مامان از داخل پذیرایی صدایم زده و با علامت دست به سمتی از اتاق اشاره کرد و گفت:«بکشش. باز اینا سر و کله شون پیدا شد» میدانستم اگر بگویم "نه" خودش بلند میشود، برای همین جلو رفتم و دستم را وسط راهش گذاشتم. وانمود کردم که دارم میکشمش اما وقتی آمد روی دستم بردمش داخل حیاط و درحالی که دستم را میگذاشتم روی زمین تا پیاده شود و برود پیِ کارش گفتم:«زود باش برو کوچولو. دیگم اونورا نیا وقتی من نیستم.» کوچولو چند ثانیه ای ایستاد و بعد تند رفت.
مامان روی تمییزی خانه خیلی حساس است. خانه همیشه باید در مرتب ترین حالت ممکنش باشد و بالطبع از وجود هرگونه جانور زنده ای در خانه بدش می آید. مامان در جواب من که میگویم:«من نمیکشمشون» همیشه با حالت عصبانی میگوید:«این لوس بازیا چیه دختر؟ حیوون وقتی میاد تو خونه یعنی مزاحمه. اگر نکشیمشون که کل خونه رو برمیدارن.» من اما این حرف ها سرم نمی شود. من هیچ وقت مورچه های خانه مان را نمیکشم حالا هر کس هر چیزی میخواهد بگوید. شاید برای همین باشد که همیشه وقتی سفره پهن میکنیم فقط می آیند سمتی که من نشسته ام دنبال غذا.
امروز که طبق معمول کف زمین دراز کشیده بودم دیدم یک مورچه بدو بدو دارد می آید سمتم. همین طور آمد و آمد و آمد و خودش را رساند روی دستم و بعد ایستاد. دستم را بلند کردم و به سمت صورتم بردم. از نزدیک نگاهش کردم. شاید بگویید دیوانه ام اما شک نداشتم کوچولو است. سلام و احوال پرسی کردم و پرسیدم:«چی شده کوچولو؟ مگه نگفتم که دیگه خونه نیا؟ اگر مامان می دیدت چی؟» همانطور روی دستم ایستاده بود و جم نمیخورد. گفتم:«خیله خب حالا عیب نداره. بگو ببینم چی کارم داشتی که اومدی؟» از روی دستم شروع کرد به حرکت کردن سمت انگشتانم. حسم میگفت میخواهد مرا با خودش جایی ببرد برای همین دستم را روی زمین گذاشتم.
کوچولو از روی انگشتم روی زمین پرید و شروع کرد به حرکت کردن. من هم با قدم های مورچه ای دنبالش راه افتادم. رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به گوشه ی سمت راستِ راه پله. کوچولو ایستاد. چند تا از دوستانش هم همان جا سرگردان دور خودشان میچرخیدند. حتما در این نقطه از خانه خبرهایی بود. روی زانو هایم نشستم و شروع کردم به چشم چرخاندن تا ببینم چیزی دستگیرم می شود یا نه. کمی که گشتم چشمم خورد به یک تکه سنگ که گوشه ی دیوار بود. بلندش که کردم متوجه ماجرا شدم. سنگ افتاده بود جلویِ درِ خانه ی کوچولو و دوستانش. کوچولو حرف زدن بلد نبود ولی من دیدم که لبخند زد و تشکر کرد و بعد رفت.
یواشکی طوری که مامان متوجه نشود سراغ ظرفِ نان رفتم. یک تکه نان از داخلش برداشتم و یواشکی تر باز خودم را به راهرو رساندم. نان را خورد کردم و جلوی در خانه ی کوچولو این ها ریختم و تا برداشتنِ آخرین تکه اش همان جا منتظر ماندم. کوچولو که برای بردن آخرین تکه آمد گفتمش:«باز پا نشی بیای تو خونه ها کوچولو. به دوستاتم بگو توی خونه نیان. من خودم هر روز میام و براتون غذا میارم» بعد لبخند زدم و بلند شدم که بروم. چند قدمی رفته بودم که باز رو برگرداندم سمت خانه شان. هنوز جلوی در ایستاده بود. گفتم:«یادت نره ها کوچولو. تو خونه نیاید» و جوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده داخل خانه شدم.
حالا چند روزی می شود که من وکوچولو باهم دوستیم و هر روز صبح به هم سلام میکنیم و لبخند میزنیم. من حتی گاهی کوچولو را روی دستم میگذارم و باهم میرویم داخل حیاط گردش. همه ی این هارا نوشتم که بگویم لطفا حواستان به دوستانِ کوچولو باشد. لطفا نکشیدشان و وقتی راه می روید حواستان جمع باشد که زیر پایتان نباشند یک وقت :)