دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

برای این روز های کشور..

راستش را بخواهید قبل‌تر ها خیلی بیشتر از اعتقاداتم قلم می‌زدم. از این که نظرم به اتفاقات مختلف کشور چیست. اما مدت هاست اینقدر غرق در زندگی و اتفاقات عجیب و غریب‌ش شده‌ام که نتنها از ارزشی نوشتن بلکه از خودم، هم دور افتاده‌ام. امروز هم آمده‌ام اینجا تا فقط چند جمله بگویم.

 

اگر شما ماشینی داری زیر پایت که نگران گران شدن بنزین و کمتر شدن توانایی‌ت برای استفاده از آن هستی، من حتی ماشینش را ندارم

اگر شما خانه‌ای داری که نگران گران شدن مایحتاجی که باید برایش تأمین کنی هستی، من حتی نتوانسته‌ام خانه‌ای دو در دو و اجاره‌ای داشته باشم هنوز :)) 

اما از وقتی یادم هست خانواده‌ام توکل را یادم داده‌اند. این که تحت هیچ شرایطی و بخاطر هیچ اتفاقی پشت نکنم به چیزهایی که میدانم حق هستند و بخاطر شرایط سخت حرف ناروا به کسی نزنم.

خاطرم هست سال ها پیش. وقتی نوجوانی بیش نبودم. یک روز توی وبلاگم نوشتم:

گفـت: هنوز با این گرانی ها پای آرمان‌های انقلاب و رهبرت هستی؟! گفتم: در مکتبِ امام حسین .علیـه السلام. ممکن است زمــانی //آب// هـم برای ِ نوشیدن نـداشتـه باشیم...

 

هنوز هم، با تمام سختی های زندگی‌ام که شرایط اقتصادی جامعه خیلی خیلی بغرنج ترشان هم کرده است و می‌کند اعتقادم همین است. اما کاش این اوضاع

بخاطر اهداف درست بود نه نتیجه انتخاب‌ها و عملکرد های غلط!

 

والسلام...

یکسال دیگر هم :)

صبح از خواب که بیدار شدم حال خوشی داشتم. جلوی آینه رفتم، به چهره‌ی تازه از خواب بیدار شده‌ام لبخند زدم و گفتم:«تولدت مبارک دخترجون». آبی به دست و صورتم زدم، از یخچال یک خرما برداشتم و داخل دهانم گذاشتم و همانطور که آماده میشدم طعم شیرین دلپذیرش را مزه مزه کردم. ادکلن دوست داشتنی‌ام را به نبض دست هایم زدم، کیفم را روی دوشم گذاشتم، چادرم را روی سرم انداختم و کتونی های همیشه همراهم را به پا کردم. از آپارتمان که خارج شدم خنکی نسیم صبح پاییزی حالم را خوش تر کرد. راه افتادم. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که باران نرم نرم شروع به باریدن کرد و چه حسن اتفاقی بهتر از این؟ قدم زدم و قدم زدم و قدم زدم. خودم را به کافه‌ای که جدیدا پیدایش کرده‌ام و وقتی در چهاردیواری‌اش هستم حس آرامش و عشق میکنم رساندم. در را به آرامی باز کردم و به زن و مرد جلوی رویم لبخند زده و سلام کردم. سلام و لبخند بزرگ تری تحویل گرفتم و به سمت میز ها راهی شدم. امروز خلاف روز های قبل تری که به کافه میرفتم دلم نمی‌خواست بروم آن پشت ها و یک گوشه‌ی دور بنشینم. پشت میز دونفره‌ای که رو به روی پنجره‌ی شیشه‌ای بزرگ و دوست داشتنی کافه قرار گرفته نشستم. درست روی آن صندلی‌اش که رو به پنجره است. دلم می‌خواست امروز را ساعت ها به ماشین ها و مردمی که زیر نم نم باران راه می‌روند نگاه کنم. دخترک کافه‌دار مهربان منو در دست به سراغم آمد. کوکتل سفارش دادم. نگاه کردم و لذت بردم. مردم چقدر زیر باران دوست داشتنی تر بنظر می‌رسیدند. روی میز کافه همیشه یک عالم ورقه‌ی مربعی سفید هست و یک خودکار آبی. برگه را جلوی خودم گذاشتم و مشغول به نوشتن شدم. ازشان تشکر کردم. بابت آرامش. بابت عشق. بابت این اکسیر های کامیابی که این روز ها احساس کردنشان را باید قدردانست. آخرِ آخرش هم جمله ‌ای برای خودم ضمیمه کردم. سه ساعتی همانجا نشسته بودم. کمی کتاب خواندم، بیشتر نگاه کردم و سر آخر بلند شدم تا باز کمی شهر را زیر باران قدم بزنم. هزینه را پرداخت کردم، از در کافه بیرون رفتم و کنار صندلی پشت پنجره مشغول گذاشتن کیف پولم داخل کیف دوشی‌ام بودم که دخترک با سرعت از در کافه خارج شد و درحالی که عمیق تر از قبلش لبخند می‌زد گفت:«تولدتون خیییلی مبارک باشه. سال خیلی خوبی رو براتون آرزو میکنم» پر رنگ تر از قبل لبخند زدم و از مهربانی‌اش تشکر کردم. قدم زنان خودم را به اولین ایستگاه مترو رساندم و بعدش هم خانه.

امسال خلوت ترین و بی سر و صدا ترین تولد عمرم را پشت سر گذاشتم. تولدی که روزش برایم از هر سالی حال خوب کن تر بود. تولد امسالم صدها برابر بیشتر از این حال خوب قابلیت این را داشت که حال خراب کن باشد، اما من نگذاشتم. نگذاشتم چون به نیمه خالی‌ترش اصلا نگاه نینداختم. هرچه خوبی داشت را برداشتم و فارغ از تمام کم و کاستی ها لبخند زدم. به خودم. به مردم. به آسمان. به زمین. این بزرگ ترین درس سال سختی بود که پشت سر گذاشتم. این که خودم و تنهایی‌ام را دوست داشته باشم و به آدم ها بی هیچ نیاز و توقعی عشق بورزم...

مممون لطف مادر این خانواده‌ایم...

فکرش را که می‌کنم می‌بینم زندگی‌ام عجیب به نام حصرت زهرا گره خورده. اذن اولین کربلایی که رفتم را فاطمیه گرفتم و از آن جالب‌تر این که میلاد حضرت زهرا کربلا بودم. 

امسال اما داستانش کمی عجیب تر بود. شاید هم دل من شکسته‌تر. نمی‌دانم... فقط این را می‌دانم که امروز صبح بود که با حالی عجیب و غریب خراب مداحی را پلی کردم، وقتی مداح با حزنی عمیق جا خوش کرده میان حنجره‌اش خواند:«میگن حسین محشریه. ته لوطی گریه. این آقا مادریه. تو رو به مادرت» نمی‌دانم چطور شد ولی بی اختیار گوشه‌ی اتاق شروع کردم به زار زدن. در عمرم اینطور گریه نکرده بودم. آنثدر گریه کردم که نفس کم آوردم.

حوالی سه بعد از ظهر بود، همانطور که تنها توی اتاق نشسته بودم گوشی‌ام زنگ خورد. خودش بود. از آن سوی خط با لبخند گفت:«یه ماشین پیدا کردم میگه ساعت هفت حرکت میکنه سمت مهران، میتونی حاضر شی تا ادن موقع؟» نمی‌دانم از آن به بعدش چه گفتم و چه شنیدم! فقط این را می‌دانم که الان ساعت نزدیک به ده و نیم شب است و من داخل ماشینی نشسته‌ام که به سمت مهران حرکت می‌کند. باورش سخت است. خیلی سخت. شاید وقتی رسیدم و دیدم باورم شد که امروز آقایی با آن بزرگی صدای  هق هق دخترکی به این کوچکی را از گوشه‌ی اتاقش شنیده وقتی مداح خواند:«تو رو به مادرت...»

 

 

پی نوشت:

من هنوز هم باور نمی‌کنم اما شما حلالم کنید :)

گردابی چنین هایل

از خانه بیرون زدم و راه رفتم. تند تند. هی راه رفتم و هی تند تر به مسیر ادامه دادم. وسطش داشت گریه‌ام می‌گرفت! اما این از آن داشت گریه می‌گرفتن های همیشگی نبود. داشت گریه‌ام می‌گرفت اما. دستم را بلند کردم و به گونه‌ی سمت راستم کوبیدم! بی‌رحم. سنگین. کافی نبود. اینبار دست مخالفم را بلند کردم و به گونه سمت چپ کوبیدم. نفس عمیق کشیدم و چندین بار متوالی با دست های خودم به خودم سیلی زدم. محکم، بی‌رحم! 

راه رفتم. تند تند. سرم راه بالا گرفتم و اجازه دادم گونه هایم از برخورد جریال هوا به داغی سیلی خورده‌شان ذوق ذوق کنند و بیشتر و بیشتر گر بگیرند. گریه‌ام را قورت داده بودم و عوضش لبخند بالا آورده بودم. لبخند زدم. به خودم. به روزگار. لبخند زدم و تکرار کردم:«خودم. فقط خودم!» راه رفتم. تند تند. گونه هایم آتش گرفت، لبخند زدم و درحالی که ماشه را به سمت خودم گرفته بودم تکرار کردم:«تو. فقط خودِ تو!».

راه رفتم. تند تند. آنقدر که سرم گیج رفت و گونه هایم بی‌حس شدند. آنقدر که تمام اشک ها سرکوب شدند. آنقدر که مغزم از هجوم خودم لبریز شد. آنقدر که آماده‌ی نشستن پای لرز تمام خربزه های عالم شدم. آنقدر که پذیرفتم. رسیدن به این مرحله، به این مرحله‌ی خطیر پذیرش برای تمام بنی بشر سخت است. حتی برای از ما بهتران. باور کن! ولی من توانسته بودم. من توانسته بودم در کمتر از چند ساعت خودم را به این مرحله برسانم.

خودم را به خانه رساندم، از پله ها بالا کشیدمش، آبی به صورت گل انداخته‌اش زدم و به چشم هایش در آینه خیره شدم. خبری از اشک و ضعف نبود، عوضش. بگذریم... خودم دیگر شده بود همانی که باید. آماده‌ی زدن به دل طوفانی که هیچ مشخص نیست چقدر ویرانگر باشد. هیچ مشخص نیست به کسی اجازه جان سالم به در بردن بدهد...

 

والعصر...

و قسم به زمانی که باید باور کنی حقیقتی رو که مدام سعی بر انکارش داشتی :)

جنون

بیا بپذیریم و باور کنیم این حقیقت را که من آنقدر دیوانه‌ام که حاضرم بخاطر حال خوب تو نداشته باشمت...

بیا بپذیریم و باور کنیم این حقیقت را که من دیوانه‌ام ات.

 

و اما روزگار! بیا درباره روزگار حرفی نزنیم :)

این روز ها

دیروز بعد از ظهر بود. بابا سوال ساده ای پرسید که برای من خیلی سخت بود شرح پاسخش اما گفتم. مثل همیشه این موقع ها محکم اما آرام آرام. بابا شنید اما قانع نشد. می‌دانستم که قا‌نع نمی‌شود چون قرار نیست این اوضاع قر و قاطی کسی غیر از من را قانع کند.

بابا قانع نشد. بابا حق داشت چون من حتی دلایل را هم به خوبی توضیح ندادم. یعنی نمیخواستم که به خوبی توضیح بدهم. نمی‌خواستم حتی به حرف هایی که شنیده بودم فکر کنم چه برسد به بازگو کردنشان.

بابا فکر کرد ما آدم های مغرور و کله خری هستیم که داریم غد بازی در می‌اوریم و روی حرفش پا فشاری کرد. بابا حق داشت چون در یک ابهام بزرگ گیر کرده بود ابهامی که من هیچ علاقه ای به رفع آن نداشتم و این قضیه مغرور و کله خر تر هم جلوه‌مان میداد.

بابا میان گرد و غبار غلیظی از ابهام اصرار می‌کرد و نمی‌دانست اصرار هایش چه اتفاقی در پیش دارند. بابا اصرار کرد. من آرام توضیح دادم. بابا قانع نشد و بیشتر اصرار کرد. بابا حق داشت. من حق داشتم. هیچ کس مقصر نبود.

بابا عصبی گفت:«تو مثلا روانشناسی خوندی؟» نگاهش کردم. بابا مقصر نبود. بابا می‌دانست اما نصفه و نیمه. اینبار اما حرف ها واژه نشد. اشک شد. نمی‌خواستم اما شد. سرم را بالا گرفتم. بی فایده بود. به نیم رخ متمایل شدم. بی فایده بود. نمی‌شد پنهانش کرد. اشک بعد ماه ها راهش را پیدا کرده بود.

 

 

برای اولین بار در عمرم بود. دیروز! بابا اشکم را دید. بیخیال شد. سکوت کرد. پرسید:«زنگ نزنم؟» ادامه داد: «زنگ نمی‌زنم» رفت. سرم را توی بالش فرو کردم و بلند بلند گریه کردم. نمی‌دانم چه مرگم شده بود! بابا مقصر نبود. من مقصر نبودم..

 

فرصت!

بعد مدت های طولانی دوری اومدم تهران و قراره سه ماهی یکجا ساکن باشم.

سه ماه متمادی بودن توی تهران برای منی که مدت ها بود سه روز متوالی هم نمی‌تونستم توی تهران توقف داشته باشم زمان بینظیری‌ه.

کلی کار های عقب مونده دارم برای انجام دادن. کلی نقشه های هیجان انگیز. کلی فکر های عجیب و غریب.

تهران رو با همه شلوغی هاش دوست دارم. اصلا بخاطر همین شلوغ بودنش. برای این که میتونی یک گوشه بایستی و مطمئن باشی هیچکس حواسش به تو نیست. برای همین که هر کس توی دنیای خودش غرقه. 

اینایی که نوشتم شاید خیلی ویژگی های خوبی محسوب نشن در نظر عموم ولی منتهی چیزی هستن که من این روز ها بهش نیاز دارم. دیده نشدن، در مرکز توجه نبودن یا حتی محو شدن.

شاید مسخره بنظر برسه اما این روز ها بیشتر از ایام نوجوانیم دلم شنل غیب کننده پدر هری پاتر رو میخواد! که بندازمش روی سرم و تا زمان نامعلومی ناپدید شم. باشم اما نباشم. باشم اما مشغول کار هایی باشم که دلم میخواد. بگذریم...

سه ماه بصورت متوالی تهرانم و باید در اولین فرصت به قطعه محبوبم سر بزنم. به معراج. به کهف. آخ... چقدر کار نصفه نیمه ی نکرده دارم برای این سه ماه...

برسد به دست‌های کوچکش (۵)

ناردونکم! عزیزِ دلم، سلام..

بگذار این‌بار کمی شاعرانه‌تر صحبت کنیم 

خواستم سایه‌ی سرت بشوم

شوق بر دیده‌ی ترت بشوم

نذر کردم که مادرت بشوم

نذرها کردم و شدی پسرم

 

تا که چشمت به روی ما وا شد

سر بوسیدن تو دعوا شد

پدرت با غرور، بابا شد

خواستم تا به آسمان بپرم...

 

وقت شش ماهگی‌ت خندیدم

از گلویت ستاره می‌چیدم

تا علی اصغرم شدی دیدم!

چقدر تیر می‌کشد جگرم...

 

می‌شدی در گذار ثانیه‌ها

نوجوان پا به پای مرثیه‌ها

قاسم خوش صدای تعزیه‌ها

فکرها می‌دوید توی سرم...

 

آب زمزم تو را خوراندم تا

پای روضه تو را نشاندم تا

وان یکاد الذین خواندم تا؛

روزگاری ثمر دهد ثمرم...

 

راه رفتی تو در برابر من

شانه‌ات می‌رسید تا سر من

قد کشیده علی اکبر من

خوب شد، می‌شوی دگر سپرم...

 

تا که دیدم جوانی و شادی

رفته بودم به فکر دامادی

گفتم اما به خنده افتادی

از نگاهت نشد که بو ببرم...

 

باز گرم بگو بخند شدی

روی زانو کمی بلند شدی

با ظرافت گلایه مند شدی:

"مگر از نذرهات بی‌خبرم ؟"

 

لرزه بر استکان من افتاد

سوز بر استخوان من افتاد

خنده‌ها از دهان من افتاد

آمد انگار خم شود کمرم

 

فکر کردم چرا تو را دارم

یادم آمد که نذرها دارم

برو مادر.. برو هوادارم

برو بین مدافعان حرم ...

 

امروز روز علی اصغر بود. به کودکان جا خوش کرده میان آغوش مادرهایشان نگاه کردم، به کودکانی که هیچکدامشان تشنه نبودند. به شش ماهه هایی که بالای دست مادرهایشان تاب میخوردند و تا هر کدامشان شروع به گریه میکرد از همه طرف کسی بی دریغ چیزی میداد برای آرام شدنشان. به امروزی فکر میکنم که تمام سعی‌م بر این بود تا نگاهم به سمت آن سپیدی ظریف زیر گلو هایشان متمایل نشود. به امروزی که تو همچنان یک آرزوی بالقوه در منتهی الیه آرزوهایم بودی اما من مثل همه این سال ها زندگی‌ات کردم. امروز این چند خط شعر مدام در ذهنم مرور شد، بغض کردم، اشک ریختم و خوشحال بودم که هنوز دنیا از رباب ها خالی نشده...

Hey you!

Open your heart,

I'm coming home :)

یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan