دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

قصه گو قصه بگو :)

 

همه ی ما یه قصه گوی درون داریم
یه قصه گویِ گوگولیِ مهربون مثل مادربزرگا

اوووم حالا با کمکش یه قصه ی حداکثر ده کلمه ایِ خوشحال بنویسید ^_^

 

مشارکت خوب باشه جاییزه هم میدیم :))

بعد ها میگم بیشتر دربارش  فعلا جدیش بگیرید و بنویسید :)

 

 

دردِ فیلسوفانه

دیگر به وجود مستمرشان در روال زندگی عادی ام عادت کرده ام. به دردِ مچِ پایی که سالِ اولِ دانشجویی داخل سوله ی تربیت بدنی نه درست پیچید و نه درست نپیچید. به هجومِ گاه گاهِ دردِ مرموزش در تک تک سلول هایِ بدنم در عین این که هیچ مشکلی هم به ظاهر وجود ندارد و دکتر ارتوپد معتقد است من دارم خودم را لوس میکنم. یا به درد پهلویی که از کودکی به لطف پسر دایی با لحظه هایم همراه شده و هر از چند گاهی می آید سراغم و نفسم را میگیرد اما هیچ پزشکی بیماری ای نمیبیند که بخواهد دوایی برای درمانش تجویز کند.
بعضی درد ها چنین ماهیتی دارند. نه هستند و نه نیستند و درست وقتی داری فراموششان میکنی ناگهان دوباره سر و کله شان پیدا میشود و وجودشان را به رخت میکشند.
بعضی درد ها برای درمان نشدنند اصلا. برای این که بشوند جزئی از تو و تا آخر عمر همراهت باشند و یادت بدهند خیلی چیز ها هم در دنیا هستند که هستند، حتی اگر هیچ علمی عقلش به درکشان قد ندهد.
بعضی درد ها آمده اند تا یادت بدهند خیلی هم نباید از آدم ها متوقع بود چون بعضی چیز ها هست که فقط و فقط مال خودِ خودِ توست و هیچ کسی جز خودت هیچ گونه درکی ازشان ندارد.
بعضی درد ها هستند تا یادت بدهند از یک جایی به بعد باید خودت برای خودت کاری بکنی چون از دست هیچ کس دیگری کاری بر نمی آید برایت. فوق فوقش در خوشبینانه ترین حالت ممکن دیگران وجود چیزی که برای تو ملموس است و داری با گوشت و پوست و استخوان درکش میکنی و برای آن ها حتی قابل اثبات هم نیست (چه رسد به درک) را به ظاهر می پذیرند و برای تحمل کردنش خیلی فرمالیته تسلی میدهندت.
بعضی درد ها موهبت اند و قدر phd فلسفه برایت بار علمی دارد داشتنشان. هستند و درست وقتی که از شدت درد نمیدانی باید چه غلطی بکنی دقیقا با همین فعلِ چه غلطی کردن، هر بار با بودنشان نکته ای جدید را برایت مشق میکنند.
بعضی درد ها هستند. بعضی درد ها باید باشند. باید جزئی جدا نشدنی از تو باشند تا مثل یک تلنگر سیار هر چند وقت یکبار یادت بیاندازند از آدم ها قد خودشان توقع داشته باش. آدم ها هیچ وقت همه ی تو را درک نمی کنند. آدم ها فوقِ فوقش چیزی را که میبینند میفهمند (آن هم اگر درست بفهمند) همین. درحالی که تو پر از نادیدنی هایی :)

اردوی جهادیِ شمال

و خواندمت یا جبار...

امروز روزِ رسیدگی به کار های نصفه و نیمه ی روی زمین مانده ام بود. جواب ایمیل رنگی ترینم را بعد کلی وقت دادم. (چقدر بی ادبیاتم واقعا :|) دخترکِ آبرنگی ام را پاسپارتو کردم و آماده ی چسبیدن به دیوار خانه ی عروس جانِ خوشگل. به یاسی که هفته پیشش جوابِ پیامچه ام را داده بود و از میان کلماتش چیز های خوبی دستگیر آدم نمیشد زنگ زدم. تار هایِ نقره ای جا خوش کرده لای موهایِ مامان را با دقت رنگ زدم. طبق قولی که به علی داده بودم تمام پاساژ مهستان را زیر پا گذاشتم و برایش پیکسل، یک سری سی دی و خرت و پرت دیگر خریدم. سیستم پیامکی گوشی بابا را با هزار بدبختی از طریق اپراتور هایِ بی اعصاب و بزرگوارِ همراه اول راه انداختم. تحقیقِ آبجی سادات را سر و سامان دادم و برایش فرستادم. برای دومین بار به کسی که با بنی قهر کرده پیامچه زدم و خواستم بیخشدش. مطالب روانشناسی را که جنابِ داماد برای سایت تازه راه اندازی کرده شان تقاضا کرده بودند را بارگذاری کردم و درحالی که انگار تمام این کار هارا یک نفس جلو رفته باشم، کف زمین دراز کشیدم و نفسم را به عمیق ترین حالت ممکن بیرون دادم.

کف زمین دراز کشیده ام و درحالی که نامیرا سمت راستم روی زمین منتظرم است از داخلِ قلبِ ظریفِ شیشه به شمعدانی های پشت پنجره نگاه میکنم. اتاق من تنها اتاق خانه است که پنجره دارد. شاید چون من بیشتر از همه به اکسیژن نیاز دارم اینطور ناعادلانه تقسیم شده اند اتاق ها. اگر دست من بود شیفتی میکردم استفاده از این اتاق را. عدالت نیست که من فقط از دیدن شمعدانی ها لذت ببرم.  بگذریم... کف زمین دراز کشیده ام و شمعدانی ها از پشت پنجره به صورتم لبخند می پاشند و من به این فکر میکنم که چقدر خوب است این که یکی از اسم هایش را گذاشته «جبار» هان! اینطور نیست؟ :)

دلبرِ لبخند اناری




«سیییب»
مشکل اینجا بود
دقیقا همین جای داستان
اینجا که ما یک اشتباه را مدام تکرار کردیم
تو اما اشتباه نکن
نگذار بر طاقچه ی خیالت خاطره ردیف کنند
و رد پایشان را میان تنهایی ات جا بگذارند و بروند
نگاهم کن
بگو:«انـ ـار»
بگذار لبخندت دربست تا بهشت همراهی ام کند :)

مرجوعی

قسم

قسم به این شب ها. به این شب های خالی از خواب و پر از بیداری. به این هجومِ ممتد واژه و به بهتِ تو از هجوم ناگهانی شان.
قسم به زمان و گذرِ شتابناکش. قسم به رفتن ها و نیامدن ها. قسم به تک تک کلماتِ روی این صفحه ی سرد.
قسم به قلم که تنها سنگِ صبورِ دل ماست. قسم به سپیده دم که هر صبح اولین نفری بودم که لبخند زدم و شکوفه ی سلام تقدیمش کردم.
قسم به دنیا. قسم به کوتاهیش؛
از من دلگیر نباش. چند روزی پرحرفی هایِ این آدمِ ساکت را تاب آوردی این چند ساعت هم رویش. تک تک جملات را خوب در ذهنت ذخیره کن. برای روز های مبادایی که در پیشند نیازشان داری. برای شب های تاری که بودنشان را به رخت خواهند کشید و قابل انکار نیست بودنشان. برای تمام غروب های بعد از این خوب گوش کن. یاد بگیر سلام کردن به سپیده را. نگذار این ارثیه هم کنار قاب عکس ها خاک بگیرد. دستت را بده تا نوازش را یاد انگشتانت بدهم برای عصر های جمعه ای که دلِ شمعدانی ها میگیرد. خوب نگاه کن. باید یادبگیری پاپیون زدن بند کتونی هایت را. راستی! ظرفِ شکلات های پاستیلی داخل آن کابینت کنجی، پشتِ قوطیِ حبوبات است. بیا بنشین برایت کتاب بخوانم. خوب دقت کن تا بدانی تو چطور کتاب خواندنی را دوست تر داری. به ردیف پیراهن های داخل کمدت نگاه کن تا برایت از هارمونی رنگ ها بگویم و این که چهارخانه ی سبزِ یشمی چقدر با آن شلوارِ مخملیِ کبیرتی خوب میشود.

قسم به شب که دیری نمی پاید. به ظلمت که می رود و جایش را به روشنایی صبح میدهد. نور باش برای آدم ها و دنیا. نوور

یا ایها القریب...

میداند که خیلی دوستتان دارم مگر نه؟ میدانید که خیلی روی مهربانی تان حساب باز میکنم اینطور نیست؟ میدانید بهتر از هر کسی میدانید چرا این اواخر شروع کردم به تمرین تواشیحِ مخصوصم با بچه ها. میدانید. بهتر از هر کسی میدانید که وقتی به بچه ها میگویم:«خوب گوش کنید تن صدامو پیدا کنید» و بعد میخوانم:«عاجزم و روسیاهم، آینه ها در نگاهم. عشقِ تو بر سینه بستم. رو به ضریحت نشستم» دلم تا خودِ خودِ خودِ ایوان طلا پر میکشد. میدانید. خوب میدانید که من دخترِ خوبی نیستم ولی میدانم، خوب میدانم که بابا ها حتی بابایِ مهربانِ دختر های بد هم باقی میمانند. میدانید. حتما میدانید وقتی داخلِ گروه بنا بر بداهه گفتن شد و شروع کردیم، از رویِ بی سوادی ننوشتم:«یا ایعا القریب! پناهِ غریب ها» نوشتم قریب چون چه کسی نزدیک تر از شما که در عمق قلبِ این دخترکِ بد بوده اید و هستید. چرا باید بگویم ایها الغریب به قریب ترین قریبِ تمامِ لحظاتِ زندگی ام؟ اصلا  چرا شما به این مهربانی باید غریب باشید؟  آدم دلش نمی آید غربت مردم عادی که مهربان هستند را ببیند حتی چه رسد به شما، شما که  حضرتِ مهربانی هستید. شما که حضرتِ آرامشید. شما که میگویند نباید در حریمتان اشک ریخت و حاجت خواست. میگویند طاقتِ دیدن اشکِ زائر ندارید. میگویند که میگویید:«فقط بخواه میدهم». ایها القریبِ مهربانِ تمامِ زندگیِ این دخترِ بد حواستان که هست به دلش؟ حواستان هست که چند وقت است حرم نیامده؟ حواستان که هست دختر ها خیلی بابایی اند حتی دختر های خیلی بد. باید بیایم. باید بیایم. بیایم و خودم را به همان گوشه ی امنِ حرم برسانم.بیایم و سرم را به خنکیِ مرمریِ سفید سنگ ها تکیه بدم، چادرم رو روی صورتم بکشم و تمامِ این حال های عجیب را رویِ شانه ی امنِ دیوار های حریمتان ببارم. میدانید. میدانید که چرا همیشه آخر تمرین خودم را به بهانه ی گرم بودن هوا به پنجره میرسانم، بازش میکنم و تکه ی آخر تواشیح را درحالی که صورتم به سمت آسمان است برایشان میخوانم:«مولایِ یا شمسَ الهدی علی ابنِ موسی الرضا، روحی فداه...» دریاب ما را حضرتِ پدر. دریاب ما را حضرتِ مهربان. دریاب ما را ایها القریب...


پی نوشت:
یا ایها القریب، پناهِ غریب ها
با یادِ تو وطن شده هرجا که غربت است

پی نوشت تر:
سلام میدهم و دلخوشم که فرمودید
هرآنکه در دلِ خود یادِ ماست، زائرِ ماست

پی نوشت تر تر:
کسی بلیطِ رفتنی به دستِ من نمی دهد..

پی نوشت ترین:
امضا! دو چشمِ خیس و دلی در هوایتان
دیوانه ای که لک زده قلبش برایتان...


مشهدی هایِ خوبِ عزیزِ دوست داشتنی و کسانی که مشهدید اگر حرم رفتید مارو هم دعا کنید بیزحمت :)
عید قشنگتونم پیشاپیش مبارک :)

To be, or not to be, that is the question

Find someone who will love your soul more than your body...

کسی داخل جمجمه ام روضه میخواند ۲

لقد استرحت من هم الدنیا و غمها و بقی ابوک فریدا و وحیدا...

یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan