

هیچ وقت اجازه نده کسی بهت بگه:«نمی‌تونی این کار رو انجام بدی، حتی منم...» تو رویایی داری که باید ازش محافظت کنی. مردم می‌خوان بهت بگن کاری رو که خودشون نمی‌تونن انجام بدن، تو هم نمی‌تونی انجام بدی. اما تو اگر چیزی رو میخوای برو بدستش بیار. بیخیال همه نمی‌تونی ها...

حکایت خنده داریست...

هنوز دو هفته از تصادف کذایی و ما وقع هایش نگذشته بود که امروز بعد از ظهر به طرز اعجاب آور و ناگهانی، تمام وسایل روی کنسول از شمعدان ها گرفته تا ساعت، روی گردن و کمرم افتادند و بعد سرسره وار روی زمین ریختند. خوش شانسی ماجرا جایی بود که توانستم تعادلم را حفظ کنم و نگذارم سنگ قطور قرار گرفته روی کنسول روی سرم بیوفتد.

نمیدانم چشم های کدام کسی اینطور بر زندگی من خیره مانده است که هر بلایی پشت سر گذاشته می شود بعدی فی الفور از راه می رسد. اصلا چشمش به کجای این زندگی خیره مانده؟ به کجای این بلاتکلیفی ها، دویدن ها، خستگی ها و دلتنگی ها.

یک ساعت دیگر قرار است از راه برسد و من از شدت گردن و کمر درد دراز کشیده ام کف زمین، به این مزخرفات فکر میکنم، هنوز نمیدانم چه اتفاقی دارد می افتد و حدیث رسول مهربانی از گوشه ی ذهنم میگذرد:«به خدا قسم كه نيمی از اين خفتگان زودتر از موعد اجلشان از «چشم‌زخم» در اينجا آراميده‌اند.».

Self managing

کی اوضاع بهتر میشه؟

از وقتی بفهمی همه چیز به خودت بستگی داره!

یک سال دیگر هم...

از جمعه شب تا ساعت هشت و نیم شب دیروزی که شده است امروز مشغول بدو بدو بودم.
هیچ وقت سابقه نداشته ساعت هشت و نیم شب برسم خانه ولی دیشب اینطور شد.
دو تا امتحان داشتم و یک ارائه.
شب که به خانه رسیدم هیچ چی نخورده (از جمعه شب) سرم را روی بالشت گذاشتم و چشم هایم را بستم.
روز عجیبی بود.
ششم آبانی که حتی وقت نشد به چشم های خسته ی دخترک توی آینه نگاه کنم و خودم به خودش تبریک بگویم.
از خواب بیدار شده ام و حتی نای بلند شدن از جایم را ندارم.
دخترک!
همین قدر خسته و بی حال
ضمه دار شدنت مبارک...

بغض...

محرم شدند

و حتی من کنارش نبودم


درست مثل دختر بچه ای که ناگهان عروسکش را از دستش بیرون کشیده باشند

دنیا دست های ضمختش را به سمتم نشانه رفته و یکباره همه ی دلخوشی هایم را از من گرفته

همه ی بهانه های لبخند در لحظه هایم را با خودش برده

آن هم به شدید ترین حالت ممکنش

برای آرامشش خوشحال ترینم اما

دست خودم نیست این اشک ها...


غرقه سازی

روز هایش، روز های غریبی بودند برایم. روزهای دل کندن و کنده شدن. بعد پشت سر گذاشتن این یک سال امروز دلم را به دریا زدم. از همه چیز خودم را خلاص کرده بودم و حس میکردم باید این یکی را هم تمامش کنم. فرصت کم است و من این را خوب میدانستم.  تمام اتفاقات یک سالی که از سیصد و شصت و پنج روزش سیصد و شصت و یک روز خط خورده بود، از جلوی چشم هایم گذشت.
زمان کم بود و من آدم قبل نبودم. با وجود تمام بالا و پایین ها، من یک خسته ی همچنان بیزار از ضعیف بودن بودم. آرام آرام جلو رفتم و خودم را از پشت پرت کردم داخل آب. لحظه های عجیبی بود. آب از دماغ و گوش هایم داخل سرم میشد و من در یک خلاء عظیم زبر آب، حتی مثل ده سال پیش ترسیده دست و پا هم نمی‌زدم.  بزرگ شده بودم. دنیا بزرگم کرده بود و دیگر میدانستم هیچ دست و پا زدنی نجات دهنده نیست اگر نگوییم همه چیز را بدتر میکند. حالا دیگر خوب می‌دانستم این سختی ها قاعده ی بازی است.
حسی بین لذت و یک بیخیالی مضحک تمام وجودم را گرفته بود. هر لحظه سبک و سبک تر می‌شدم. آرام آرام روی آب آمدم. اول از همه بینی ام. بعد سطح صورتم. بی هیچ تقلایی فقط سعی میکردم آرام نفس بکشم. روی آب معلق بودم و به تمام اتفاقات این چند وقت فکر میکردم. مرورشان که تمام شد خودم را سنگین کردم و زیر آب رفتم. آنقدر آن زیر ماندم تا همه ی خاطره ها از داخل مغزم به سکوتِ بی روحِ آب منتقل شود.
سرم را که بالا آوردم دیگر آدم قبل نبودم. دختری قوی بودم که دیگر از هیچ چیز نمی‌ ترسید و قصد داشت با دنیا رخ به رخ بجنگد...
یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan