همانطور که موهای لخت قهوه ای اش را زیر روسری کرم سبزش مرتب میکردم پرسیدم:« گلات دسته ای چند؟» سرش را از روی چادرم بلند کرد، نگاهی به صورتم انداخت و گفت:« نیازی نیست ازم گل بخرید، همینطوری هم ولتون میکنم که با آقاتون برید.» شنیدن آن پاسخ صادقانه از زبان دخترک خنده ی با ذوقی به لبانم نشاند. سرم را که بلند کردم تازه متوجه شدم که آقای هـ جیمی هم تمام آن مدت در بهت مشغول تماشای ما بوده. به صورتش لبخند زدم. لبخند مرا که دید به خودش آمد و با اشاره چشم پرسید که گل بخرد از دخترک یا نه. با اشاره ی چشم تایید کردم. جلو آمد و درحالی که من بلند میشدم از دخترک پرسید:« این گلای خوشگلو چقد میفروشی حالا خانم خانما؟» گل از گل دخترک شکفت اما با همان ظرافت دخترانه اش آرام گفت:« سه تومن عمو» وقتی دخترک دو شاخه گل را دستم داد آقای هـ جیمی نگاهی به من انداخت و درحالی که به بسته ای که برایش از نذری دیروز آورده بودم اشاره میکرد، آرام گفت:«بدم بهش؟» لبخند زدم. عمیقِ عمیق. حقیقتش از این همه مهربانی آنی اش به وجد آمده بودم. با اشاره ی سر رضایتم را برای بار دوم اعلام کردم.
بسته را که دست دخترک داد باز روی زانوهایم نشستم و گفتم:«امام حسن رو میشناسی؟» سرش را تکان داد یعنی بله. گفتم:« میدونی امام حسن چقدر بچه هارو دوست داشتن؟ خیلی زیاد خییییلی. اینارو هم امام حسن جان برات فرستادن چون تو دختر خیلی خوبی هستی. مواظب خودت باش دختر قشنگ» لبخند بزرگی روی صورت دخترک نقش بست. آقای هـ جیمی دستم را گرفت و بلند شدم. وقتی داشتیم میرفتیم باز برگشتیم و از دور برای دخترک که لبخند میزد دست تکان دادیم. از پله ها بالا میرفتیم که گفت:«توام به چیزی که من دربارش فکر میکنم فکر میکنی نه؟» گفتم:«اوهوم» و هر دو در سکوت به آسمان نگاه کردیم...
- چهارشنبه ۹ خرداد ۹۷ , ۰۱:۴۷