دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

ما از همه دیوانه‌تر ها!

در تمام سال‌های زندگیم حتی قبل‌تر از جدی شدن داستان تغییر مسیرم از ادبیات دانشگاه تهران به روانشناسی؛ خیلی شنیدم آدم‌هارو! منتی نیست چون این شنیدن‌ها قبل هر کسی برای خودم کمک کننده بوده. دنبال بزرگ شدن بودم. دنبال حصول به "ظرفم را بزرگ کن دردم را بیشتر!". تو تمام این سال‌ها شنیدن و شنیدنِ بی منت، هیچ چیز برام ارزشمند تر از آرامش صدای آدمی که آشفته شروع به صحبت کرده بود؛ نبوده و نیست.

روزی که پشت یه میز، خودم با خودم نشستم تا بین ادبیات 'رویای شیرین همیشه زندگیم' و روانشناسی انتخاب کنم، اون چیزی که کفه‌ی "دومی" رو سنگین‌تر کرد برام، چیزی غیر از تمایلم به تحقق این جمله نبود: 

Don't allow your WOUNDS

To turn you into a person you are not..

می‌خواستم به آدم‌ها کمک کنم که با زخم هاشون کنار بیان. می‌خواستم وقتی دارن به سختی تلاش می‌کنن تا مشکلاتشون به آدم دیگه‌ای تبدیلشون نکنه، کنارشون باشم که نا امید نشن. می‌خواستم کمک کنم حتی اگر روزی از همون آدم ها بشنوم:«شما خودتون از همه دیوونه‌ترید».

سال‌ها پیش آرزو کردم که عشق خاصیت زندگیم باشه نه صرفا رابطه خاصم با کسی و امروز راضی و خوشحالم چون با وجود تمام سختی ها، بی انکارِ پر پیچ و خم بودن راه طولانی‌ای که در پیشه، حس می‌کنم به زندگی کردنش نزدیکم. آرزویی که برای من بی چشم داشت کمک کردن رو مشق کرد. به من سبکبالی هدیه داد. آرزویی که تو مسیرش هر قدم که جلو رفتم بلندتر زمزمه کردم: یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِه...

 

خوشحالم و گمشده میون کلی کار سخت لبخند می‌زنم از بودن تو مسیری که خستگی‌ش هم برام ارزشمنده. خوشحالم و لبخند می‌زنم از این که برای کمک به خوب شدن حال دل آدم‌ها هرگز تسلیم نشدم و دست از تلاش برنداشتم. خوشحالم و لبخند می‌زنم به عنوان این پست درحالی که خودم به خودم می‌گم: «روزت مبارک دیوونه‌تر...»

آشفته‌تر از موی تو...

برای اولین بار بعد این یک سال احساس رضایت می‌کنم بابت انجامش. خستگی از آمبره بژ مسخره‌شان را بهانه می‌کنم، می‌گویم:«دیگه از دیدن این حجم از مصنوعی بودنشون کلافه شدم. من با همون خرمایی ساده‌ی لعنتی از هر چیزی راحت‌ترم پس ممنون میشم اگر نخواید مثل سکانس افتادن تیزی دست یه آدم دیوونه که تعادل رفتاری نداره؛ قیچی رو ازم بگیرید و بعدش از دسترسم خارجش کنید» حقیقتش همین است اما. من درست همان آدم دیوانه‌ام که تیزی افتاده دستش. دیوانه‌ای که شش سال روانشناسی خوانده و بلد شده چطور می‌شود ادای آدم های عاقلی را که کارهای منطقی می‌کنند در بیاورد...

بافت مو را میان دو لبه قیچی قرار می‌دهم و... واو! چه صحنه دراماتیکی. فقط حیف که زندگی سریال نیست و کسی آن سوی دوربین برای تو بخاطر تأثیر گذاری سکانست، درحالی که سعی در کنترل اشک‌هایش دارد محکم کف نمی‌زند. بله! ما در قصه ها زندگی نمی‌کنیم. ما شخصیت یک سریال نیستیم. ما هرگز نباید فراموش کنیم گوشزد کردن این نکته را به فرزندانمان که:« کتاب بخوانند! سریال ببینند! اما قصه‌ها را جدی نگیرند، باورشان نکنند و منتظر زندگی کردن‌‌شان نباشند.»

