- جمعه ۷ مهر ۹۶ , ۱۸:۱۲
نشسته بودم منتظر مامان که بیایند و کار بادکش را شروع کنم که صدای پیغام تلگرام توجهم را جلب کرد. گوشی را که باز کردم، با دیدن پیام بی اختیار دست هایم بی جان شدند. حس آدمی را داشتم که از در کاخ شاهی بیرونش انداخته باشند. حس گس دلتنگی پیچید درون تک تک سلول هایم. گوشی را برداشتم و به عکس امام زاده علی اکبر خیره شدم و به پیام زیر عکس که نوشته بود: «بیادتیم». حقیقتش این است که آدم نق نقویی نیستم ذاتا اما در این جور مواقع خاص توی دلم نق میزنم. با این که حتی حکمتش را میدانم نق میزنم. دست خودم نیست که این برای تو نق زدن ها. شاید هم اسمش نق زدن نباشد. شاید اسمش درد دل باشد. نمیدانم...
میدانی حبیب. میدانم که رسیدن به مامان این روز ها خیلی مهم تر از رساندن جسم خسته ام به چیذر است. میدانم که این روز ها وظیفه ام نوکری کردن برای کسی است که یک عمر مرا پای بیرقت بزرگ کرد. میدانم نباید اشک های دلتنگی ام برای روضه های حاج محمود را ببیند اویی که مرا پای منبر با اشک بر تو شیر داد. میدانم حبیب. قسم به این حال غریب میدانم. ولی دست خودم نیست اگر گاهی نق میزنم برایت. اگر گاهی بهانه ی نشستن پای روضه هایت را میگیرم. اگر احمقانه میگویم:«دستت درست ارباب! خوب منو از در خونت بیرون کردی». از من به دل نگیر این حرف ها را حبیب مهربانم. به دیوانگی های این دختر احمق توجه نکن مهربان حبیبم...
دلم برای حال خوب و سبک چیذر تنگ شده حبیبم. دلم برای چای روضه ات. برای گریه میان های های عاشقانت. برای حال خوش دلی که با خودش میگفت بالاخره به واسطه آن همه خوبِ با آبرو میخرند من را هم. برای پدر عشق و پسر خریدن و بردن سر مزار شهدای حیاط چیذر. برای از چیذر تا مترو پیاده قدم زدن و فکر کردن به رباب، لیلا، ام البنین خاتون، و حضرت صبر. شما که میدانید معنی دلتنگی را؟
حبیب. حبیب. حبیب. حبیب حبیبب. حبیب. حبیب. حبیب...
دوست دارم تا خود صبح قیامت یک نفس صدایت بزنم بلکم این دل بی قرار آرام بگیرد. من حکمتش را میدانم حبیب. باشد من نوکر بی چون و چرای نوکرت. فقط. میدانم پرویی است حبیب ولی عیبی ندارد. بگذار یکبار هم من آن دخترک پرو باشم. بگذار یکبار هم سرم را پایین نیاندازم. بگذار این بار یک چشم که قاطی اش پرویی است بگویم. چشم حبیب. چشم. هرچه خدایت صلاح دیده به دیده ی منت ولی بیا لطفا. بیا و دستی به این قلب بی قرار بکش. بیا و بگذار آرام بگیرد حبیب. میدانم دختر پرویی هستم اما بیا لطفا...
پی نوشت:
گفتی شبی شکسته بیایم به دیدنت
مولای من شکسته تر از این نمی شود...
- جمعه ۷ مهر ۹۶ , ۱۶:۲۷
با نگاه
با یک جمله ی کوتاه
آقا!
خودتان که سالمید ان شاء الله؟
پی نوشت:
بس کن رباب
سر به سر غم گذاشتی؟
- پنجشنبه ۶ مهر ۹۶ , ۱۷:۵۱
«ربط» بر هر چیزی یعنی بستن آن، محکم بستنِ آن. و «ربط» بر قلب، کنایه از اطمینان دادن به قلب است، محکمکردنِ قلب. این را علامه1 گفته، توی المیزانش.
قلبِ مادرِ موسی را او نگه داشته بود، وقتی پارهی تنش را توی صندوق گذاشت و به نیل سپرد. محکم نگه داشته بود که از اضطراب پاره نشود، که رازش را افشا نکند. خودش گفته؛ لولا اَن رَبطنا عَلی قلبِها لنَکون مِن المؤمِنین. (قصص/10)
در وصف آن جوانهای رویایی، آن یارانِ غار2، گفته؛ وَ رَبطنا عَلی قُلوبهم اذ قاموا فَقالوا رَبّنا رَبّ السّموات وَ الارض، گفته؛ آن وقتی که بلند شدند و گفتند ربّ ما ربّ آسمانها و زمین است من بودم که قلب آنها را محکم کردم، قلبشان را نگه داشتم. (کهف/14)
به اصحاب بدر گفته آن آبی که پیش از نبرد از آسمان برایتان فرو فرستادیم، نعمتی بود برای آنکه دلهایتان را محکم نگه دارم تا قدمهایتان استوار بشود. وَ یُنزِّل عَلَیکُم مِنَ السَّماءِ ماء ... و لِیَرِبطَ عَلى قُلُوبِکُم وَ یثَبِّت بِه الْأَقدامَ. (انفال/60)
راه، که درست باشد، قدمها که راست باشد، کسی همیشه هست که به قلب آدم «ربط» بزند. دلِ آدم را محکم نگه دارد. خودش گفته که هست.
1. علامه طباطبایی رحمت و رضوانِ خدا بر او
2. اصحاب کهف
پی نوشت؛
و عشق چیزی نیست که به وصف درآید و بین لغات جا بگیرد....
پی نوشت تر:
امروز میدان امام حسین ثابت کرد کل یوم عاشورا و کل ارض کرببلا را...
- چهارشنبه ۵ مهر ۹۶ , ۱۶:۳۲
رو به رویم نشسته. بعد کمی فکر انگار آن چیزی که دنبالش بوده را یافته باشد به حالت پیروزمندانه ای میپرسد:«نظرتون درباره ی حق طلاق چیه؟» نفس عمیقی میکشم و میگویم:«نظرم اینه که برای مرد باشه» مثل سربازی که آخرین تیرش هم به خطا رفته باشد ناکام میگوید:«اصولا خانما خیلی رو داشتن این حق پا فشاری میکنن و شما به همین راحتی به طرف مقابل میبخشیدش؟» برای اولین بار سرم را بلند میکنم. نگاهی گذرا به صورتش میاندازم و درحالی که سعی میکنم تأسف جاری در احوالم روی لحن صحبتم تاثیری نگذارد میگویم:«من مستثنی هستم از اون کل. حتی اگر همسرم این حقو نخواد هم باز من میدمش به اون.» متحیرانه نگاهم میکند. ادامه میدهم:«تا هر موقع حس کرد کس دیگه ای بهتر و شایسته تر از من پیدا کرده از این حق استفاده کنه. و درمقابل تا وقتی کنار منه از گوشه ذهنش هم کس دیگه ای عبور نکنه.» سرگردانی و گنگی از سر تا پایش میریزد. تیر خلاص را سمتش روانه میکنم:«ترجیح میدم یکی باشم برای یک نفر از اول تا آخر. یه مهره حذف شده بیرون زمین تا یه مهره ی مادام العمر بی مصرفِ حاضر گوشهء صفحه ی زندگی یه آدم» نمیداند دیگر باید به کدام سمت و سو چنگ بزند. بدجور اشتباه مشخص کرده هدف و آدمش را...
- چهارشنبه ۵ مهر ۹۶ , ۰۲:۰۲
بچهی توی شکمش را برای خدا نذر کرده بود. گفته بود: «انّی نذرتُ لک ما فی بطنی محرّراً.» گفته بود من برای تو آزادش میکنم، برای بندگی تو. که فقط خدمتِ تو را بکند.
همیشه وقتی از کنارِ این آیه میگذرم صلابت و صداقت کلمات مادرِ مریم (س) لبریزم میکند. از خدا خواسته بود نذرش را قبول کند. خدا امّا نذر مادر را نه، خودِ مریم را قبول کرده بود. آن هم به بهترین وجه: "بقبولٍ حَسَن". و پرورش او را خودش به عهده گرفته بود؛ اَنبَتَها نَباتاً حَسناً...
بله، اینجوریهاست. وقتی خدا کسی را قبول کند، خودش عهدهدارِ تربیتِ او میشود. وقتی یک نذر صادقانه باشد به صداقتِ کلامِ مادری که تنها کودکش را - هنوز نیامده – نذر خدا میکند.
- يكشنبه ۲ مهر ۹۶ , ۲۳:۲۳
صبح رفته بودم دانشگاه تربیت مدرس و از آن سمتش هم مرکز جامع پایان نامه که سمت ولیعصر است. هیچکس اجازه ی خارج کردن پایان نامه ها یا عکس گرفتن را ندارد پس از حوالی ظهر تا غروب مدام ورق میزنم و مینویسم.حوالی اذان مغرب از مرکز پایان نامه بیرون میزنم. هوا ملس است. باد آرام امتداد ولیعصر را قدم میزند و میپیچید بین خستگی عابر های پیاده. انگشت هایم درد میکند و کمرم گرفته. هوای خنک پاییزی را عمیق توی ریه هایم فرو میدهم و دست هایم را به سمت بالا میکشم و زیر لب میخوانم:«خوش اومدی پاییزِ خنکِ دوست داشتنیِ من» و تمام خستگی ها را دم در ساختمان جا میگذارم و لبخند زنان شروع به قدم زدن در ولیعصر پاییزی میکنم.
این روز ها روز های سختی اند. روز های پر از فراز و نشیب و سر شلوغی. پر دلتنگی و اضطراب. میخواهم تا پایان ترم دوتا مقاله آماده کنم. یکی برای isi و یکی برای isc . دلهره ای عجیب تمام وجودم را گرفته. حرف استاد مدام داخل جمجمه ام تکرار میشود:«بیست سال آینده کجایی؟» به ده تا مقاله ی ترجمه نشده ای که از تربیت مدرس گرفته ام نگاهی می اندازم و آه میکشم. یاد حرف چند وقت پیشش می افتم:«گوش کن! میشنوی؟ صدای کلاغه. صدای کلاغ قشنگترین نوید پاییز میتونه باشه. دارن آماده باش میدن کلاغ ها...»
خسته ام. تارِ تار. حس لمس مقاله های زبان اصلی داخل دستانم منزجرم میکند. حالم از هرچه مقاله است بد میشود. میاندازمشان داخل کوله ی بادمجانی و روی اولین نیمکت مینشینم. سرم را بلند میکنم. درخت های بلند ولیعصر برایم دست تکان میدهند. لبخند میزنم به برگ های سبز متمایل به زرد و نارنجی شان. پسرک فال فروش کنارم مینشیند. «خاله. خاله. یه فال میخری؟» سرم را به سمتش میچرخانم و بی هیچ حرفی لبخند میزنم، چشم هایم را میبندم و یکی از پاکت ها را بر میدارم. بازش که میکنم پلک هایم داغ میشوند. یاد شبی می افتم که حافظ باز کردیم. «بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر/ کز آتش درونم دود از کفن برآید...»
بلند میشوم. میخواهم بروم اما پشیمان میشوم. به سمت پسرک برمیگردم و میگویم:«با یه بستنی موافقی؟» گل از گلش میشکفد. درحالی که به پهنای صورت میخندد با خجالت میگوید:«خواهرمم پایین پارکه. میشه اونم صدا کنم بیاد؟» با باز و و بسته کردن چشم تایید میکنم. میرود و بعد چند دقیقه دست در دست یک دختر بچه ی حدودا پنج شش ساله بر میگردد. دست دخترک را میگیرم و میگویم:«شعر بلدی؟» اولش خجالت میکشد اما بعد مدتی شروع میکند به شعر خواندن و دست در دست هم تا بستنی فروشی محبوبم میرویم.
برای پسرک یک معجون سفارش میدهم و برای دختر کوچولو یک کاسه پر از بستنی شکلاتی. دوتایی پشت میز نشسته اند و با دقت و ولع مشغول خوردن بستنی هایشان هستند. برای لبخند داخل مردمک هایشان لبخند میزنم و مقاله های زبان اصلی را از کوله بیرون می آورم، میگذارمشان روی میز و به بیست سال آینده ای که برای استاد گفته بودم فکر میکنم. به بیست سال آینده ای که کلی مقاله ی جور واجور زبان اصلی داشت. دفتر مشاوره داشت. یک میز دنج زیر یک پنجره ی نور گیر داشت با قفسه ی کتاب بزرگی پر از کتاب های مختلف که کتاب های یک طبقه اش اسم من را در دلشان داشتند. باغچه ی پر از گل های نژاد های مختلف داشت و...
به بیست سال آینده ام فکر میکنم. به سکوت آخر تعریف بیست سال بعدم. مقاله ها را داخل کوله میگذارم. با بچه ها خداحافظی میکنم و برایشان دست تکان میدهم. هوا دیگر مثل چند ساعت قبل تر ملس نیست. باد سردِ سوزداری میوزد، میپیچد لای چادرم و سرما تا مغز استخوانم میرود. امتداد ولیعصر را قدم میزنم. روی سکوت آخر حرف ها متوقف شده ام. به بیست سال آینده ام فکر میکنم. به تمام تلاشم برای قدم برداشتن به سمت آن اهداف. به بیست سال آینده ای که همه چیز دارد اما... اما هرگز تو را نخواهد داشت و از حس حضور مقاله های زبان اصلی داخل کوله ام تمام وجودم مور مور میشود...
- شنبه ۱ مهر ۹۶ , ۱۹:۴۷
این شبها آدم گوشهی هیأت که مینشیند و غمهای محرمیش را آوار میکند روی گونهها، ماجرای زهیر را که میشنود، قصهی حرّ را، داستانِ سعیدبنعبدالله حنفی را، فقط یک آرزو از دلش برمیآید که بگوید: یالَیتنی کنتُ معهم فَافوزَ فوزاً عظیماً.
پای این آیهها که بنشینی برایت تعریف میکنند «فوز عظیم» یعنی چه. میگویند یعنی همهی زندگیت را به معامله با خدا مشغول باشی. لحظه به لحظه، توی همهی انتخابها، پای همهی لحظهها، پای همهی عاشوراهای کوچکِ زندگیت، جان و مالَت را بدهی. همهی زندگیت به حالِ این جهاد و مجاهده بگذرد.
داشتم فکر میکردم این شبها گوشهی هیأت که مینشینیم، ماجرای زهیر و حرّ و حبیب را که میشنویم، دلمان که پر میکشد بگوییم یالَیتنی کنتُ معهم، باید دو دستی از خدا بخواهیم جان و جوانیمان هدر نشود. باید بخواهیم ما را بیاندازد رویِ خط این معاملهی دائمی. آدابِ معاملهی لحظه به لحظه با خودش را یادمان بدهد. باید بخواهیم آن رستگاریِ بزرگ را.
إنَّ اللّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الجَنَّةَ
یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِ اللّهِ فَیَقْتُلُونَ وَیُقْتَلُونَ
وَعْدًا عَلَیْهِ حَقًّا فِی التَّوْرَاةِ وَالإِنجِیلِ وَالْقُرْآنِ
وَمَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ مِنَ اللّهِ
فَاسْتَبْشِرُواْ بِبَیْعِکُمُ الَّذِی بَایَعْتُم بِهِ
وَذَلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ
- جمعه ۳۱ شهریور ۹۶ , ۱۰:۴۸
کاش کسی بیاید
و از این کابوس بدخیم
بیدارمان کند
بیاید و نجاتمان بدهد...
پی نوشت:
این روزا اگر بخوام برای کسی دعا کنم بی شک میگم الهی هیچوقت کابوس نبینی...
پی نوشت تر:
ای کاش کسی باشد و کابوس که دیدی
در گوش تو
آرام بگوید:
خبری نیست
یا کاش کسی باشد و آرام بگوید:
دستان من اینجاست، ببین! دردسری نیست...
مهدی فرجی
- پنجشنبه ۳۰ شهریور ۹۶ , ۰۳:۲۹
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
-
مهر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
مرداد ۱۴۰۱ ( ۱۵ )
-
تیر ۱۴۰۱ ( ۱۲ )
-
خرداد ۱۴۰۱ ( ۷ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۵ )
-
فروردين ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
بهمن ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
دی ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
آذر ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
آبان ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
مهر ۱۴۰۰ ( ۴ )
-
تیر ۱۴۰۰ ( ۷ )
-
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
فروردين ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
اسفند ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
دی ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
مهر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
فروردين ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
اسفند ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
آبان ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۵ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
مرداد ۱۳۹۸ ( ۵ )
-
تیر ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
فروردين ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
-
بهمن ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۵ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۱۴ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۱۸ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۱۸ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۱۸ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۲۱ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۲۰ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۱ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۱ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۱ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱ )