دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

صد درصد بی تضمین!

خسته از شرکت آمده بود و دراز نکشیده روی صندلی خوابش برده بود. از در اتاق که وارد شدم و غرقِ خواب دیدمش، بیخیال بیدار کردنش برای رفتن و دراز کشیدن روی تخت شدم. ملافه ی خودم را رویش مرتب کردم و خواستم از اتاق خارح بشوم تا راحت بخوابد که در مسیر بازگشتم به سمت در فکر شیطنت آمیزی به سرم زد، بنده هم خیلی مصمم زدم قدش :)) و شروع کردم به گشتن داخل کمد جادوییِ رنگی رنگی ام. بعد چند دقیقه همه چیز برای اجرای نقشه حاضر بود.

آقای هـ جیمی طبق عادت همیشه شان به محض ورود به اتاق من پیراهن بیرونی‌شان را در آورده بودند و زیر پوش به تن روی صندلی اتاق منتظر آمدن من همراه با لباس خانگی‌شان بودند که از قضا از شدت خستگی قبل رسیدن من خوابشان برده بود. بنده هم بعد از مرتب کردن ملافه چشمم افتاد به دست های عاری از هرگونه پوشش ایشان و خب  این فرصت را غنیمت شمردم برای خلق یک اثر هنری جاودانه. اصلا شما بگویید واقعا حیف نبود این فرصت ارزشمند را هدر بدهم؟ دی:

خلاصه روی سفیدی ناب بازو هایشان شروع به نقاشی کردن کردم. اول با ماژیک یک خانم خرگوشه ی متشخص نقش زدم و بعد برای آن خانم خرگوشته ی متشخص آقای باگزبانی ای کلاه مشکیِ شعبده بازی بر سر و یک قلب بزرگ در دست کشیدم. در مرحله بعد با دقت هرچه تمام تر با رنگ های مخصوصم رنگشان زدم و قلب داخل دست آقای باگزبانی را یک قرمزِ دلبرِ اکلیلی کردم و داخلش هم یک f بزرگ نوشتم. کار نقاشی ام که تمام شد با سرعت نور از صحنه گریختم.

روی تخت نشته بودم، کتاب میخواندم و خودم را آماده ی هرنوع ری اکشنی کرده بودم. حدود چهل دقیقه بعد از تمام شدن کار نقاشی ام آقای هـ جیمی از خواب بلند شدند. با دیدن من، این دخترکِ گوگولی و مهربان که خیلی آرام و متین روی تختم نشسته بودم و مشغول مطالعه شده بودم لبخند تحسین برانگیزی زدند و بابت ملافه تشکر کردند. بعد کش و قوسی به بدنشان دادند و سراغ لباس خانگی‌شان را گرفتند.

همه چیز با دقت مهندسی خیلی بالایی چیده شده بود. چوب لباسی حاوی لباس های خانگی را به در آن کمدی که دقیقا روبه روی آینه ی قدی اتاقم هست آویزان کرده بودم. طوری که جناب هـ جیمی بتواند خوب اثر هنری حک شده بر بازویش را در آیینه ببینید. با دست چوب لباسی را نشان دادم و وقتی به موقعیت رسیدند قبل از برداشتن لباس گفتم:«راستیی» برگشتند به سمتم و گفتند:«چی؟» ادامه دادم:«اون عکس جدیده رو دیدی زدم به آینه؟» برگشتن سمت آینه برای دیدن عکس جدید همانا و مواجه شدن با آن عزیزانِ عاشق همانا.

به حالتِ عمیقا خود را به بیخیالی زده، روی تخت نشسته بودم و منتظر بروز هر نوع واکنشی از قبیل: داد، بیداد، چشم غره شماتت، نصیحت و... بودم که ناگهان چیزی مثل بمب در اتاق ترکید. آقای هـ جیمی دستشان را به در کمد گرفته بودند و درحالی که از شدت خنده تقریبا رنگ لبو شده بودند تلاش داشتند چیزی به من بگویند اما خنده مانع بود. بعد گذشت دقایقی که آتش خنده هایشان فروکش کرد درحالی که همچنان آثار خنده برجا بود گفتند:«حقا که تو سادات خله ای. خدایی عاالیه این نقاشی. دمت گرم خستگی کل هفته از تنم رفت اینقد خندیدم.» من هم خیلی شیک و مجلسی طوری که انگار نه انگار تا دو دقیقه پیشترش هر احتمالی میدادم و داشتم فاتحه ی خودم را میخواندم گفتم:«ما اینیم دیگه. قابلی نداشت»

نشان به آن نشان که جناب هـ جیمی آخرش حاضر نشدند نقاشی را پاک کنند و با همان سر و وضع از خانه رفتند و چشم بچه های خوابگاهشان هم حتی به جمال اثر هنری من افتاد. از بعضی منابع خبری نقل شده که بعد دیدن آن اثر هنری بی همتا همگی هم اتاقی ها یک صدا گفتتد:«ای بدبخت سید، مشخصه عاشق شدی رفتی. کارت تموم شده دیگه» و کلی به حضرتشان بابت داشتن چنین همسر نقاش و هنرمندی تبریک گفتند و قرار شده کلاس آموزشی برای همسرانشان برگزار کنیم. خلاصه راهنمایی ای چیزی در این راستا خواستید بنده در خدمت هستم :)))

نیازمندی!

حرفای خوب بنویسید برام لطفا

از هر چیزی. از هر دری...

نقطه چین بس است

راستش را بخواهی تمام این مدت همه ی تلاشم را کردم برای فکر نکردن به این داستان. امشب اما حرف رفتن جلی به ایتالیا برای ادامه تحصیل مرا درست پرت کرد وسط چیزی که مدام از پذیرفتنش فراری بودم. امشب گریه ام گرفته. از آن گریه ها که میدانی حق گریه کردن برای آن چیزی که به این حالت انداخته را نداری. امشب گریه ام گرفته و برای تک تک اشک هایی که بی اجازه از من از چشم هایم فرو میریزند، عذاب وجدان دارم. نمیدانم چقدر سر از این جملات بی سر و ته در می آوری اما من همینقدر بی سر و تهم امشب. گریه ام گرفته و جلوی اشک ها را گرفته ام. نباید گریه کنم چون گریه کردن یعنی احساس و احساس خطرناک است. خیلی. خیلی. خیلی...

طریقتِ ما گون

دیشب سخت کلاهمون رفت تو هم. همیشه هم که نمیشه از شادی و خوشی و خوبی ها گفت گاهیم باید از چالش ها نوشت. داشتم میگفتم. دیشب سخت کلاهمون رفت تو هم درحدی که وقتی حاضر شدیم و از خونه پدری بنده به اسم گشت و گذار زدیم بیرون من فقط مثل این ماشین قدرتی ها با یه ناراحتی عمیق تند راه میرفتم و این حرکتِ ناراحت آلودِ وحشتناکِ سریع تا جایی ادامه پیدا کرد که سر آخر جناب هـ جیمی گفتن:«میشه آروم تر راه بری؟ نفسم گرفت بس که پشت سرت دوییدم» ولی من به راه خودم ادامه دادم چون من داشتم نمیدوییدم من فقط داشتم به شکل وحشتناک ناراحت راه میرفتم :| آقا هـ جیمی هم که برای اولین بار تو عمرشون منو ناراحت میدیدن هاج و واج مونده بودن و نمیدونستن چیکار کنن اصلا.

اصلش اینه که اصلا قرار نبود من تو اون شرایط با جناب همسر راه بیوفتم و برم بیرون اما از اونجایی که ما باهم عهد داریم هیچ کس جز خودمون از دلخوری ها و مشکلات زندگی‌مون خبردار نشه عین دخترای خوب لبخند زدم و با مامان و بابام خداحافظی کردم و گفتم میریم بگردیم باهم. تازههه وقتی مامانم از برگشتمون به خونه برای شام خوردن گفتن، با شادی غیر قابل وصفی گفتم شامم نمیایم چون آقای هـ جیمی قراره منو ببره رستوران مورد علاقم و مامانم کلی شماتتم کردن که این بچه طفلی رو اینقد اذیت نکن. این درحالی بود که من حتی یه قلپ آبم تو اون پنج ساعت نخوردم  :|

خلاصه جونم براتون بگه که ما پنج ساعت رفتیم بیرون و شخصا عین این پنج ساعتو مثل یه ماشین قدرتی راه رفتم و هیچی نگفتم تا برگشتن به خونه. من اصولا همین جوریم. وقتی خیلی ناراحتم جای گفتن هر حرفی، میزنم بیرون و راه میرم. اینقد راه میرم تا آروم شم. بعد که آروم شدم فکر میکنم و با طرف مقابلم حرف میزنم. امروز صبحم همین کارو کردم. به آقای هـ جیمی پیام دادم و گفتم شارژر لپ تاپشو جا گذاشته و اوشونم گفت یه کاریش میکنه بعد من به بی ربط ترین حالت ممکن درحالی که اصلا دلیلی نداشت چنین حرفی بزنم گفتم:«بابت رفتار دیشبم شرمنده» بعد تر بهش گفتم:«درسته دیشب اصلا شب خوبی نبود و من واقعا عمیقا ناراحت بودم ازت ولی باید یه چیزی رو بدونی» گفت:«چی؟» گفتم:«این که حتی توی بدترین حالت این رابطه هم دوسش دارم و معتقدم باهم درستش میکنیم همه این کاستی هارو»

میدونید من واقعا خیلی عمیق ناراحت شدم از اتفاقات دیشب. منی که اصولا خیلی دیر ناراحت میشم! این یعنی واقعا دیشب هیچی خوب نبود ولی با این که من هیچ نقشی تو خوب نبودنش نداشتم، رفتم جلو و معذرت خواهی کردم. الانم اصلا حس آدمای بدبختی رو ندارم که همیشه پیش قدم برای عذرخواهی میشن و خیلی خوشحالم. فردا وارد سومین ماهی میشیم که رسما تو دفترخونه ثبت شد ما زن و شوهریم. امروز پیام دادم به پیج محبوب گلفروشیم و یه گلدون خوشگل سفارش دادم و قراره فردا بره دم در شرکت آقای هـ جیمی. خب باید بدونید من در این لحظه به هیچ وجه احساس نمیکنم که یه آدم ضعیفم که دارم تمام تلاشمو برای کشیدن منت همسرم میکنم.

بنظرم این یه قانون خیلی مهمه تو زندگی مشترک. این که بدونیم پیش قدم شدن برای حل مشکلات و دلخوری ها معنیش ضعف نیست. و اگر بدونیمش  یعنی خیلی درست معنای تبدیل شدن به ما رو درک کردیم.  این یعنی میدونیم توی ما دیگه من و تویی راه نداره. یعنی بعد یه ناراحتی وحشتناک هم میشه جای کینه به دل گرفتن و کش دادن قضیه به این فکر کرد که:« دیشب چقدر در سکوت پشت سرم راه اومد و خسته شد.» شاید خیلی ها بگن نتیجه این رفتار پرو و وقیح تر شدن طرف مقابله اما من چنین عقیده ای ندارم. من تو تمام این سال های عمرم از گذشت و صبر نتیجه ای جز آرامش و روز به روز بیشتر شدن احترام در رابطه ها ندیدم. نتیجه اعتقاد بهشم این شده که من معذرت خواهی میکنم و در جواب میشنوم:«میدونم مقصر منم. تو باید ببخشی منو که همسر خوبی نیستم اما تلاش میکنم خوب تر باشم.»

راهی که هست!

مجنون اگرچه چندیست، دست از جنون کشیده

اما به او بگویید:

لیلا ادامه دارد...



پی نوشت:

فردا درباره مسابقه حرف میزنم

طریقت ما گون

چند وقتیه به این فکر میکنم که تو ازدواج، نمیشه خودت رو بیشتر از طرف مقابلت دوست داشته باشی. اگر اینطور باشه همه‌چیز خیلی سخت میشه. کلی کار هست که باید انجام بدی، درحالیکه ترجیح تو نیستن اما طرف مقابلت دوستشون داره. حقیقت اینه که اگر خودت رو بیشتر از همسرت دوست داشته باشی، یا اونکار هارو انجام نمیدی و بخاطرش بحث و ناراحتی ایجاد میشه، یا انجامش میدی و کلی خشم تو وجود خودت جمع میشه. اما وقتی اونو بیشتر از خودت دوست داری... حتی گاهی خودت پیشنهاد وقت گذروندن با علایقش رو میدی و در تمام اون لحظات مدام حواست به چشمای پر از شادیشه، هربار که میبینی از ته دل میخنده تو قلب تو هم پر از شادی میشه و خوشحالی از اینکه چیزی رو بهش دادی که عمیقا دوست داشته.

خیلیا میگن هرچقدر هم همسرتونو دوست دارین، باید خودتون رو بیشتر دوست داشته باشین. من ولی برعکسش فکر میکنم. ماهیت عشق و زندگی‌ عاشقانه چیز خارق العاده و شگفت انگیز ماورائی نیست، فقط و فقط خلاصه در شکستن این "من" و تبدیل شدن به یک منِ واحده. کمی با خودتون فکر کنید. احساس نمیکنید زندگی‌ای که "من" توش مهمترین باشم، زندگی ناامید کننده‌ایه؟ حقیقت اینه که قبل از هر چیزی باید بپذیریم قرار نیست ما توی ازدواج همیشه به همه ی خواسته‌هامون برسیم و خیلی جاهاش باید کوتاه بیایم و تغییر کنیم.

اینارو "من"ی مینویسه که روزی مهمترین آدم زندگیش خودش بوده ولی الان شادی هاش رو تو شادی آدم دیگه‌ای میبینه. بعدتر میدونید چیه؟ اگر هردو طرف توی ازدواج اینطور فکر کنن، زندگی خیلی دوست داشتنی‌تر میشه. بیاین یه جور دیگه به قضیه نگاه کنیم اصلا "به جای اینکه تو شب و روز دنبال پیشبرد حرف و خواسته‌ی خودت باشی و برای تک‌تکشون با همسرت بجنگی، این همسرته که دنبال پیدا کردن راه‌های مختلف برای شاد کردن توئه." و این فوق‌العاده نیست؟


پی نوشت:

فرصت زیادی تا تموم شدن زمان مسابقه نمونده ها :)

طریقت ما

دو روز بعدش بازی ایران و پرتغال بود. طبق معمول دراز کشیده بودم کف زمین و کتاب میخوندم و اونم پای لپ تاپش مشغول انجام کاراش بود. یهو برگشت و بی مقدمه گفت:«میای پس فردا بریم فلان جا بازی ایرانو ببینیم؟» سرمو از کتاب آوردم بیرون. چهار زانو رو به روش نشستم و با ذوق گفتم:«اوووم حتمااا.» خوشحال شد. لبخند زد و مشغول انجام بقیه کار هاش شد.
من اصلا اهل فوتبال نیستم. هیچ علاقه ای هم به فوتبال دیدن ندارم. تو زندگیم هر بار که نشستم و فوتبال دیدم بخاطر  همراهی با کسایی که دوستشون دارم بوده. چه زمانی که مجرد بودم و بخاطر علی میشستم پای فوتبال و هیچ وقت بهش نق نمیزدم:«وایی بزن کانال دیگه، بازم فوتباله؟». چه حالا که خانمِ یک عدد پسر بچه ی ریشدارم و وقتی با تردید از علاقش به فوتبال باهام حرف میزنه جای ناله کردن پا به پاش با همون اندازه هیجان همراهیش میکنم.
بنظرم باید همه مون یادبگیریم احترام گذاشتن به علایق هم رو. اینطور دنیای خیلی قشنگ تری خواهیم داشت. دنیایی که آدم هاش جای جنگیدن، با علایق متفاوت هم کنار میان و بخاطر همدیگه کار های جدیدی رو تجربه میکنن. تجربه های جدیدی که نتنها بزرگ و قوی ترشون میکنه بلکه یادشون میده تفاوت ها اگر پذیرفته بشن چقدر میتونن زیبا باشن حتی.
من همون دختری هستم که هیچ علاقه ای به فوتبال نداشته تو زندگیش و میتونست به راحتی با یه نه گفتن زمانش رو صرف انجام علایق خودش کنه ولی این کارو نکرد و برای بازی ایران و پرتغال به یه جمع بزرگ رفت تا کنار همسرش مشغول وقت گذروندن با علایق اون بشه. دختری که اون روز حتی درباره ی این که فلان صحنه آفساید نبود بحث کرد چون میخواست کسی که دوستش داره در بهترین حالت ممکن به علاقش بپردازه.
همه این هارو گفتم که تهش بگم پس میشه چیزی که جزو الویت ها و علایق ما نیست رو هم خوب دنبال کنیم. اگر به آدم های داخل دایره‌مون و شادی شون اهمیت بدیم. این یعنی دوست داشتن واقعی. همدیگه رو دوست داشته باشیم. واقعی...

[ا] نار!

 آدمِ خوبِ این روزگارِ بدقلق، سلام!

به من اگر باشد میگویم آدم ها هرکدام يک کلمه اند! همه شان را که بگذاری داخل چرخ گوشت از آن طرف مشتی حرف می‌آيد بيرون. آدم ها هرکدام گلچينی از چند حرفند. چند حرفی که هرکدامشان وظيفه ای بر دوش دارند. وظيفه ی احساس، اعتقاد، درک، رنج و... چند حرفی که فقط وقتی همه شان پيش هم باشند ميشوند يک کلمه! يک آدم!

آدم، بايد هميشه همه ی حرفهايش سر جای خودش باشد، و حتما "باشد". آدمی که يک حرفش ناقص است و يا سرجايش نيست يک جای زندگی اش می لنگد. آدم ها کلمه اند و من این روز ها به "نار" نزدیکم. اناری که یک حرفش ناقص باشد می شود آتش. آتشی که میسوزد اما نمیسوزاند...


پی نوشت:

فرصت شرکت تو مسابقه تا ده مرداده

لینک عکس هاتون رو تو کامنت دونی پست مسابقه بذارید

آپشن تو چیه؟

گاهی وقت ها مینشینم و به این فکر میکنم که چطور خدا حتی روی ریز ترین چیز های زندگی ما دقت کرده. بعد خودم هاج و واج میمانم و با خودم میگویم:«یعنی واقعا خدا وقتی داشته منو می افریده به این قضیه هم دقت کرده بود؟» بعد خودم از بهت و سوال مسخره ی خودم خنده ام میگیرد و میگویم:«خودت داری میگی خدا خنگه. خدا که مثل تو نیست. حواسش به همه چیز هست.»
یکی از مهم ترین چیز های ریزی که خدا در من به آن توجه کرده، گذاشتن آپشنِ "سرماخوردگی خفن" صبحِ بعد از شب هاییست که خیلی گریه کرده باشم. یعنی این آپشن حقیقتا برای من از نان شب واجب تر است چون ممکن بود به احتمال صد و بیست درصد بدون داشتن این آپشن از شدت بغض در عنفوان جوانی مثل یک بالن بترکم.
حقیقتش این است که من از گریه کردن جلوی دیگران یا این که کسی بفهمد من گریه کرده ام، سخت بدم می آید و فراری ام. این که میگویم سخت، خییییل  سخت ها! در حدی که شاید مادرم در تمام این بیست و یک سال یک الی دو بار گریه مرا دیده باشد آن هم در روضه.
خلاصه که من این آپشن خفنِ جاساز شده در وجودم را عمیقا دوست دارم. این که عطسه میکنم اشکم می آید، پلک میزنم اشکم می آید، نفس میکشم اشکم می آید و هیچ کس نمیپرسد:«وایییی چت شده تو؟» چون من شدیدا سرما خورده ام و آبریزش چشم و دماغ ورم کرده ی قرمز چیزی خیلی عادی است در این شرایط.
این پست را نوشتم فقط برای این که بگویم دمت خیلی گرم است خدا. خیلی مخلصیم به جان خودت. اصلا چطور میشود آدم چنین آپشنی داشته باشد و خالق این آپشن را شایسته ی سجده کردن و عبادت نداند. یعنی اگر نداند واقعا خیلی جاهل است و... بیخیالشان. بیا اصلا من جای همه ی آن هایی که هنوز نفهمیده اند چه آپشن های خفنِ ریزی در وجودشان جاساز کرده ای از تو تشکر میکنم. چاکر، پاکر، مخلص، بوس...

ببباف خوشبختی را!

چهار زانو نشسته بودم روی تخت و با لپ تاپ مشغول سر و کله زدن بودم که پرسید:«شونت کجاس؟» با خودم گفتم حتما  میخواهد موهایش را مرتب کند برود دیدن حاجی بعد همانطور که  مشغول کار کردن روی تحقیق مورد نظرم بودم گفتم:«تو کمد سمت راستیه رو نگاه بندازی میبینیش» چند دقیقه ای که گذشت دیدم آمده نشسته پشت سرم روی تخت. به سمتش برگشتم و گفتم:« کاری داری بگو انجام بدم برات» لبخند زد و گفت:«میشه موهاتو شونه کنم؟» مبهوت و هاج و واج به صورت مردانه اش نگاه کردم و بعد چند ثانیه گفتم:«آره. حتما» با احتیاط جوری که انگار میخواهد یک عملیات خیلی حساس انجام بدهد کش را از دور موهایم باز کرد و شروع کرد به شانه زدن. ظاهرا او داشت موهای مرا شانه میزد و من هم تحقیقم را تکمیل میکردم اما تمام حواسم به جزء جزء حرکاتش بود. حقیقتش آن حجم لطفات و ظرافت از دست های بزرگ مردانه اش برایم خیلی عجیب بود.

چند دقیقه ای که گذشت پرسیدم:«دوست داری موهامو ببافی؟» از پشت سر هم لبخندش مشخص بود. گفت:«خیلی دوست دارم ولی خب بلد نیستم» خندیدم و گفتم:«عیب نداره آقا پسر خودم یادت میدم غصه شو نخور» خندید و گفت:«راست میگی؟ خیلی ممنون خانوم کوچولو» شروع کردم به توضیح دادن برایش:« اول موهامو به سه قسمت مساوی تقسیم کن» با دقت جوری که انگار مسئول مشخص کردن حد مرزی بین سه کشور شده باشد، آرام موهایم را به سه بخش تقسیم کرد. «خب حالا موی سمت راستی رو بذار روی موی وسطی» با احتیاط دسته ی موهارا روی هم قرار داد و گفت:« گذاشتم» « خب حالا  سمت چپی رو بیار روی وسطی» همینطور مثل رهبر گروه کر راهنمایی اش میکردم و او آرام و با دقت میبافت.

به اواسطش که رسید انگار که برای اولین بار موی بافته شده دیده باشد با ذوق گفت:« واییی سادات بافته شد موهات جدی» خندیدم و گفتم:« مگه قرار بود بافته نشه؟» چیزی نگفت و عین پسر بچه ای که به ماشین مورد علاقه اش رسیده و چیزی جز ماشین اسباب بازی جدیدش را نمیبیند مشغول بافتن ادامه ی موها شد. به آخرش که رسید پرسید:« خب حالا چیکارش کنم؟» خنده ام گرفته بود از این همه بکر بودن پسرانگی اش. لبخند زدم و گفتم:«ته بافه رو بده من. خودت برو تو همون کمد سمت راستیه. قسمت پایینش کش هست. بردار بیار» انگار که یک مأموریت فوق خاص پیش رویش باشد تند از روی تخت پایین رفت و خودش را به کمد رساند. اما چند ثانیه ای نگذشته بود که مستاصل گفت:«وایی اینجا کلی کش هست. کدومشو بیارم؟» با خودم فکر کردم که چقدر دنیای پسر ها ساده تر و بی آلایش تر از دنیای رنگارنگ و مدل به مدل ما دخترک هاست و در جوابش گفتم:« به سلیقه خودت یه دونشو انتخاب کن و بیار.»

با تعجب جوری که انگار مسئولیت انتخاب رئیس پارلمان فرانسه را به او داده باشند گفت:« مننن انتخاب کنم؟!!» بی صدا خندیدم و گفتم:«آره آقا شما انتخاب کن» چند دقیقه ای در سکوت مشغول گشتن میان کمد بود. سکوت کرده بودم تا دستپاچه نشود و با خیال راحت کارش را بکند. بعد پنج دقیقه روی تخت نشست. بدون هیچ سوال و پرسشی ادامه دادم:«خب حالا کش رو بنداز دور دستت و بعد آروم پایین موهام ببندش» کار بستن کش مو که تما شد بلند شدم و جلوی آینه رفتم. از داخل آینه رد نگاهش را دنبال کردم و دیدم با چه هیجان و ذوقی به دسترنج زحمتش نگاه میکند. برگشتم به سمتش و درحالی که روی نوک پا بلند شده بودم تا بتوانم گونه اش را ببوسم گفتم:« خیلییی عالی شده. این فوق العاده ترین بافت مویی هست که تا امروز دیدم. کلیییی ممنون. راستی بازم موهامو میبافی؟» چشمانش از ذوق برق میزد. پرسید:« یعنی بازم این همه ساعت میشینی و اجازه میدی من نابلد موهاتو ببافم؟» سری به نشانه ی تأیید تکان دادم و گفتم:«حتمااا» درحالی که با دست بافه ی موهایم را ناز میکرد گفت:«خوشبختی شاید همین باشه» و هردو لبخند زدیم.

یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan