دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

تیر خلاص ۲

آغوش اگر هستید،

بی منت باشید!

جهان به قدر کفایت منت سر آدمی می‌گذارد..

پاسی از شب

می‌شینم، پاهامو جمع می‌کنم داخل شکمم و سرم رو روی زانو هام می‌ذارم.

زمزمه میکنم: دیری است که خویش را رنجانده‌ایم و روزن آشتی بسته است...

 

قربانی

سلام حبیب!

از دفعه‌ی آخری که برایت نامه نوشته‌ام چند وقت گذشته؟ من یادم نمی‌آید ولی شک ندارم که تو خوب یادت است. حتی با دقیقه و ثانیه‌اش. و همین چقدر خوب است. همین که می‌دانم با تمام بد بودن ها و سر به هوایی هایم وقتی سراغت را بگیرم، صبور و لبخند به لب نگاهم می‌کنی. بگذار قبل از شروع حرف بگویم‌ت که چقدر خوشحالم از داشتن‌ت. از این که هستی. از این که حبیبِ دلِ... هستی.

حقیقتش خیلی فکر کردم به این که چه صفتی بگذارم پشت بندِ کسره زیر دلم ولی هیچ چیزی پیدا نکردم که بتواند حال و روزش را توصیف کند. لطفی کن و این جای خالی را هم خودت پر کن. تویی که بهتر از هر کسی کلمات مناسب احوالاتم را بلدی. 

از قربان سال پیش تا فردا صبحی که قربان امسال هم از راه می‌رسد روز های زیادی را پشت سر گذاشته‌ایم. "یک‌سال" قبل تر ها زمان خیییلی زیادی بود برای خودش. گرچه حالا یک سال آنقدر ها هم بنظر زیاد نمی‌رسد بس که برکت از همه چیزمان رفته است در نبودت اما هنوز هم یک سال زمان چندان کمی نیست.

از قربان سال پیش تا به امشبی که دوباره دلتنگ به این قاب چند در چند پناه آورده‌ام تا برایت بنویسم، هزاران بار طعمِ گسِ قربانی کردن را چشیدم. گرچه ته ته ته‌ش حس خوبی به آدم دست می‌دهد اما بیا انکار نکنیم که آنقدر ها هم خوشگل و جذاب نیست قربانی کردن. حداقل برای آدم های معمولی مثل من که تنها از دوست داشتن، نوشتنِ برایت را بلدند.

راستش را بخواهی می‌توانستم بیایم و اینجا ادای آدم های خیلی کار درست را در بیاورم و بگویم هیج هم سخت نگذشت هزاران قربانی که امسال دادم. می‌توانستم بیایم و ادای آدم های خیلی مؤمن را در بیاورم و بگویم آنقدر بنده‌ی  خالصی برای خدای‌ت شده‌ام که با طیب خاطر قربانی داده‌ام و خم به ابروهایم نیامده؛ اما آمده..

تار های سپیدی که این روز ها میان قهوه‌ای روشن موهایم می‌بینم نشانه‌اش. چقدر سخت است قربانی کردن حبیب! از همه سخت‌تر اما غروبی بود که اسماعیل حقیقی‌ام را سر بریدم. آخ حبیب. آخ... چقدر درد داشت. تو گویی با دست های خودت چاقو بزنی، سینه‌ات را بشکافی و قلبت را از میان قفسه‌ی سینه‌ات بیرون بیاوری. 

حبیبِ شب‌هایِ تار غربت! این سال همه‌اش برایم قربان بود. تو بهتر از هرکسی می‌دانی که برای ما آدم های معمولی چقدر سخت است دل‌کندن از اسماعیل هایمان. و چقدر سخت‌تر مؤمن واقعی بودن به خدای‌ت. خدایی که اگر مؤمن بود به چاقو فرمان نبریدن می‌دهد و در لحظه آخر قرعه را بر می‌گرداند!

 

حبیبِ قریبم! صبح فردا عید ترین روز سال است برای من. لطفا به خدایِ خوبِ روشنت بسپار از آن گوسفند خوب‌هایش برایم از آسمان بفرستد بعد خودش هم بیاید! تو هم که حتما می‌آیی حبیب. بیایید فردا صبح سه تایی قربان را جشن بگیریم. پشت پنجره، پشت سکوتِ قد کشیده شمعدانی‌ها منتظرتان می‌مانم. من که جز حبیب و خدای حبیب این عید قربان کسی را ندارم :)

زندگی‌تو عاشقانه به آغوش بکش!

حقیقتش اینه که ما هیچ کدوم از اصل حال هم خبر نداریم. 

حقیقتش اینه که ما هیچ کدوم نمی‌دونیم پشت ظاهر آروم زندگی هم چه خبرایی‌ه.

حقیقتش اینه که ما همه‌مون یه پوسته ی ظاهریِ نازک داریم و یه گوشته‌ی درونی‌ه خیلی تپل. 

حقیقتش اینه که شاید ما توی خیلی از لحظه ها عاشق پوسته‌ی ظاهریِ نازک زندگی همدیگه شده باشیم، غبطه‌شو خورده باشیم حتی! اما. اما... اما هیچ کدوم گوشته‌ی زندگی همدیگه رو با تک تک سلول ها درد نکشیدیم که بعدش بچسبیم به زندگی خودمون و عاشق زندگی خودمون باشیم.

حقیقتش اینه که هیچ‌کسی نمی‌دونه درون گوشته زندگی من چه خبره. چون من نمیخوام که کسی بدونه. نمیخوام کسی بدونه من شونزده ماه پیش چه لحظه هایی رو تجربه کردم و چی به سرم اومد. حتی قبل تر و بعد ترش. 

حقیقتش اینه که ما همه از قشنگی ها و سختی های زندگی‌مون حرف می‌زنیم اما همه‌مون هم اینو میدونیم که خیلی از بخش های زندگی‌ رو فقط میشه سکوت کرد و تنها به صاحب صبر پناه برد.

حقیقتش اینه که همه‌ی ما لحظاتی توی زندگی‌مون بوده که با خودمون گفتیم:«چطوری میتونم ادامه بدم از این به بعد؟» اما می‌بینید که. ادامه دادیم :)

شاید یه روزی اون دور دور ها بیام خاطره شونزده ماه پیش‌تری که بالا بهتون گفتم رو براتون تعریف کنم. یقین دارن همه‌تون از شنیدینش شکه ‌میشید در مرحله اول، بعد انکارش می‌کنید و در نهایت شاید حتی زار زار به حال دختری که چنین لحظه هایی رو تجربه کرده و پشت سر گذاشته گریه کنید اما الان مهم امروزه. 

What doesn't kill you; Makes you stronger...

به جمله بالا یقین داشته باشید و ضربه های دنیا هرچقدر هم سنگین بود ادامه بدید :)

رفتن

تصمیم به نوشتن که گرفتم می‌خواستم یه متن بلند با زبان ادبی بنویسم

اما خط اول رو ننوشته رها کردم

فقط همین رو بگم که:

گاهی هم اینقدر خداحافظی جان‌کاهه که میگی کاش اصلا سلامی نبود..

تیرخـ ـلاص!!

نه حرف عقل بزن با کسی، نه لافِ جنون!

که هرکجا خبری هست، ادعایی نیست...

عشق هم صاحب فتواست، اگر بگذارند...

روزی که بالاخره بعد مدت‌های مدید و دفعات بسیار! سر و کله زدن با خواستگار های جورواجور حس کردم آدمی که روبه روم هست اون کسی‌ه که با ملاک هام همخونی داره و می‌تونم دوستش داشته باشم و اجازه دادم تا مسیر حرکتش به سمت قلبم باز بشه دقیقا بعد از شش جلسه صحبت کردن باهاش بود.

از دیدار ششم تا روزی که تونست توی مسیر جاده خاکی طور و پر از تپه چاله روحم اونقدر جلو بره که بتونه قلبم رو لمس کنه، چهار/پنج ماهی زمان گذشت.

بعد گذشت پنج ماه عقلا و قلبا به این نتیجه رسیدم که دوست دارم بقیه عمرم رو با اون فرد شریک باشم و به خانواده‌م اعلام موافقت کردم و جلوی چشم های از تعجب گرد شده فامیل یک هفته بعد از اون روز توی یک مجلس خلوت تاریخ عقدمون رو مشخص کردم.

یک هفته بعد که رسید وقتی پای سفره عقد با فاصله کنار دستش نشسته‌ بودم و بعد سوال عاقد نفس عمیقی کشیدم و گفتم:« با استعانت از امام زمان و... بله!» حس کردم تا آخر عمر هرگز بیشتر از عشقی که اون لحظه در قلبم جاری شد رو تجربه نخواهم کرد.

حالا که بیش از چهارصد روز از تجربه اون حس میگذره باید اعتراف کنم که هرگز باور نمی‌کردم روزی حسی عمیق تر از اون احساس رو در قلبم تجربه کنم ، ولی کردم. امروز بیشتر از هر کسی برای خودم جالبه این حقیقت که آدم با گذشت زمان، بعد آشنا شدن با ریز اختلافات، با وجود تجربه روز های خیلی تلخ و سخت؛ قلبش برای آدمِ این روز ها صد ها برابر بیشتر از آدمِ خالصا و مخلصا عاشق پیشه، نود درصد اوقات باب دل و همیشه مهربان اوایل، بتپه.

من اعتراف میکنم که هرگز فکر نمیکردم در عین بیشتر شناختن یک آدم، در کنار مواجهه با چالش های گاها پیچیده با اون فرد، قلب آدم بتونه هر لحظه بیشتر و بیشتر و بیشتر دوستش داشته باشه و این عجیب ترین حقیقت دنیاست که من این روز ها باهاش مواجهم...


پی نوشت:

خیلی ها هستن که ازم میپرسن چرا دیگه مثل قبل از خودم و فعالیت هام نمی‌نویسم اینجا. جواب من به همه ی اون عزیزان یک سکوت عمیق هست، نه به نشانه غم یا بی پاسخی! به نشانه هنوز ناتوان بودنِ در توضیح تحولات آدمی بعد از تجربه عشق :)

پی نوشت تر:

درسته من این روز ها بحدی سرگردون و شلوغم که خیلی وقت کم میارم برای اومدن به اینجا و وقت هایی هم که میام در حد نوشتن یک پست می‌مونم و مع الاسف اکثرا نمیتونم نوشته های شمارو بخونم و براتون بگم چقدر همیشه و هنوز بیادتونم، دوستتون دارم و براتون بهترین هارو میخوام؛ ولی لطفا شما با من همچنان مهربون باشید و اگر شرایطتون مثل من تا این حد اشفته نبود و خط خطی هارو خوندید چیزی بنویسید برای دلِ تنگِ انارتون، در سکوت تنهاش نذارید :)

مثلِ عکسِ رخِ مه‌تاب

 میان شرجیِ تاریکِ شب پنهان شده‌ام و افکار هر ثانیه بیشتر و بیشتر به مغزم هجوم می‌اورند. خودم را به هر جان کندنی تا کنار حوض می‌رسانم، لبه‌ی حوض می‌نشینم و مشتی آب به صورتم می‌پاشم. کافی نیست! هنوز هم احساس داغی می‌کنم. مشتی دیگر‌، مشتی دیگر و باز هم مشتی دیگر!

دست هایم را مقابل صورتم می‌گیرم. به انگشت هایم خیره می‌شوم اما نه، نمی‌شود با این ها شمردش! از یکی، دو تا و ده تا حسابش رد شده. زمین با همه‌ی وسعتش روی قفسه‌ی سینه ام سنگینی می‌کند. هیچ وقت فکرش را هم نمی‌کردم آن دخترکِ سرتق و رها زمانی نیمه‌ی شب از هجوم دلتنگی لبه‌ی حوض بنشیند و به این فکر کند کاش می‌شد فاصله ها را در چشم برهم زدنی پشت سر گذاشت. کاش می‌شد روز های دوری را با انگشت های دست شمرد. 

سرم را به نشانه‌ی دوری و دلتنگی پایین انداختم که چشمم افتاد به ماه! این همه راه را تا میانِ حوضِ فیروزه‌ای حیاط آمده بود چه کار؟ این همه راه را کوبیده بود و آمده بود، به هر سختی از میان شاخه های درخت انجیر گذشته بود و آمده بود! که همین را بگوید؟ چشم هایم را بستم و زمزمه کردم:« مثل عکسِ رخِ مهتاب که افتاده در آب/ در دلم هستی و بین من د تو فاصله هاست...»

خنده‌ام گرفت. این من بودم؟ دخترکِ بی خیالی که روز های طولانی دور از خانه و خانواده در قلب روستا های دور افتاده مشغول تلاش برای تحقق رویاهایش بود و به هیچ چیزی جز آینده و آرزوهایش فکر نمیکرد! حالا نیمه شبی در وطنش، نشسته بر لبه‌ی حوض خانه‌ی خودش، احساس تنهایی و دلتنگی کرده بود.

لبخند زدم به دنیایی که در کنار تمام لجبازی هایش، عشق! این عطیه برتر را به قلبم پیشکش کرده بود. لبخند زدم و آرزو کردم که دنیا با دل‌هایی که حالا عشق صاحبخانه‌شان شده بیشتر راه بیاید. کاش دنیا به اندازه ی یک نیمکت دو نفره برای کنار هم نشستن با ما مدارا کند...

بده بستون

بگذار اعتراف کنم دنیای این روز ها را دوست ندارم

یعنی بهتر است بگویم با ذائقه من نمی‌سازد این دنیا

دنیای محبت شرطی

دنیای کمک کردن به شرط کمک گرفتن

دنیای پیام به شرط پیام


بگذار اعتراف کنم برای این دنیا نگرانم

برای دنیایی که روابط آدم هایش تماما بده بستان شده

و هر روز وحشت دارم چشم باز کنم و در خیابان با آدم هایی مواجه شوم که در سینه‌شان جای قلب ماشین حساب جا خوش کرده..

جان!

سرم را روی پایش گذاشتم و گفتم:«برام حرف میزنی؟» نگاهش را از کتاب برداشت، سرش را پایین گرفت، نگاهم کرد و گفت:«از کجا بگم؟ از چی؟» نگاهم را دزدیم، به پهلوی سمت راست متمایل شدم و درون خودم خزیدم. چند دقیقه ای سکوت کردم و گفتم:«از امید بگو از روز های خوب. از شکوفه دادن نهال صبر بگو از شادی» سرش را بالا برد. چشم هایش را بست. سکوت حکم فرما بود که بعد از مدتی شروع به خواندن کرد.

:« ابری خبر کن قاصد باران، پرستو جان!

عطری بیفشان بر حیاط خانه شب‌بو جان!

من میهمان دارم مبادا خاک برخیزد

حالا که وقت آبرو داری‌ست جارو جان!

اینقدر بی تابی نکن پیراهن نازم!

هی روی پیشانی نیا با شیطنت، مو جان!

وقتی تو می آیی در و دیوار می رقصند

انگار چیزی خورده باشد خانه بانو جان

عاشق شدن را داشتم از یاد می بردم

این شیر را بیدار کردی بچه آهو جان

در چشم هایت شیشه‌ی عمر مرا داری

وقتی که می بندیش دیگر مُرده ام… کو جان؟

کو جان که برخیزم؟ تو این سهراب را کُشتی

گیرم که روزی بازگردی نوش دارو جان..»

یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan