دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

بادبادک باز

کتاب بادبادک باز را یک روز تا شب نصفه خواندم. ولی باز نیمه شب طاقت نیاوردم، بلند شدم و ادامه دادم خواندنش را.  و صبح وقتی به خودم آمدم، با هر صفحه اش گریه کرده بودم. آنقد زخمهای داستان تازه است، آنقدر رنجی که توصیف میشود قابل لمس است که آدم نه می تواند ادامه بدهد گاهی، نه می تواند ادامه اش ندهد. استیصال خواننده خودش از جذابیتهای کتاب است...

دل ادم مثل انار می مونه...

چه باید بگویم بعد از این همه سال زندگی در این دنیای سراسر فراغ، چه باید بگویم. اصلا من که کاربرد دلم را نمی دانستم؛ یک روز او آمد و گفت:«گوشه دلم جز جز می کند!» بعد گفت:«از دیروز که دختر همسایه را دیدم جز جز می کند.» نمی دانم چرا وقتی من پسر همسایه را دیدم جز جز نکرد دلم. بعدها او با جزجز اش ازدواج کرد و حالا هم دوتا جزغاله دارد. من اما هیچوقت نفهمیدم چرا دلم جزجز نمی کند. دل من از اول انگار خراب بود...

تا آن روز. پرده حسینیه را کنار زدی. چشمم به تو پرت شد و چای ریخت روی دستم. دستم سوخت. ریخت روی پایم. پایم سوخت. نریخت روی دلم اما دلم  سوخت. تازه فهمیدم دل مال سوختن است...

!my soul so weary

So far I haven't said anything. But tormented souls have this incredible ability to recognize and approach one another, thus compounding their grief.

ببر مرا به عالمت...

+اسم آهنگش «حوالی تو»ئه 

- حوالی تو هوا چطوره؟ 

+ اتاقم پنجره نداره

هواگرفتس 

- خیابونام پنجره ندارن

پس واسه همینه

امروز هوا گرفته بود

بماند بقیه اش

امروز معراج گریه ها و بی قراری های خواهر شهید حدادیان را که دیدم آهسته در گوش خودم زمزمه کردم:«چقدر بیچاره ای تو که حتی نتونستی از ته دل برای از دست دادنش گریه کنی هیچ وقت....»

شاید هم چون هیچ وقت از دستت ندادم

شاید هم چون هنوز هستی

نزدیکِ نزدیک

شکستگی

طبق معمول مشغول بدو بدو هستم که ناگهان در میانه ی راه متوقف میشوم. برمیگردم به سمتش. توی چشم هایش نگاه میکنم. چقدر شکسته شدی دختر. شکسته! شاید بهترین و تنها واژه ای باشد که حال و روز اینروزهایم را توصیف میکند...

+
ای زندگی به ساحلِ امنی رسان مرا...

وقت افتادن تو، ایل و تباری افتاد...

امشب یه چیز جالب فهمیدم مامان یهویی بعد بیست سال برام تعریف کردن که وقتی مشخص شد منی در میونم پدر گفتن اسم من بشه فاطمه سادات. گفتن ایشون مخالفت کردن. گفتن من گفتم نه. اسمش سنگینه خیلی. خصوصا برای بچه. گفتن میخواستم اسمتو بذارم حانیه یا شیما. گفتن موقع زایمانم شده بود. باید بدنیا میومدی. گفتن دکترا میگفتن اوضاع خطریه. بچه باید بدنیا بیاد اما هیچ کدوم از علائم زایمان وجود نداره. میگفتن دیگه همه دکترا نا امید شده بودن. میگفتن بهشون گفتن اگر اینطور پیش بره بچه میمیره. میگفتن یهو یادم افتاد تو شب وفات حضرت زهراییم. میگفتن گفتم: خانم جان ببخشید، اشتباه کردم اگر بچه سالم بدنیا بیاد اسمشو میذارم فاطمه سادات. میگفتن اینو که گفتم علائم زایمان یکی یکی مشخص شدن. میگفتن حق اذان صبح بود که بدنیا اومدی. و من همچنان تو سکوت فکر میکنم...

باشه؟

نگو توی این شبا نمیدونی من چیه دردم

من ک هیچ جایی بجز توو بغلت گریه نکردم...

برسد به دست های کوچکش (۴)

برای تکلیفی باید مینوشتم دلم میخواهد در بیست و پنج سالگی ات چگونه آدمی باشی و به کجا رسیدی باشی؟

دانه ی سرخِ دلم! بار ها و بارها این تمرین را با خود مرور کردم. با فاصله های زمانی مختلف درباره اش فکر کردم و هر بار به همانی رسیدم که در لحظه اول برایت خواسته بودم.

زیبای دوست داشتنی ام! باید این حقیقت را بدانی که فارغ از تمام این تکلیف ها که بهانه ای بیش نیستند من در تمام سال های زندگی ام، در تمام سال هایی که تو تنها یک رویای بالقوه ی دور در منتهی الیه دنیای دوست داشتنی ام هستی، برای تحقق آرزوهایی که برایت در سر دارم حواسم به تک تک رفتار هایم هست و تمام تلاشم برای این که یک انسان با اخلاق، بنده ای شکرگزار و یک مهربانِ مسئولیت پذیر باشی...

خوبِ آسمانی ام! آسوده باش و این را بدان که گرچه من همچنان همان دخترکِ ارغوانیِ رویا پرداز هستم و به آرزو ها می اندیشم اما بیشتر از آن به اصالت عمل معتقدم و برای آینده ی روشنت مدت هاست که محکم قدم برمیدارم...

اویِ من

نشسته بود داشت با خودش حساب کتاب می کرد. گفتم:«چیو حساب می کنی حبیب؟» گفت:«همه آدما تو عمرشون به داشته هاشون اضافه می کنن، ولی من امروز اولین نداشتمو بدست آوردم.» گفتم:«مگه می شه نداشته رو داشت؟» گفت:«آره میشه، مثلا وقتی یکی رو دوست داری و نداریش به نداشته هات اضافه شده. چون دوستش داری، ولی خودشو نداری. همیشه هست باهات، اما نیست.» پرسید:«تو چی؟ نداشته نداری؟» گفتم:«چرا یه نداشته بزرگ دارم که هر روز دارمش و ندارمش. چیکار کنم با نداریم حبیب؟» گفت:«قرآن بلدی؟» گفتم:«آره یکم» خوند:«یَا أَیُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِیُّ الْحَمِیدُ» بعد گفت:«فقط خودشه که همه چی داره برو در خونه‌شو بزن...»

یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan