دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

بهترین اتفاق شهریور

تولدش نزدیک بود. رفتم تو مغازه ی همیشگی‌مون. گفتم: ادکلن مردونه میخوام. خندید. گفت: اولین باره برای خودتون نیومدید خرید. خبریه؟ به نشانه ی سال ها مشتری بودنش جای هر ری اکشن احتمالی تند لبخند زدم و گفتم: نه برای داداشم میخوام. گل از گلش شکفت و با ذوق گفت: آاا برا سیده پس. چشم چشم در خدمتم. چه جور بویی میخواید حالا؟ یکی یکی گفتم. لبخند زد و گفت: چه دقیق! هزار ماشالا خوب سلیقه شونو از برید ها و بعد شروع کرد به ردیف کردن ادکلن های پیشنهادیش. یکی یکی بوشون میکردم و رد میشدم تا این که بین کلی ادکلن رو یکی مکث کردم. گفت: چیه؟ گفتم همین. خندید. بلند. گفت: یعنی دیگه شما ثابت کردید خودتونو. از بین این همه بو صاف دست گذاشتید رو تاپ ترینش. ادکلنش رو گرفتم و زدم بیرون.
امروز تولدش بود.ـبا هر بدبختی بود خودمو رسوندم بهش. توقع دیدنمو نداشت. شکه شده بود. تو همون بهت جعبه رو باز کرد. چشاش بعد یه مدت متعجبانه نگاه کردن طولانی، برق زد. ادکلن رو بیرون آورد و بو کرد. چند ثانیه گذشت که سرشو بلند کرد و گفت: یادم نمیاد تا حالا درباره ی ادکلن باهم صحبتی کرده باشیم. گفتم: درسته. حالت متفکر به خودش گرفت و گفت: تو چجوری اینقدر خوب منو میشناسی؟ به شونش زدم و گفتم: خواهر نیستی که بدونی خواهر بودن یعنی چی پسر جوون. بلند بلند خندید. گفت: یه جوری رفتار میکنی هیچکی ندونه فک میکنه من رو دوش تو بزرگ شدم. گفتم: به نکته خوبی اشاره کردی اتفاقا. من دنیارو از رو دوش تو شناختم برای همین خوب میشناسمت. سکوت کرد و بعد چند دقیقه گفت: ببخشید که اینقدر نیستم. گفتم: فقط همیشه خوب باش. همین. لبخند زد لبخند زدم
حالا دارم بر میگردم. هنوزم صدای خنده هاش تو گوشمه. جشمامو میبندم و لبخندای امروزشو مرور میکنم. خوشحالم از این که با همه سختی های این پروسه بیخیال نشدم و خوشحالش کردم. همه چیز همونطور که تصمیمشو داشتم پیش رفت. حتی خیلی بهتر. اما خودمونیم، من هنوز موندم تو اون جمله ای که خوردمش و گفته نشد. تو اون لحظه ای که ته دلم میخواست بهش بگم: همه چیو ول کن. بیا برگرد. نیستی حالا زور همه دنیا به زور خواهرت میچربه. بعد شک نداشتم مثل بچگی هامون بلند میشد. منو قایم میکرد پشتش و خوب درسی به این دنیا میداد...

نسبیت حال بهم زن

میدانی. هم دلم میخواهد کسی باشد و برایش از تک تک لحظات این روز ها بگویم هم دلم نمیخواهد با هیچـکس حتی از یک ثانیه اش حرف بزنم. هم دلم میخواهد از این حس متناقض از این همه تجربه ی جدید بنویسم هم دوست ندارم حتی کلمه ای ازشان توی سفیدی دل وبلاگ ثبت شود و بماند. هم از تمام راه هایی که رفته ام و تمام کار های بعیدی که کرده ام خوشحالم و هم از انجام تک تکشان پشیمانم. هم دلم میخواهد بقیه راه را بدوم و هم خسته ام. هم خنده ی بلند بلند میخواهم و هم یک فصل مفصل گریه. هم دلم نگه دلشتن میخواهد، پاگیر کردن هم پس زدن و اینکه بلند داد بزنم فقط از جلوی چشمم دور شو و اونقدر برو که نبینمت.

هم. هم. هم...

لعنت به این همه سرگردانی و تعلیق.

لعنت به دنیایی که هیچ وقت هیچ چیزش صد درصدی نیست.

لعنت به من که نمی توانم یکبار هم که شده خودخواه باشم و فقط به خودم فکر کنم

حالم دارد از این همه نسبیت بهم میخورد

دلم میخواهد تمام دلشوره هایم را روی صورت این دنیا بالا بیاورم



پی نوشت:

دردی نهفته در پس حرفی نگفته است

مگذار دردِ دل کنم و دردسر شود..

#می‌گفت‌_و_چه_خوب_می‌گفت

ميگفت:

صعود به اورست حدود سيزده روز زمان ميبره اما سقوط ازش هفت، هشت ثانيه بیشتر طول نمیکشه

حواست باشه پاتو کجا میذاری..

مغازه ی گوشه ی خیابان

+ اون فوق العاده ترین دختر توی دنیاست.

- خوشگله؟

+ اون ایده ها و نقطه نظراتی راجع به مسائل داره که اونو یه دنیا با دخترائی که تا حالا دیدی متفاوت می کنه

- پس خیلی خوشگل نیست



#جمع_اضداد

شکر خدا که نام علی در اذان ماست :)

این صدای رسای امام امیرالمومنین را می شنوی؟ این صدایی را که فرشته های خدا هم دوست دارند تا بشنوند و دل خسته ی من، پس از قرن ها مشتاق آن است، که با آن گرم شود و روشن شود و زنده شود.علی، با گفت و گو از قرآن و سفارش به بهره برداری از آن، با فریاد بلند می گوید:"العَمَلَ العَمَلَ ثُمَّ النَّهَایَه النَّهایهَ و الاِستِقامَهَ الاِستِقامَهَ ثُمَّ الصَّبرَ الصَّبرَ وَ الوَرَعَ الوَرَعَ"

به عمل بر آييد! به عمل برآيد!

به پايانش برييد! به پايانش برييد!

پس استوار مانييد! استوار مانييد!

شكيبايي ورزيد! شكيبايي ورزيد!

تقوا پيشه كنيد! تقوا پيشه كنيد!


سفارش دقیق تر و بهتر از این میخواهیم؟

هزار جانِ گرامی فدای نامِ علی 💚

عیدتون مبارک :)

آره داداش اینجوریاس

میدونی چیه منیژ؟ من اگر گفتم پا نشو بیخودی هلک و هلک این همه راهو نکوب نرو تا مریض خونه، واس خودم نگفتم. گفتم چون اون دکتری که نشسته رو صندلی گرم و نرمش، هر چن دیقه درمیون الکی بت لبخند ژوکوند تحویل میده و تهشم میگه "لطفا شب ها رو به بالش نخوابید خوب نیست برای ریه هاتون، روند تنفستون رو کند میکنه." هیچ وخ درک نکرده آدم وختی به پهلو راستش خوابیده باشه نمیتونه خوب گریه کنه. اینم ملتفت نیس که آدمی که شب بدبختیاشو خوب تو بالشش گریه نکرده باشه حناق میگیره و بعد صبی اصلا نفسش بالا نمیاد که بخواد اوشون کیفیت کندی_تندیشو بسنجه حالا. گفتم چون چیی؟ حرف مفت میزنه. حرف مفت زدنم جرم نیست که، از روی بی دردیه. میگیری چی میگم منیژ؟ بی در دی.

حالام پاشو با خیال راحت رو به بالشت بخواب. د پاشو دیگه لنتی..ـ

از دیالوگ های فیلم نامه ای که هرگز نوشته نشد

هو البصیر

وَ لَقَدْ نَعْلَمُ انَّکَ یَضیقُ صَدْرُکَ بِما یَقُولُون (حجر/۹۷)

و به یقین ما می دانیم که سینه ات از آنچه آنها می گویند تنگ می شود...

پنج ساله ی ذوق زده ای از تهران :))



تابستان ها فصل بیرون آمدن وسایلِ داخلِ کمدِ جادویی ام است. شاید برای همین است که باوجود اینکه از هوای گرم بیزارم ولی تابستان را دوست دارم. برای سلام به مداد رنگی ها و تمام وسایل رنگی رنگی.
امروز که نشسته بودم و داشتم به تولد نزدیکِ سنا فکر میکردم و این که امسال دیگر چه کتابی برایش بخرم یکدفعه فکری مثل جرقه توی ذهنم روشن و خاموش شد. اینقدر جذاب بود که نزدیک بود جیغ بکشم از تصورش.
من و سنا چند وقت پیش تر ها باهم اردوی جلال بودیم (زیر مجموعه ی جشنواره ی فجر و تحت نظر بنیاد شعر و ادبیات داستانی). آنجا داستانی نوشته بودیم که هردوتامان عاشقش شدیم. کلی با کرکتر هایش ذوق کردیم و دربارشان خیال بافی. امروز تصمیم گرفتم کرکتر های داستانمان را بکشم و هدیه شان بدهم به سنا.
نتیجه اش شد اینی که در تصویر مشاهده میکنید. اعتراف میکنم موقع کشیدنشان اینقدر هول شده بودم که کمی تا قسمتی بد از آب در آمدند :| ولی خب همین که شخصیت های داستان خاطره انگیز ما هستند فوق العاده است.
حالا میخواهم بروم دنبال یک قاب گوگولی برایش و بعد تبدیلش کنم به یک تابلو و هدیه اش بدهم به سنایِ داستان. شاید هم یکهو یک صبح دیگر تابستانی به سرم بزند و قابش را هم خودم درست کنم ولی فعلا چنین تصمیمی ندارم.
از وقتی تمام شده نشسته ام جلوشان و همین طور نگاهشان میکنم و قربان صدقه شان میروم. چقدر راست است این که میگویند آدم نسبت به نوشته هایش حس مادری دارد. من هم نسبت به کرکتر های داستانمان همین حس را دارم دقیقا. حسِ آن مادربزرگی که کلی حیوان در خانه اش جمع شده بودند و وقت رفتن همه شان گفتند:«من که .... بذارم برم؟» و مادر بزرگ همه شان را پیش خودش نگه داشت :)

کوچولو

مامان از داخل پذیرایی صدایم زده و با علامت دست به سمتی از اتاق اشاره کرد و گفت:«بکشش. باز اینا سر و کله شون پیدا شد» میدانستم اگر بگویم "نه" خودش بلند میشود، برای همین جلو رفتم و دستم را وسط راهش گذاشتم. وانمود کردم که دارم میکشمش اما وقتی آمد روی دستم بردمش داخل حیاط و درحالی که دستم را میگذاشتم روی زمین تا پیاده شود و برود پیِ کارش گفتم:«زود باش برو کوچولو. دیگم اونورا نیا وقتی من نیستم.» کوچولو چند ثانیه ای ایستاد و بعد تند رفت.

مامان روی تمییزی خانه خیلی حساس است. خانه همیشه باید در مرتب ترین حالت ممکنش باشد و بالطبع از وجود هرگونه جانور زنده ای در خانه بدش می آید. مامان در جواب من که میگویم:«من نمیکشمشون» همیشه با حالت عصبانی میگوید:«این لوس بازیا چیه دختر؟ حیوون وقتی میاد تو خونه یعنی مزاحمه. اگر نکشیمشون که کل خونه رو برمیدارن.» من اما این حرف ها سرم نمی شود. من هیچ وقت مورچه های خانه مان را نمیکشم حالا هر کس هر چیزی میخواهد بگوید. شاید برای همین باشد که همیشه وقتی سفره پهن میکنیم فقط می آیند سمتی که من نشسته ام دنبال غذا.

امروز که طبق معمول کف زمین دراز کشیده بودم دیدم یک مورچه بدو بدو دارد می آید سمتم. همین طور آمد و آمد و آمد و خودش را رساند روی دستم و بعد ایستاد. دستم را بلند کردم و به سمت صورتم بردم. از نزدیک نگاهش کردم. شاید بگویید دیوانه ام اما شک نداشتم کوچولو است. سلام و احوال پرسی کردم و پرسیدم:«چی شده کوچولو؟ مگه نگفتم که دیگه خونه نیا؟ اگر مامان می دیدت چی؟» همانطور روی دستم ایستاده بود و جم نمیخورد. گفتم:«خیله خب حالا عیب نداره. بگو ببینم چی کارم داشتی که اومدی؟» از روی دستم شروع کرد به حرکت کردن سمت انگشتانم. حسم میگفت میخواهد مرا با خودش جایی ببرد برای همین دستم را روی زمین گذاشتم.

کوچولو از روی انگشتم روی زمین پرید و شروع کرد به حرکت کردن. من هم با قدم های مورچه ای دنبالش راه افتادم. رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به گوشه ی سمت راستِ راه پله. کوچولو ایستاد. چند تا از دوستانش هم همان جا سرگردان دور خودشان میچرخیدند. حتما در این نقطه از خانه خبرهایی بود. روی زانو هایم نشستم و شروع کردم به چشم چرخاندن تا ببینم چیزی دستگیرم می شود یا نه. کمی که گشتم چشمم خورد به یک تکه سنگ که گوشه ی دیوار بود. بلندش که کردم متوجه ماجرا شدم. سنگ افتاده بود جلویِ درِ خانه ی کوچولو و دوستانش. کوچولو حرف زدن بلد نبود ولی من دیدم که لبخند زد و تشکر کرد و بعد رفت.

یواشکی طوری که مامان متوجه نشود سراغ ظرفِ نان رفتم. یک تکه نان از داخلش برداشتم و یواشکی تر باز خودم را به راهرو رساندم. نان را خورد کردم و جلوی در خانه ی کوچولو این ها ریختم و تا برداشتنِ آخرین تکه اش همان جا منتظر ماندم. کوچولو که برای بردن آخرین تکه آمد گفتمش:«باز پا نشی بیای تو خونه ها کوچولو. به دوستاتم بگو توی خونه نیان. من خودم هر روز میام و براتون غذا میارم» بعد لبخند زدم و بلند شدم که بروم. چند قدمی رفته بودم که باز رو برگرداندم سمت خانه شان. هنوز جلوی در ایستاده بود. گفتم:«یادت نره ها کوچولو. تو خونه نیاید» و جوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده داخل خانه شدم.

حالا چند روزی می شود که من وکوچولو باهم دوستیم و هر روز صبح به هم سلام میکنیم و لبخند میزنیم. من حتی گاهی کوچولو را روی دستم میگذارم و باهم میرویم داخل حیاط گردش. همه ی این هارا نوشتم که بگویم لطفا حواستان به دوستانِ کوچولو باشد. لطفا نکشیدشان و وقتی راه می روید حواستان جمع باشد که زیر پایتان نباشند یک وقت :)

السلام على الرؤوس المفرقة عن الأبدان

فرمانده اش که برای دیدار آمده بود میگفت برگشتن بدنش معجزه بوده. میگفت حماه منطقه ی اصلی استقرار داعش بوده و وقتی افتاد زمین همه ی گردان میدانستند بدن افتاده است دست داعش. میگفت همه مان پریشان بودیم و منتظر هر اتفاق وحشتناک و هر بی حرمتیِ بل هم اضل گونه ای. میگفت وقتی بچه ها در عملیات دوم رفتند جلو. وقتی یکی شان که از محل شهادت میگذشت بدنش را دید فقط میگفت الله اکبر. میگفت حتما معجزه ای بوده که بدن در گل و لای افتاده بود و داعش متوجهش نشده و الا خدا میدانست چه ها که نمی کردند.
شب قبل آوردنش رفیقش آمد. به پهنای صورت اشک میریخت در سکوت. کمی که گذشت ما را گوشه ای گیر آورد و شروع کرد به توضیح این که نحوه ی شهادت چطور بود. گفت بالای بلندی بوده. گفت تیر که زدند افتاده پایین از آن بالا. گفت تیر خلاص زدند به سینه اش. و دیگر بقیه اش را یادم نیست که چه گفت.
پیکرش را که آوردند رفتیم معراج. برای دیدار آماده شدیم. رویش را که باز کردند و نگاهم که جرئت دیدار پیدا کرد انگار کسی شروع کرده باشد به خواندن روضه ی باز در محوطه مغزی ام. بعد سه روز بهت از شنیدن این خبر بالاخره اشک به چشم هایم هجوم آورد. خودم را جمع و جور کردم و حواسم را به مادر جمع. مادرش چند دقیقه ای صورت یکی یکدانه پسر را از زیر چشم گذراند و بعد گفت:«ببین چشم بچمو چی کار کردن. پسرم وقتی میرفت چشاش سالمه سالم بود» گفتم:«چشمش فدای چشمای تیر خورده ی حضرت ابالفضل» نگاهش پایین تر لغزیزد و نالید:«الهی بمیرم. بچم خیلی مقید بود. دندونای مرتب و قشنگی داشت. حالا چرا اینطور شده پس؟» زمزمه کردم:« دندون هاش فدای دندون های شکسته ی ارباب» به سینه اش که رسید دیگر تاب نیاورد و مثل شب قبل من از حال رفت. بهوش که آمد نالیدم:«سینه ی تیر خوردش فدای مادرش حضرت زهرا» نگاهم کرد و گفت:«راست میگی. آره راست میگی. بچم سنی نداشت ولی از بچگی ذاکر اهل بیت بود. بچم خیلی تو هیئت خودشو زد برای امام حسین. آخرم مثل خودشون پر کشید. راست میگی. وقتی گفتم نرو گفت پس حق ندارم دیگه بگم یا لیتنا کنا معک. گفت اگر اینارو راست میگفتم که نمیگفتم نره. دیدم راست میگه. فرستادمش که بره. بچم تو رکاب امام حسین شهید شد.»
مرور آن روز های پر از بهت و درد مثل تکرار مجددِ عینی اش می ماند. این که میگویند زمان که بگذرد داغ هم سرد میشود کم کم، همه اش حرف است. داغ هر روز بیشتر قلب آدم را داغ میکند. با هرنگاهی. با هر صدایی. با هر شباهتی دوباره و صد باره میسوزی. هیچ نبودنی عادت نمی شود. هیچ داغی سرد نمی شود. ما فقط سکوت میکنیم و خجالت میکشیم بنالیم از غم وقتی یک عمر پای روضه ی عاشورا قد کشیدیم. ما هر بار که داغمان سوزناک تر میشود میگوییم:«سلام الله علی قلب زینب الصبور...» ولی مگر حضرت عقیله، آن آیت الله العظمیِ صبر چقدر دوام آورد بعد داغ عزیزانش؟
به مادر شهید حججی فکر میکنم. به همسرش. به حال و هوایشان. به کودکی که حضورِ مهربانِ پدر را خوب درک نکرده طعمِ تلخِ یتیم شدن را چشید. و به این که چه کسی در این روز هایِ غریبِ حاکم بر خانه شان وقتی صحبت از نحوه ی شهادت میشود دلِ این را خواهد داشت که زیر گوششان زمزمه کند:«سرش فدای سر اباعبدالله...»
یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan