توی چشم هایش زل زد و گفت:« سرنخواستنت دعواس»
کاش کسی پیدا میشد
این جمله را توی صورتمان میکوبید
که آدم باورش بشود
بکند
برود
و پیدا کند خودش را...
- يكشنبه ۱۲ خرداد ۹۸ , ۰۲:۴۴
"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "
توی چشم هایش زل زد و گفت:« سرنخواستنت دعواس»
کاش کسی پیدا میشد
این جمله را توی صورتمان میکوبید
که آدم باورش بشود
بکند
برود
و پیدا کند خودش را...
طعنه بر ما مزن ای دوست که خود معترفیم
دف زنان بر سر بازار به رسوایی خویش...
اول از همه در جواب نگرانی های پر از محبت شما بگویم: پست پیشتری که خواندید بخشی از کتاب جزء از کل بود که به علت بی دقتی من، میگفتِ شروعش جاگذاشته شد و مفهموم دیگری را به شما منقل کرد. پس جایی برای نگرانی نیست خوب های آبیِ آسمانی :)
اما حقیقتش را بخواهید همین اتفاق یا بهتر است بگویم همین اشتباه ساده باعث شد تا من امشب بنشینم و به خیلی چیز ها فکر کنم. به تمام این سیصد و هفتاد هشتاد روزی که در کنار هم پشت سر گذاشتیم، به روز هایی که کنار هم قهقه زدیم، شب هایی که دلگیر از رفتار های هم با بغض به خواب رفتیم، به ساعاتی که دست در دست هم قدم زدیم خیابان های شهر را، به ثانیه هایی که خواستیم از هم دورِ دور باشیم، به کتاب هایی که با ذوق باهم خریدیم و با حوصله برای هم خواندیم، به مواجهه با بخش های نهفته ای از عاداتمان که کنار آمدن با آن ها برایمان بسیار سخت بود، به شکست ها، به موفقیت ها، به تفاوت های بسیار دیدگاه هایمان، به شباهت های عمیق اعتقاداتمان و...
در این یکسال پر از اشک و لبخند، پر از دلگرمی و دلخوری، پر از سختی و سختی و سختی. در این یکسالی که درد کشیدیم و بزرگ شدیم. در این یکسالی که روی از هم برگرداندیم تا آن یکی غم جمع شده در چشم هایمان را نبیند. در این یکسالی که در اوج ناراحتیمان از هم از انتهای کوچه برگشتیم و از پشت روی شانه ی آن یکی زدیم و گفتیم:« دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود..» در این یک سال پر از اتفاق و حس های متفاوت در عمیق ترین نقطه ی قلبمان از این پیمان از این پیوند محافظت کردیم و حتی پشت تمام سر سنگینی ها و اخم هایمان به خاطرش لبخند زدیم و هر وقت خواستیم لجوجانه دوست داشتنمان را انکار کنیم چیزی از درونمان خنده کنان گفت:«یادمه»
بگذارید اعتراف کنم عشق اکسیر جادوییِ عجیبیست. اکسیری که: اشتباهات را ببینی اما به سادگی چشم بپوشی و فراموش کنی. کاستی ها را ببینی اما لبخند بزنی و برای اصلاحشان صبور باشی و.. برای همین است که من این روز ها بیشتر و عمیق تر از هر زمانی حس میکنم عشق یکی از تجلی های ذات خدا در قلب آدم هاست...
من زن شجاعی نیستم!
خیلی بده آدم به انتهای زندگیش برسه و بفهمه شجاع نیست...
از پله های کافه بالا رفتیم. طبق معمول من رو جلو فرستاد تا تعیین کنندهی جای نشستنمون باشم. بی درنگ میز دو نفره کنار پنجرهی بزرگ رو انتخاب کردم. پشت میز نشتیم. از توی کیف یه برگه در آوردم و گرفتم سمتش. نگاهی انداخت و پرسید:«این چیه؟» گفتم:« بارکده. میشه با اپ تو گوشیت بازش کنی ببینی چیه؟» سری تکوم داد و گفت:«اره. حتما.» اون سر میز نشسته بودم و دقیق به واکنش هاش نگاه میکردم. وقتی بارکدخوان اسکنش رو انجام داد و صفحه مورد نظر رو بالا آورد یک آن سرش رو بالا کرد، نگاهی به من انداخت و باز مشغول خوندن شد. لبخند زد و لبخند زد و لبخند زد. سرش رو بالا آورد، نگاهم کرد و گفت:« تو همیشه یه روش جدید داری برای این که آدمو سورپرایز کنی و دل آدمو بلرزونی. چطور میشه یه آدمی وقتی تو کاملا در جریانی امروز چه روزی هست و برای چی کنار هم هستید، باز غافلگیرت کنه؟» لبخند زدم. صداشو صاف کرد و خوند:« تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمیکرد! و خاصیت عشق این است..» تکرار کردم:«خاصیت عشق این است...» و به همین سادگی در میون فوج عظیمی از سختی ها با قلبی آروم میون روز هایی متلاطم یک ساله شدیم.
سرگردانم!
شبیه به آن نامهی کز کرده کُنج تاریکی پستخانه؛
که خوانده نشده، برگشت خورده..
میدانید، دنیا محاسبات خودش را دارد. بنا نیست همیشه حساب و کتاب ما و دنیا باهم بخواند. نمونهاش همین که من دلم لک زده برای واژه ها اما دل واژهها حتی سر سوزنی هم لک نزده است برای من و خب طبیعتا من باید لبخند زنان به این اصل غیر قابل انکار زندگی تمام قد ادای احترام بکنم. همین دیگر حرفی نیست...
از پیاز بخاطر خاصیت اشک آوری
از زمان به خاطر گذرا بودن
از بستنی شاتوتی به خاطر طعم ترش و شیرین
و از پتو به خاطر اینکه مثل همه روزای بچگیم وقتی رفتم زیرش قایم شدم، کاری کرد که هیولا ها پیدام نکنن
ممنونم!
چند هفته ای میشود که میخواهم بیایم و ماجرایی را برایتان تعریف کنم اما تا همین امروز فرصتش پیش نیامد. میدانید من بعد از مواجهه با این اتفاق اینقدر هیجان زده بودم که دلم میخواست فورا بیایم و اینجا برایتان از آن بنویسم اما فرصتش پیش نیامد. ثبت اتفاقات آن شب عجیب و لطیف و دوست داشتنی واقعا برایم لذت بخش بود اما فرصتش پیش نیامد. امشب گرچه مدت زیادی از رخداد آن اتفاقات میگذرد ولی هنوز هم با یادآوریشان چیزی به درخشانی آفتابی که میان اشعه هایش اکلیل پخش شده باشد، درون رگ هایم به جریان در میآید.
حوالی ساعت هشت و ربع شب بود و من طبق معمول چمدان به دست درحال حرکت به سمت اتوبوس و زدن به دل جاده بودم. سفر چند روزه ای در پیش داشتم و چمدان بیش از حد توانم سنگین بود. تنها بودم و باید خودم و چمدان را هر طور شده به پارکسوار آرژانتین میرساندم. هوا تاریک شده بود و شهر از هر زمانی ترسناک تر برای همین همزمان با چشم پوشی از آسایش، قید رفتن سراغ هر نوع ماشین سواری اعم از تاکسی، اسنپ، آژانس و ... را زدم و به سمت مترو حرکت کردم.
خوبی مترو مبدأ این بود که پله برقی داشت اما امان از مترو مقصد. نگاهی به تعداد پله هایی که پیش رویم بود کردم و نگاهی به چمدانم که پوزخند زنان به من خیره شده بود. چاره ای نداشتم چمدان را بلند کردم و هن و هن کنان شروع به بالا رفتن از پله ها کردم. به پله پنجم نرسیده بودم که ناگهان دستی از پشت دسته چمدان را گرفت. ترسیدم و به پشت برگشتم. آقایی با لباس های بسیار شیک که از بوی ادکلنش پیدا بود اوضاع مالی خوبی دارد با صدایی بم گفت:« میارمش براتون» آنقدر شکه شده بودم که نتوانستم چیزی بگویم و مرد در سکوت با چمدان یک پله بالاتر رفت. و درحالی که سعی میکرد آرام حرکت کند تا من مجبور نشوم بخاطر چمدانم پله ها را پشت سرش بدوم به خروجی مترو رسید. از مرد تشکر کردم و او رفت.
حالا نوبت آن رسیده بود که از خیابان بزرگ عبور کنم و خودم را به ایستگاه بی آرتی برسانم. همانطور گوشه خیابان ایستاده بودم و منتظر بودم تا ببینم ماشین هایی که بی امان و با سرعت از خیابان میگذشتند اجازه ی عبور میدهند یا نه که صدای مردی را شنیدم که میگفت:« از کنار من بیاید» متعجب نگاهی به اطرافم انداختم و دیدم کسی جز من آن سمت خیابان نیست. شروع به رد شدن از خیابان کرد و من هم پشت سرش. به ایستگاه که رسیدیم تشکر کردم اما قسمت جالبش این بود که مرد همان مسیر را برگشت، به آن طرف خیابان رفت و من همانطور با دهان باز ماندم.
آن شب از قضا هوا هم خیلی بی مقدمه سرد شده بود و منی که اصلا آمادگی این هوا را نداشتم و لباس مناسب نپوشیده بودم خدا خدا میکردم که زودتر بی آر تی از راه برسد اما خبری نبود که نبود. باد سوز دار همانطور میوزید و میپیچید لای به لای چادرم. سرما کم کم داشت تا مغز استخوانم نفوذ میکرد که ناگهان چیزی روی دوشم افتاد. از ترس پریدم و برگشتم و دیدم مسئول ایستگاه دارد دور میشود. آمده بود کاپشن زرد ضخیمش را روی دوشم انداخته بود و رفته بود. مبهوت از حرکتش هاج و واج مانده بودم. خشکم زده بود و ذهنم بیش از این گنجایش درک اتفاقات را نداشت. فقط درحالی که مثل یک مجسمه خشکم زده بودم متوجه میشدم که دیگر هوا آنقدر ها سرد نیست. چند دقیقه ای که گذشت از دور بی آر تی را دیدم. به سمت مسئول ایستگاه رفتم کاپشنش را پس دادم، تشکر کردم و رفتم.
هنوز هم که هنوز است نمیدانم آن شب چه اتفاقی افتاده بود و دقیقا چه بلایی سر مرد های شهر آمده بود اما هرچه که بود خلاف همیشه برایم تبدیل به آدم هایی مهربان و امن شده بودند. آن شب شب بسیار عجیبی بود و شهر پر از مرد هایی که قصد کرده بودند جوانمردی را به واژه مرد بازگردانند...
من سال هاست که مادری میکنم برایت و تو آنچنان در جانم ریشه دواندهای که هیچکس نمیتواند مرا قانع کند که نیستی. تو سال هاست همگام با تک تک لحظه های من نفس میکشی. سال هاست که هر شب برای تو مینویسم و روز ها پی یاد گرفتن بیشتر برای آرامش دنیای خوشرنگ تو هستم. تو نیامده بخش جدا نشدنی از وجود من شدهای. بگذار اعتراف کنم که مادری خواستنی ترین حس اضطراب آور دنیاست حتی اگر تو فقط رویای لطیف بالقوه من باشی...