نمی‌دانم دقیقا بعد چند سال ولی بالاخره قیدش را زدم. حس خوبِ رهایی خود از تعلقات و دلبستگی‌ها. حس سبکی و نمی‌دانم چه چیز های دیگری. بیخیال :)

چه فرقی داره این که من مقصرم یا تو؟

وقتی چیزی تمام شد، تمام شده. هیچ وقتِ خدا دعوا و درگیری‌های بعد تمام شدن‌ها را نفهمیده‌ام. دنبال مقصر گشتن‌های بعد تمام شدن‌ها برایم مسخره‌اند. وقتی چیزی تمام شد، تمام شده؛ به همین سادگی. سرت را بگیر بالا. حقیقت را بپذیر و قبول کن که همیشه قرار نیست همه چیز ابدی باشد.

با خودت اگر جنگیدی. اگر دنبال مقصر گشتی. اگر مدام گذشته را نشخوار کردی.  بی شک وارد یک دور باطل شده‌ای و این شروع یک فاجعه انسانی‌ست. فقط بپذیر! خودت را زنده زنده سلاخی نکن...

یک سال دیگر هممم

خواستم از نود و هشتی که گذشت بنویسم. فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم. تهش دیدم هیچ چیز به نود و هشت و نود هفت و قبل‌تر و بعدترش مربوط نیست. همه چی من بودم و من خیلی نانوشتنی‌تر از این حرف‌ها بود که بشه براش یه پست نوشت.

حقیقتش اینه که امسال آروم‌ترین سال تحویل عمرم رو قراره تجریه کنم. سالی که نه برای شروعش مثل سال‌های قبل‌تر سرخوشانه همه چیز رو حاضر کردم. نه حتی حرص خوردم برای این که همه بپذیرن هر ساعتی که باشه تحویل سال باید بیدار باشن. امسال می‌خوام لبه‌ی حوض بشینم، به آسمون نگاه کنم، لبخند بزنم و منتظر یه شروع جدید باشم. به همین سادگی و به دور از هر هیاهویی.

 

 

 

پستی که خوندید رو ساعت‌ها نوشتم و پاک کردم. تهش موند همین دو پاراگراف و این که: برای تک تک‌تون دلی مهربون‌، لبی خندون، لحظاتی آروم، آرزو دارم و مهم‌تر از همه دوستتون دارم ❤

صندوق العمل!

چقدر تو زندگی‌ت به مرگ فکر کردی؟

من خیلی!

خیلی بهش فکر کردم. خیلی باهاش مواجه شدم و خیلی باهاش زندگی کردم حتی. اون لحظه شکه کننده‌ای رو که میگن تموم شد. اون لحظه غیر قابل باوری رو که می‌بینی چشماشو بست. اون لحظه عجیبی رو که خودتو بین زمین و آسمون معلق حس میکنی.

مرگ چیز عجیبیه. باور این که کسی که تا امروز کنارت بوده، کسی که سال‌ها می‌دیدیش، کسی که باهات شوخی کرده، کسی که بهت لبخند زده دیگه نباشه، حقیقا سخته. سخته که توی روانشناسی یه مقوله‌ی بسیار مفصل داریم یه نام روانشناسی سوگ یا فقدان. 

سال‌هاست که با مرگ کنار اومدم. وقتی دختر بچه‌ی کوچیکی بودم و شنیدم عمو سید حسین عزیزم، همون مرد مهربون همیشه لبخند بر لب که بار اخر یه تیکه بزرگ از کبابش رو به من داده بود، دیگه نیست. وقتی بزرگ تر شدم و بابایی جلوی چشم هام آب شد و نهایتا چند دقیقه بعد از اون لحظه که با لبخند گفت:«من خوبم دختر» چشم هاشو برای همیشه بست و...

تموم این سال‌هایی که مرگ رو دیدم و زندگی کردم همیشه و همیشه یک اتفاق تکراری بوده. درست لحظه‌ای که می‌فهمم همه چیز تموم شده قلبم به یکباره از چیزی که نمیدونم اسمش رو باید چی گذاشت خالی میشه. حس عجیبیه که هنوز هم نتونستم براش اسمی انتخاب کنم. بعد اون نفس عمیقی میکشم و زندگی ادامه میدم درحالی که چیزی توی مغزم میگه:«ارجعی الی ربک راضیة مرضیة.. »

غروب که شنیدم سرطان، این موجود عجیب! یک نفر دیگه رو هم از دایره آدم‌های زندگی‌مون کم کرده ناخودآگاه زمزمه کردم:«و أبلیت شبابی فی سکره التباعد منک...» و دلم لرزید از این همه دست خالی بودنم. توی حیاط نشسته‌م به آسمون نگاه می‌کنم و به این فکر ‌می‌کنم با چه رویی وقتی هنوز این دست‌ها خالی خالین پیشش برگردم در شرایطی که "الموت یأتی بغتة"...

می‌میرم و لبخند می‌زنم :)

سرمو تکیه دادم به زانوی راستم و پاهامو با دست هام محکم بغل گرفته‌م. همونطور که سرم به زانومه کجکی به آسمون نگاه می‌کنم. جمله‌ای که مدت‌ها پیش اینجا نوشته بودم از ذهنم عبور میکنه:«گاهی حس میکنم سرنوشت من را روی کاغذِ دلتنگی نوشته‌اند.» از خودم سوال می‌پرسم:«واقعا گاهی؟» بگذریم... 

با خودم فکر می‌کنم همین که هنوز می‌تونی روی سردی سنگ ایوون بشینی زانوهاتو محکم بغل کنی و کجکی به آسمون خیره بشی خوبه، نه؟ بارون نرم نرم شروع به باریدن می‌کنه. سوز هوا می‌پیچه میون سلول‌هام. چشامو می‌بندم و میگم:« واقعا یه روزی میرسه که به این روزا بخندیم؟» 

به روز هایی که پشت سر گذاشته‌م فکر می‌کنم و یادم به سر شب میوفته که سادات داشت برای گذران ساعات ایام قرنطینه برام طالع‌بینی سال تولدم روی‌خوند و من درحالی که می‌شنیدم و می‌خندیدم جایی از حرف هاش متوقف شدم. اونجایی که خوند:«در حقیقت اجازه می‌دهد به آسانی فریبش دهند» و باز ذهن پریشونم به آهنگ بنگ بنگ اتچ میشه اونجایی که با غم و نا امیدی قاطی هم میخونه:« !He didnt take the time to lie»

به کار های نیمه تمومی که منتظرم هستن تا تمومشون کنم فکر می‌کنم. به این که چقدر تو این مدت تغییر کردم. به چش خوشگله‌ای که توی این وضعیت کنکور در پیش داره. به یاری که توی این وضعیت باید با مترو رفت آمد کنه. به بچه‌هایی که هر روز پیام میدن و ازم می‌پرسن یعنی جلسه بعدی کلاسمون کی میشه انارسادات جون؟ به هزاران چیز دیگه...

دلتنگم. می‌ترسم. غمگینم. دلشوره دارم. به ماه اما همیشه باید لبخــ(:ــند زد اینو یادت نره هیچ‌وقت :)

 

 

پی نوشت:

این روز ها که خو گرفته‌م با کم و خلاصه نوشتن. این روز ها که کمتر تا ایتجا میام و نوشته های بی سر و ته توی یک چهاردیواری کانال نام فوروارد میشن. این روز ها بهتر از هر روزی میفهمم چقدر دوست دارم اینجارو :)

 

Qom sweet qom

این که چه ساعتی از روز باشد توفیری ندارد. هر ساعت و دقیقه‌ای که به چهره مامان نگاه می‌کنم ترس در مردمک چشم هایش دو دو می‌زند. هر بار نگاهش می‌کنم، لبخند می‌زنم و می‌گویم:«نگران چی ای؟ عمر دست خداست. توکل کن به خدا. چیزی نیست که بابا. یه بیماری عادیه که تموم میشه میره.» و اویی که نگران می‌گوید:«مثکه نمی‌شنوی چی میگن. برای هرکی عادی باشه برای ما نیست با اون سابقه درخشان تو» می‌خندم و می‌گویم:«بادمجون بم آفت نداره عزیز من. من بخوامم بمیرم عزائیل با ریخت و قیافه من حال نمی‌کنه می‌ره» چپ چپ نگاهم می‌کند و استغفرالله گویان مشغول ادامه دعا و نمازش می‌شود. کف زمین دراز می‌کشم و به تمام شب‌هایی فکر می‌کنم که از زور نفس تنگی خواب به چشم هایم حرام شد. به آن یک هفته‌ای که در اورژانس بقیه الله بستری بودم. به جمله‌ی پشت پرده‌ای دکتر به مامان «بیماری روی ریه‌ش سوار شده» و بعدِ به خیالشان صحبت‌های تنهایی، آمدنشان سمت من و شوخی پزشک جوان که رو به می‌گفت:«ماسک اکسیژن خیلی بهت میادا دختر، زود خوب شو شاید خودم بیام بگیرمت». به روز سومی که مرگ را با تک تک سلول‌هایم لمس کردم.  به حس سبکی لحظه‌ای که خودم را دیدم که لبخند زنان به موازات جسم روی تخت بالا می‌رفت. به صدای ذکر گفتن مامان که از دور نزدیک شد و همه چیز را بهم ریخت. به آسم فکر می‌کنم به کرونا به مرگ و هیج نمی‌ترسم. لبخند می‌زنم و درحالی که این حجم از نگرانی های مامان برایم بی معناست به این فکر میکنم که چقدر آدم ها باهم متفاوت‌اند. آخرین کلمه مقاله را ترجمه می‌کنم و برای دوستم که خواسته از سجاد برایش درباره راهکار های مقابله با کرونا سوال بپرسم می‌نویسم:«رها کنید سر جدتون بابا. بهداشت شخصی رو رعایت کنید بعدش هم توکل کنید بر خدا تمام» و می‌خندم...

تالاپ!

اوایل واقعا کار وحشتناکی بنظر می‌رسید. از دور واقعا یک هیولای گنده بود که دلت می‌خواست دو پا داری دو پای دیگه هم قرض بگیری و ازش فرار کنی. طبق قانون همیشه جاری در روال زندگی‌م اول دور شدم و بعد کمی مکث دویدم سمتش و تالاپ! بله من بودم. درست تو دل اون غول وحشتناک.

همونطور که اون وسط‌ها مشغول دست و پا زدنم یاد اون جمله چارلز بوکوفسکی تو ساندویچ ژامبونش میوفتم که می‌گفت:«وقتی قرار بود کتاب را زمین بگذاری و سراغ زندگیِ واقعی بروی،آن وقت می‌فهمی دانشگاه واقعا هیچ چیز بهت یادت نداده است!» و بعد ترش یاد حرف اون پسرک دانشجوی دکتری که سال دوم دانشجویی جای استاد زبان تخصصی اومد سر کلاسمون و گفت:«از یه جایی به بعد دیدم واقعا این روند فایده نداره. کتاب زبان اصلی هیلکارد رو خریدم و شروع کردم با هر بدبختی خوندن و فهمیدن. تازه اینجا بود که مسیرم شروع شد.»

به مقاله رو به روم نگاه می‌کنم. جملات لاتینش بزرگ و کج و کوله میشن و بهم دهن کجی می‌کنن. لبخند می‌زنم و می‌خونم:«بهشت را به بها دهند جان! دیگه جای ترس نیست تو وسطشی و این یعنی نصف بیشتر ماجرا» من به این موضوع اعتقاد عمیقی دارم که اصل راهی که برای رسیدن به یه هدف باید طی شه شکستن همون وحشت یا حس تنبلی اولیه‌س. وقتی از این مرحله رد شی و بیوفتی وسط هدفت دیگه همه چی کم کم میوفته رو روال.

نزدیک به سه ماهه شروع کردم به خوندن مقاله زبان اصلی. تو این سه ماه گاهی دلم خواسته بزنم به اون راه و انگار نه انگار پا تو چنین مسیری گذاشتم، بیخیال همه چیز شم. گاهی دلم خواسته کلمو بکوبم تو دیوار و با چسبوندن یک برچسب "خنگ" به خودم از زیر بار هدفم در برم. گاهی حتی بی مقدمه و عین دیوانه ها جلوی لپ تاپ شروع کردم با های های گریه کردن از شدت سنگینی بار روی دوشم، ولی! ولی ادامه دادم...

تو این مدت حس های خوب هم کم نبوده. لبخند بوده. خنده بوده. حس شادی درونی از بیشتر دونستن بوده. هیجان یک قدم جلوتر رفتن بوده. زندگی همینه. هدف داشتن، نترسیدن، زدن به دل ماجرا و جلو رفتن. باید ادامه داد. با همه سختی‌ها. با همه تلخی‌ها. نباید تسلیم شد. باید هر روز صبح به خودمون یاد آوری کرد که یکبار زندگی می‌کنه و لایق اون هست که به بهترین‌ها برسه. باید حرکت کرد. باید ادامه داد. و همه ماجرا همینه...

این روز هایی که..

سلام! بامدادت بخیر جان...

این روز های کدرِ آلوده را چطور سر میکنی؟ راستش را بخواهی نشسته‌ام روی پله‌ی سوم حیاط و رو به رویم باغچه‌ایست که دیگر از سرسبزی گل و گیاههایش هیچ خبری نیست و بالای سرم آسمانی که میان سینه‌اش نقره‌ای یک ستاره هم به چشم نمی‌خورد!

الآن و در همین لحظه دقیقا بیست و نه ساعت و پانزده دقیقه و پنجاه و هفت ثانیه است که ندیدمت و همانطور که باد بقول خودت خرماییِ لطیف موهایم را پریشان می‌کند به این فکر می‌کنم که چقدر این روزهای رابطه‌مان را دوست دارم.

این روزهایی که من تو را و تو مرا خوب می‌شناسی. این روزها که دیگر نگران دیده شدن همه‌ی خودمان جلوی یکدیگر نیستیم. این روزها که من تو را با تک تک بالا و پایین های رفتاری‌ت و تو مرا با یک به یک کم و کاستی هایم دوست داری.

این روزهایی که من دیگر از دو ساعت قبل آمدنت استرس ردیف بودن همه چیزم را ندارم. این روزها که تو دیگر برای هر شوخی‌ات نگران واکنش احتمالی‌ام نیستی. این روزها که تو زن بی حوصله و آشفته درونم را و من مردِ خسته و ساکت درونت را دوست دارم.

این روزهایی که تو رفتن‌ و دور شدن‌های زمان دلگیری‌ام را خوب شناخته‌ای و من متوجه حضورم نشدن‌های لحظه‌های سرشلوغی‌یت را با جان درک کرده‌ام. این روزها که باهم بودنمان را کمتر کافه می‌رویم و بیشتر قدم می‌زنیم. این روزها که تو من کلافه و غرغرو را و من تو عصبی کم تحمل را دوست دارم.

این روزهایی که سعی در سانسور خودمان جلوی یکدیگر نداریم. این روزها که دیگر احتیاجی نیست نگران این باشیم که "یعنی چه فکری میکنه؟". این روزها که بلدیم. این روز ها که بلدمت. این روزها که یادگرفته‌ایم انسان مجموعه‌ای از خوبی‌ها و بدی‌ها، تلخی‌ها و شیرینی‌هاست. این روزها که یاد گرفته‌ایم جای دلگیر شدن، حرف بزنیم. جای قهر کردن در آغوش بگیریم و در هیج شرایطی همدیگر را بدون شنیدن، قضاوت نکنیم.

این روز هایمان را دوست دارم جان. این روزها که تو دیگر معشوق همه‌تن خوبی من نیستی و من بتِ بی عیب تو. این روزها که خستگی هست، اخم هست، بدخلقی و بی حوصلگی هست. این روزها که دو دوست، دو همراه، دو هم‌پا، دو دستگیر برای هم هستیم.

دوستت دارم جان. برای این که در کنارت یاد گرفتم عشق یک رابطه‌ی بی عیب و نقص و صد درصد دلخواه نیست. عشق همان لحظه‌ایست که دلگیر از من کمی آن طرف تر می‌خوابی اما چند دقیقه بعد مهربانی دستهایت را به خرمایی پریشان موهایم هدیه‌ می‌کنی و من آرام آرام میان بازوانت می‌خزم و هردو فراموش می‌کنیم اتفاقات چند ساعت پیش را...

نور شو، بتاب...

این روزها همه از گرانی صحبت می‌کنند. از بی کفایتی. از سختی. از رفتن. آخ... رفتن... از هر چیزی که به این کلمه ختم شود بیزارم. از بنزین. از فیلترینگ و بیشتر از همه‌شان از تو!

راستی نگفتی. چطور دلت آمد بین این همه فعل قشنگ رفتن را انتخاب کنی؟ تویی که قول داده بودی تمام خیابان های تهران را با من راه بیایی..

همان روز کذایی. همان روزی که مردم شب خوابیدند و صبح قیمت بنزین سه برابر شده بود. بله همان روز. دقیقا همان روز و میان آن همه شلوغی های انقلابِ دوست داشتنیِ همیشه پر از التهاب‌مان قدم می‌زدم.

حق داری اگر با خنده بگویی «آااه از دستِ تو دیوانه جان» وقتی من بین آن شلوغی‌ها نه شعاری می‌دادم نه مشتی گره کرده به هوا می‌کوبیدم. من دنبال تو می‌گشتم. تو هرجای دنیا هم که رفته باشی یک روز به انقلاب محبوب‌مان باز میگردی و من یقین دارم تنها جایی که می‌توانم تو را پیدا کنم راستای انقلاب تا تئاتر شهر است.

آن روز کذایی. میان آن همه جمعیت که فریاد می‌زدند حتی می‌زدند! من فقط راه می‌رفتم و نگاه می‌کردم. حق بده به آدم های معترض که با تعجب نگاهم کنند و نفهمند ما همه مثل هم بودیم، هر کدام به دنبال حق خودمان از زندگی!

به دنبال حقم از زندگی بودم. حقی که... حقی که حتی نمی‌دانم دقیقا چه کسی از من سلبش کرد... خوش بحال آن مردم که لاقل می‌دانستند باید برای حق از دست رفتهشان سر چه کسی فریاد بزنند...

آن روز کذایی. روز های قبل و روز های بعدش حتی. من مدت هاست هر روز امتداد انقلاب_تئاترشهر را در سکوت قدم می‌زنم. به تک تک کتاب فروشی هایشان سرک می‌کشم و میان تمام قفسه ها دنبال تو می‌گردم.

نیستی! باورت می‌شود؟ من که باور ندارم تو را جایی میان امتداد انقلاب_تئاترشهر پیدا نکنم. بگذریم... همه این ها را گفتم که آخرش بگویم:« هر وقت آمدی. قرارمان صفحه‌ی دویست هشتاد و پنج، پاراگراف دوم، خط سوم» با یک بغل نور...

یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan