پسرک روبه رویم نشسته، تند تند حرف میزند و من به این فکر میکنم که معنای خوشبختی، خوشبخت کردن و خوشبخت شدن تا کجا تغییر کرده...
- سه شنبه ۲۸ شهریور ۹۶ , ۱۶:۵۱
"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "
تو میخوای که عشق بهت ثابت کنه وجود داره؟
چه اشتباهی!
این تویی که باید ثابت کنی اون وجود داره...
اریک امانوئل اشمیت
پی نوشت:
جا نشستن و منتظر موندن
از خودمون شروع کنیم
برا صد هزارمین بار
نگاهم میکند و میگوید:«وایی خدا موهات چه بلند شدن دختر»
چشم هایم داغ میشوند. نفس عمیقی میکشم و تلخ لبخند میزنم.
یاد روزی می افتم که موهایم را دید. که خواست شانه بیاورم تا شانه شان بزند. یاد آن ساعتی که قرار گذاشتم موهایم را به نیت او بلند کنم. یاد تمام صبح هایی که بعد شیمی درمانی برایش از روز هایی میگفتم که دوباره موهای مشکی اش در می آیند و بعد من میروم خانه شان و برایش تیغ ماهی میبافمشان. یاد روزی که توی مسیر برایش گلسر خریدم و او چقدر ذوق کرد. یاد آن صبحی که مادرش زنگ زد که خودم را برسانم بخش. یاد لبخند آخرش وقتی میگفت دلم براتون تنگ شده بود این مدت نبودید خاله و آن جمله اش که نا تمام ماند. "یادتون نره قول دادید.."
من که یادم نرفته بود قولم را ولی مثل این که او یادش رفته بود. یادش رفته بود باید قوی باشد. باید بجنگد. باید صبر کند تا من برگردم و موهایم بشود برای او. یادش رفته بود باید خوب بشود و نگذارد اسمش به لیست آدم هایی که سرطانِ لعنتی از من گرفته بود اضافه شود. یادش رفته بود آسمان قدر کفایت فرشته دارد و این زمین است که کم کم دارد خالی از فرشته ها می شود.
توی حیاط پشتی بیمارستان روی نیمکت آهنی روبه روی پنجره ی اتاقش نشسته ام و آفتاب مستقیم میخورد توی صورتم. در برابر نور مقاومت نمیکنم. دستم را جلوی چشم هایم میبرم و انگشتانم را از هم باز میکنم. از لای انگشت هایم به آسمان نگاه میکنم و حس میکنم او هم مثل همیشه مان دارد همین کار را میکند، فقط حالا من از روی زمین نور بازی میکنم و او از لای ابر ها. فرق خاصی ندارد.
چشمم به پرستار شیفت صبح می افتد که دارد وسایل اتاقش را عوض میکند و بیرون میبرد. بغص به گلویم چنگ میزند. آن مصراع قدیمی از گوشه ی ذهنم میگذرد:«حس میکنم که آدمِ از دست دادنم...» همین بین گوشی ام زنگ میخورد. نوشته:«مامان طه» درحالی که میخواهم دکمه ی وصل ارتباط را بزنم به این فکر میکنم که رویا بافی هایم با او چقدر دوام خواهد آورد...
کتاب نوشت:
مُدارا شهریست میان صبر و تحمل. در مُدارا فقط باید زمان بگذرد. نه شوقِ تمام هست نه رنجِ نا تمام. مُدارا خانه ای است که شیشه های پنجره اش شکسته اما بوی غذا از آن به مشام میرسد... (محمد شیخی)
با لحن پر گلایه ای پیغام فرستاده است: میخونی جواب کامنت نمیدی. سر شلوغ شدی!
با لحن معذرت خواهانه ای پیغام میفرستم: از کم سعادتیمه ببخش عزیز مهربون
و پشت بندش پشیمان میشوم از تغییر عکس تلگرام
میدانید من میگویم بعضی چیز ها وقتی برای آدم خیلی مهم می شوند که دغدغه مهمتری برای فکر کردن نداشته باشی. این که او هیچ وقت فرشته ای را ندیده، کنارش نفس نکشیده، پا به پای مادرش راهرو های بیمارستان را بالا و پایین نکرده و سر آخر بی آنکه بتواند به آرزوی آخرش برساندش از دستش نداده، شاید یک دلیل مهم این قضیه باشد که آنقدر وقت داشته که بنشیند و اینقدر دقیق شود که بداند حالا نمیدانم چند روزی می شود که وقتی کسی نظری بدهد و تو بخوانی اش،ـاو میتواند بفهمد که تو خواندی اش و جوابی نداده ای.
موهایم را شانه میزنم. به فرشته فکر میکنم. به بیان. به امروز صبح. به قابلیت جدیدش. به آخرین لبخند فرشته. به دنیا. به مادرش. به تمام روز هایی که کنار هم گذراندیم. به فردایی که دیگر او کنارمان نیست و به موهایی که روزگار مهلت نداد مایه دلگرمی و لبخندش شوند.
پی نوشت:
یک روز مفصل درباره ی این روز هایم، درباره ی فرشته و بهتر است بگویم فرشته ها برایتان مینویسم. اگر عمری باشد. تا آن روز عاشق و مهربان باشید، آدم های زندگیتان را بی توقع دوست داشته باشید و باور کنید همه چیز آنطور که ما فکر میکنیم نیست الزاما. خیلی از اتفاقات حتی قابل در نظر گرفتن هم نیستند، چه رسد به دغدغه شدن...
پی نوشت تر:
گاهی مرا نگاه كنی، رد شوی بس است
آنان كه بی كسند به يک در زدن خوشند...
باز هم پاییز
با مهر
نرم نرمک
دارد می رسد
راستی
||تو||
قصد
مهربان شدن
نداری ؟!
چقدر حرف از دلتنگی زده ام، از بغض، هجر، فراق و... اوستای خِبرهی نوشتن از اين مدل کلمه هام. ولی خب چند وقتيست قدم به بلندی اينها نمیرسد. نه اينکه نرسد، که هر دختر بچه ی 10 ساله ای هم قدش رسيده و فهميده که دلتنگی آن طرف ديوار کجاست و بغض کجای گلوست و هجر مترادف چه کلمه ای است.
قديمترها، لبه ی ديوار خانه را شيشه ی خرد شده فرو ميکردند، دزدی که قصد آمدن به خانه از ديوار داشت، به محض پريدن لب ديوار با دست خونی برميگشت. من پسرک ده ساله ای شده ام، که از سر شیطنت و لجبازی برای ديدن دلتتگی ِ آنطرفِ ديوار، همهی تنش زخم و خونی شده. خونريزی لعنتی به قلب رسيده و حالا برگشته به نقطه ی اول دلتنگی، با دست و دلی خونی از دلتنگی ای که حتی فرصت نشده درست و حسابی آن را ببیند.
تفره نروم. من با تمام زخم های جا خوش کرده بر جای جای روحم. با وجود تحمل درد های عجیب و غریبش. با تمام این ها دلم لک زده برای پشت ديوار. من دلم لک زده برای اينکه بغض کنم برایت، که خسته شوم از نوشتن در وصف خوبی هایت، که جار بزنم دوست داشتنت را توی دلم، که دست و پای بيتابی و بيقراری بکوبم، که منتظر باشم، که ضجه بزنم از فراق، که نفسم بگيرد و بی حال به شانه ی دیوار پناه ببرم. که پاییز برسد و من در حیاط دانشکده ی ادبیات بنشینم و بیادت مولانا بخوانم.
این روز ها دست و دلم به نوشتن نمیرود. دنبال کلمه ام. دنبال عبارت. دنبال خوب نوشتن. دنبال قاعده دار بودن نوشته و فعل و فاعل و... حرف من ولی اينجا نيست. با اين کلمه ها و اين اصول نيست. حرف من دلی تر از اين حرف هاست. جای خالی ات اين چيزها سرش نمیشود.
این روز ها زیاد کابوس میبینم. زمانش فرقی ندارد. هر وقت چشم هایم روی هم بروند کابوس ها شبیخون میزنند به رویا هایم. به رویاهای بنفش متمایل به یاسی ام که پر از عطر گل های لاوندر بودند. تا به حال حالت استیصال این روزهایم را تجربه نکرده بودم. نمیدانستم با تپش قلب و درحالی که از بیرون بدنت یخ زده و از درون میسوزی؛ از خواب پریدن یعنی چه. هیچ وقت حس تنهایی تا این حد برایم آزار دهنده نبود. راست میگویند که آدم سالم خبر از حال بیمار ندارد. من هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم کابوس تا این حد میتواند وحشتناک باشد. اینقدر که دلت بخواهد مدام کسی بالای سرت نشسته باشد و کشیک بکشد تا وقتی از میان یک کابوس تلخ چشم باز کردی بی مقدمه سرت را توی قفسه سینه اش فرو کنی و فقط بشنوی که هست. که حواسش هست. که نمیگذارد هیچ اتفاق بدی بیوفتد. گاهی حتی میترسم چشم هایم را ببندم و برعکس تمام عمرم این روزها خوش خواب شده ام. انگار یک دست نامرئی مامور سنگین کردن پلک هایم باشد. هیچ چیز وحشتناک تر از وقتی نیست که از کابوس میپرم و هیچکس خانه نیست. شاید هم تنهایی وحشتناک ترین کابوس بیداری ها باشد. شاید هم ما توی بیداری بیشتر کابوس میبینیم اما بی حس شده ایم. نمیدانم...
ارزش خواب خوش را کسی می داند که دست دیگری را با مهربانی گرفته...