دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

عشق به اعتبار مقدار دوام عشق است نه شدت ظهورش!

اکثر ما فکر میکنیم تلاش اصلی لازم برای بدست آوردن کسی که میخوایمش، قبل رسیدنمون به اون آدمه. بعد این میشه که وقتی رسیدیم بهش دیگه فکر میکنیم کارمون تموم شده و خب خداروشکر. در صورتی که این اشتباه ترین تصور ممکنه. تلاش برای بدست آوردن اون آدم تازه بعد رسیدن معنای واقعی پیدا میکنه. سرحال و شاداب نگه داشتن رابطه و قرار دادانش در مسیر یه منحنی رو به رشد سخت ترین و مهترین بخش داستانه...

عشق رفتنه! گاهی...

اومد کنارم نشست. گفت:«اگه بهت بگم دیگه دوست ندارم چی میشه؟» خسته بود و اینو از تن صداش میفهمیدم. سرشو گذاشتم روی پام و گفتم:« هیچی. عوضش من قد جفتمون دوست دارم...». چیزی نگفت. با یه دست موهاشو ناز میکردم و با دست دیگه کتابی که دوست داشت رو ورق زدم و براش خوندم. کم کم خوابش برد. نگاهش کردم. یک دل سیر. آروم خوابیده بود.  هنوزم مثل روز اولی که دیده بودمش دوست داشتنی بود و سفید. یک ساعتی که گذشت و خوابش سنگین شد بالشش رو گذاشتم زیر سرش. میدونستم نیمه شب تشنه از خواب بیدار میشه. یه لیوان آب خنک گذاشتم بالای سرش. به نور حساسیت داشت. توی روشنایی بدخواب میشد. زیر پرده ای و پرده هارو کشیدم.
آفتاب که طلوع کرد بوی گل سرخ فضای خونه رو پر کرده بود، همه چیز سر جای خودش بود غیر از من...

light for the way


We are all broken, that's how the light gets in...


از دردی که میکشیم

میدانی من همیشه معتقد بوده ام که غم هر قدر بیشتر باشد و شکستگی قلب عمیق تر صاحبش آرام تر است
اصلا هویت اینطور درد ها این است که فقط برای خودت باشند، بسوزاندت و بزرگت کنند
اینطور که بسوزی، لبخند بزنی و همه فکر کنند اوضاع چقدر خوب است
از من اگر میشنوی باید اینجور درد ها را گرامی داشت. باید عزیز شمردشان و بر روی دیدگان جای داد. اینطور درد ها آمده اند تا روح آدم را بزرگ کنند. اینطور درد ها باید باشند. برای خودِ خودت. که بسوزی. که در سکوت اتاقت آتش بگیری و هیچکس نفهمد. که روحت قد بکشد در این سوختن ها...

با غمت...

شب جمعه بود. باهم در صحن امام خمینی حرم نشسته بودیم. آقا آرام و سوزناک کمیل را زمزمه میکرد. بی صدا طوری که متوجه‌م نشود گریه میکردم. دستش را که برای گرفتن زیارت نامه سمتم دراز کرد، ناگهان قطره اشکی از روی گونه ام سر خورد و چکید روی انگشت اشاره اش. سرش را خم کرد و به صورتم نگاه کرد اما چیزی نگفت. بعد از اتمام مراسم کلافه بود و این را میشد به وضوح از حالاتش فهمید. جویای علت کلافگی اش شدم اما چیزی نگفت. بیشتر که اصرار کردم درحالی که تقریبا پشت به من کرده بود و مدام سرش را تکان میداد گفت:«به من اگر باشه میگم فاطمه ها اصلا نباید گریه کنن. وای به حال این که بی صدا اشک بریزن. اصلا فاطمه ها که گریه کنن، فاطمه ها که بی صدا اشک بریزن روضه ی باز به پا میشه تو دل هر آدمی. حالا تو فکر کن از قضا اون فاطمه زنت باشه. چند ساعت قبلشم جلو چشمت زمین خورده باشه بعد تو وجود تو همزمان چند تا روضه شعله میکشه. بعد دلت میشه غوغای محشر.» و درحالی که می رفت زمزمه کرد:«اصلا فاطمه ها نباید زمین بخورن. اصلا فاطمه ها نباید بی صدا اشک بریزن. نباید. نباید. نباید...»

کنکوری جانِ سرخابی

امیلی کوچک که از داخل گوشی همراهم شروع به پخش شدن کرد سمت میز دوست داشتنی ام رفتم و با دیدن اسم روی صفحه بی اختیار لبخند زدم. خوب می‌دانستم برای چه چیزی زنگ زده و شوق پنهان شده پشت صدایی که هنوز نشنیده بودمش مرا به لبخند عمیق تر وامیداشت. گوشی سبز را کشیدم و مکالمه متصل شد. اولین چیزی که شنیدم صدای لبخندش بود. شاید با خودتان بگویید این دختر دیوانه است ولی من صدای لبخندش را از پشت خط با کیلومتر ها فاصله شنیدم. وقتی سلام کرد لبخندش پر رنگ تر شد و وقتی از اتفاق شکه کننده ای که افتاده بود تعریف میکرد لبخندش چیزی به شادی و دلبری سرخابی داخل پالت آبرنگ هایم بود. 
من عضو جدید یک خانواده ی خیلی جدید هستم. خانواده ای که در همین یک ماه و اندی همیشه سعی داشتم عزیز ترین جا در قلبم را بهشان تعلق بدهم. "عروس، زن داداش" یا هزار کلمه شبیه به این ها تا یکی دو ماه پیش برایم کلماتی نچسب بودند که همیشه ته ته تعاریف دیگران ازشان حس منفی نهفته بود. امروز من یک عروس، زن داداش و هزار کلمه ی دیگر شبیه به این هایِ شادم. کسی که تمام تلاشش را برای بازگرداندن حس خوب و امنیت به واژه ها و نسبت ها انجام داده و می‌دهد و خواهد داد.
من تمام تلاشم را میکنم و این را امروز میشد از لبخند سرخابی جا خوش کرده پشت صدای تو فهمید. تویی که کوچک ترین فرزند این خانواده ی جدید هستی و قول داده ام برایت نقش همان خواهری را داشته باشم که هیچ وقت نداشتی اش. روزی که با تمام قلبم نه برای جلب توجه، نه برای آدم خوبه کردن خودم بلکه از ته ته ته قلبم، فقط و فقط برای  تجربه حس خوب بین این روز های شلوغ و سختی که پشت سر میگذارد تک تک وسایل داخل آن بسته را خریدم و با حوصله پیچیدم. روزی که برایت داخل آن کارت پستال دست ساز با کلی قلب اکلیلی رویش، نوشتم:« آنگاه که تمام اعتبار و آینده ات را میان چهار گزینه جست و جو می کنی. این نکته را هیچ گاه فراموش نکن:«تو برای ماندن در قلب اطرافیانت نیاز به درصدهای بالا نداری، عزیزِ کنکوری من❤».  فقط و فقط میخواستم که در این آخرین روز های حساس بدانی که تو چقدر با ارزش تر و عزیز تر از این حرف هایی که کنکور بخواهد خاطر عزیزت را برنجاند.
این روز ها بیشتر از هر وقتی وقت ندارم و خسته ام و از درون پر از غم و تشویش اما این روز ها بیشتر از هر وقتی لبخند میزنم و میدوم و به آرامش این خانواده که حالا بزرگ تر از قبل هم شده فکر میکنم. و شاید لبخند سرخابی او از پشت خط یک مسکن قوی باشد روی تمام خستگی های این روز هایم وقتی با بهتی که هنوز به وضوح در صدایش موج میزند از آن سر خط میگوید:« ممنون که با اومدنت همه چیزو قشنگ تر کردی» و بعد من عمیق لبخند میزنم. عمیقِ عمیق. بخاطر حال خوب آدم های داخل دایره ی بنفش متمایل به یاسی ام...

فرد و وحید!

بچه که بودم خیلی از تاریکی شب میترسیدم.

خلاف تصور همه هرچی بزرگ میشدم این ترس هم تو وجودم بزرگ تر می‌شد.


ولی خب تفاوت بزرگِ بزرگی با بچگی این بود که حالا یاد گرفتم باید بتونم خودم به تنهایی و بدون صدا کردن دیگران با ترس هام کنار بیام و زندگی کنم

  همین...

قانعم به یک نگاه

ساعت چهار و نیم بعد از ظهر بود که قطار راه افتاد. بعد گذشت هشت الی ده دقیقه ناگهان بوی عجیبی شروع کرد به پخش شدن داخل کوپه. بویی شبیه بوی لنت سوخته ی ماشین. یکی دو دقیقه نگذشت که قطار سرتاسر ولوله شد. همه رفته بودند پی این که بفهمند چه خبر شده و ته و توی داستان را در بیاورند. از بیرون صدای خانمی را شنیدم که عصبی و وحشت زده از مسئول قطار میپرسید:«قطار خراب شده؟ داره آتیش میگیره؟ قراره بمیریم؟» و بعد مستاصل ادامه داد:«آقا تروخدا درو باز کن من میخوام پیاده شم».

حرف های زن را می‌شنیدم و درحالی که بوی دود باعث شده بود آلارم شروع سر درد در تک تک حفره های مغزم بپیچد یک جرعه از نسکافه ی داخل استکانم را سرکشیدم و چشم هایم را بستم. همین... این تنها واکنش من به تمام آن اتفاقات بود.  گاهی وقت ها می‌نشینم و ساعت ها فکر میکنم این که هیچ اتفاقی که حس کنم دارد من را به سمت مرگ سوق میدهد، نگرانم نمیکند چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟ اصلا این که من از مرگ فراری نیستم، خوب است یا بد؟

امروز بین سر و صدا و نگرانی های یک ربعه ی آدم های داخل قطار درحالی که نسکافه ام را می‌نوشیدم فقط یک بیت از گوشه ی ذهنم گذشت:"ای کاش که آدم ها دلتنگ نمی‌مردند" در تمام آن لحظه های پر از دود هیچ چیزی جز این یک مصراع در من جریان نداشت. حقیقتش این بود که من از زندگی هیچ چیز نمی‌خواستم جز این که یک بار دیگر ببینمش. والسلام!

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد...

سه روز مانده به ماه رمضان پدر زنگ زدند که:« فاطمه سادات پاشید با آقا سید بیاید شمال آقاجون دوست دارن ببینن داماد جدید رو» به آقای هـ جیمی این گفته پدر را که منتقل کردم گفتند آن چند روز را شب ها باید بروند برای کار شرکت و نمیتوانند بیایند. چیزی نگفتم اما ته دلم گفت کاش میرفتیم...

بعد از ظهر پدر زنگ زدند و با صدای گرفته گفتند:«آقا جون فوت شد» در آن لحظه اولین سکانسی که از جلوی چشمم گذشت شبی بود که پدر زنگ زده بودند و خواسته بودند برویم شمال. به آقاجون فکر کردم و تمام روز هایی که به محض دیدنم در چهارچوب اتاقشان میگفتند:« به به فاطمه سادات خانم» و تمام وجودم آتش گرفت...

نا خودآگاه روی زمین نشستم و گریه کردم. به یاد صورت سفید و مهربان آقاجون. به یاد فاطمه سادات خانم گفتن هایشان. به لحظه ای فکر کردم که پدر خبر عقدمان را بهشان دادند و قطعا آقاجون آن لحظه بابت ازدواج کردن آخرین بچه ی آخرین بچه و آخرین نوه شان لخند زدند و دلشان خواست ببینندشان. ولی ندیدنشان...

آه از زمان. از زمان و گذر شتابناکش. از دنیا. از دنیا و رنج های جا خوش کرده در تک تک لحظاتش. دلم برای آقاجون تنگ شده و بی اختیار مدام گریه میکنم. چقدر آدم ها میتوانند حسرت برای خودشان بتراشند. چقدر یک بار کوتاهی، پشیمانی به بار می آورد و حرف پدر در جمجمه ام پخش میشود:« به آقاجون نمیگم که میاید که تا چهارشنبه چشم انتظارتون نباشه مدام» خوب شد که نگفتید پدر. خوب شد...

یا ایها الکریم...

 به روزی فکر میکنم که تو از یک آرزوی بالقوه تبدیل به یک عشق بالفعلِ رسوخ کرده در تک تک سلول هایم میشوی. به روزی که در آغوش میگیرمت و میروم و مینشینم همان گوشه ی دوست داشتنی هیئت و اشک های روضه ی حضرت زهرا دانه دانه میچکد بر سرخی گونه هایت. به روزی که یادت میدهم دست هایت را به زانویت بگیری، یاعلی بگویی و مردانه روی پاهایت بایستی. به روزی که قد میکشی و پیش چشمانم راه میروی و قند در دلم آب می شود از دیدن خنده های شیرینت. به روزی که میان خستگی هایم صدایت میزنم:«سید حسن، مامان» و تمام خستگی های عمرم با به زبان آوردن نامت یکباره از جانم  رخت میبندد و دور میشود. به روزی که کنار خودم مینشانمت و برایت از جوانی هایم میگویم. از این که در تمام سال های زندگی ام، در تمام سال هایی که تنها یک رویای بالقوه ی دور در منتهی الیه دنیای دوست داشتنی ام بودی،  با چه عشق وصف نا شدنی به نام کوچکت صدایت کردم و برایت مادری کردم. از این که چرا اسمت را حسن انتخاب کردم و این که چقدر صاحب نامت در روح و جانم ریشه دوانده. به روزی که زیر گوشت زمزمه میکنم باید پسر خوبی برای مادر واقعی ات باشی.  به روزی که سفارشت میکنم که دست هایت را بگذاری میان دست های کریمانه ی امام حسن و تا ابد هیچ دری غیر در این خانه را نزنی...

پی نوشت:
پا گرفته کل وجودم زیر سایه ات، الحمدلله...

پی نوشت تر:
من حسینی شده ی دست امام حسنم...
یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan