با این که او شکست دلم را ولی هنوز
با تکه تکه های دلم دوست دارمش...
- پنجشنبه ۲۷ مهر ۹۶ , ۱۹:۵۲
"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "
با این که او شکست دلم را ولی هنوز
با تکه تکه های دلم دوست دارمش...
آن شب بعد سالها تصمیم گرفتم که دل را به آب بزنم. صبح فرداش بی مقدمه وسایل را جمع کردم و راه افتادم. آشوب بودم. داغِ داغ. خودم را به عمق چهار متری سپردم. یک نفس طول آب را شنا کردم. چشمم به دخترک افتاد. او هم مرا دید. با شک و تردید نزدیکم آمد و گفت:«شنا بلدی؟» به فکر فرو رفتم. یادم نبود کی و چطور با آب آشنا شدم. راستی اصلا من شنا کردن بلد بودم؟
درحالی که خسته از طی مسافت سعی میکردم آرام آرام نفس بکشم پرسیدم:«چطور؟» گفت:«هر کار میکنم نمیتونم کرال پشت برم. دوستام مسخرم میکنن» یادم به روزی افتاد که سارا تصمیم گرفت شنا یادم بدهد. به لحظه ای که بی هوا توی آب به امان خدا رهایم کرد. هرچقدر هم دست و پا زدم کمکم نکرد. مثلا میخواست شنا یادم بدهد. اما هیچ وقت نفهمید با آن کارش باعث شد تا ابد حالم با کرال پشت خوب نباشد.
شروع کردم به تمرین با دخترک. اوایلش میترسید. چیزی نگفتم. هیچ وقت عادت ندارم خودم را با کلمات به کسی ثابت کنم. نرم نرم خودش فهمید که نمیگذارم هیچ اتفاق بدی بیوفتد. آرام شد. آنقدر آرام که دو ساعت بعد داشت با ذوق عرض استخر را کرال پشت میرفت.از دور نگاهش میکردم و با خودم فکر کردم اعتماد چقدر مهم است. چقدر وحشتناک است آرامش کسی را که به تو اعتماد کرده تکه تکه کنی. چقدر بد است آوار شوی و بریزی بر سر کسی که به تو اعتماد و تکیه کرده.
دخترک وقتی که داشت میرفت گفت:«اولین بارم بود که کسی داشت بهم کرال پشت یاد میداد اما تو گوشم آب نرفت. خیلی ممنون» برایش دست تکان دادم و لبخند زدم. دخترک رفت و من در تمام مدتی که برای بار دوم طول استخر را طی میکردم به اعتماد فکر کردم. به این که ما چقدر مسئولیم نسبت به آدم هایی که اجازه میدهیم بهمان اعتماد کنند. ما مسئول تک تک روح هایی هستیم که زیر بار بی مسئولیتی ما، نسبت به همه آدم ها بدگمان شدند و دیگر به امنیت هر تکیه گاهی شک دارند. ما مسئولیم مسئول...
یک عده را باید نگه داشت. نباید رها کرد به امانِ خدا تا ببینی قسمتت هستند یا نه! گاهی قسمت، دست گذاشته زیرِ چانه اش که ببیند آدم چه میکند، تا کجا پیش میرود... سر به سرِ آدم میگذارد، دور میکند، قایم میکند پشتش و میگوید :«باد برد ..» تا ببیند چقدر دنبالش میروی، چقدر پی اش را میگیری که داشته باشی اش که نگذاری بی هوا برود. هر چیزی را نباید رها کرد به امیدِ قسمت! خودِ قسمت هم گاهی امیدش به آدم هاست و زیرِ لب میگوید:«چه بر سرِ بودنِ هم میآورید...» حواس پرتی ها و رها کردن هایمان را گردنِ قسمت نیندازیم...
- چته؟
+ درست مثل پیر مردی ام که بعد قطع پاش دچار دردهای فانتومی استامپ شده باشه.
- دچار چی چی شده باشه؟
+ یعنی مثلا احساس کنه انگشتِ کوچیکِ پایی که نیست می خاره.
- چه وحشتناک
+ اوهوم! همینقدر غیر قابل درک. همین قدر وحشتناک...