دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

مممون لطف مادر این خانواده‌ایم...

فکرش را که می‌کنم می‌بینم زندگی‌ام عجیب به نام حصرت زهرا گره خورده. اذن اولین کربلایی که رفتم را فاطمیه گرفتم و از آن جالب‌تر این که میلاد حضرت زهرا کربلا بودم. 

امسال اما داستانش کمی عجیب تر بود. شاید هم دل من شکسته‌تر. نمی‌دانم... فقط این را می‌دانم که امروز صبح بود که با حالی عجیب و غریب خراب مداحی را پلی کردم، وقتی مداح با حزنی عمیق جا خوش کرده میان حنجره‌اش خواند:«میگن حسین محشریه. ته لوطی گریه. این آقا مادریه. تو رو به مادرت» نمی‌دانم چطور شد ولی بی اختیار گوشه‌ی اتاق شروع کردم به زار زدن. در عمرم اینطور گریه نکرده بودم. آنثدر گریه کردم که نفس کم آوردم.

حوالی سه بعد از ظهر بود، همانطور که تنها توی اتاق نشسته بودم گوشی‌ام زنگ خورد. خودش بود. از آن سوی خط با لبخند گفت:«یه ماشین پیدا کردم میگه ساعت هفت حرکت میکنه سمت مهران، میتونی حاضر شی تا ادن موقع؟» نمی‌دانم از آن به بعدش چه گفتم و چه شنیدم! فقط این را می‌دانم که الان ساعت نزدیک به ده و نیم شب است و من داخل ماشینی نشسته‌ام که به سمت مهران حرکت می‌کند. باورش سخت است. خیلی سخت. شاید وقتی رسیدم و دیدم باورم شد که امروز آقایی با آن بزرگی صدای  هق هق دخترکی به این کوچکی را از گوشه‌ی اتاقش شنیده وقتی مداح خواند:«تو رو به مادرت...»

 

 

پی نوشت:

من هنوز هم باور نمی‌کنم اما شما حلالم کنید :)

گردابی چنین هایل

از خانه بیرون زدم و راه رفتم. تند تند. هی راه رفتم و هی تند تر به مسیر ادامه دادم. وسطش داشت گریه‌ام می‌گرفت! اما این از آن داشت گریه می‌گرفتن های همیشگی نبود. داشت گریه‌ام می‌گرفت اما. دستم را بلند کردم و به گونه‌ی سمت راستم کوبیدم! بی‌رحم. سنگین. کافی نبود. اینبار دست مخالفم را بلند کردم و به گونه سمت چپ کوبیدم. نفس عمیق کشیدم و چندین بار متوالی با دست های خودم به خودم سیلی زدم. محکم، بی‌رحم! 

راه رفتم. تند تند. سرم راه بالا گرفتم و اجازه دادم گونه هایم از برخورد جریال هوا به داغی سیلی خورده‌شان ذوق ذوق کنند و بیشتر و بیشتر گر بگیرند. گریه‌ام را قورت داده بودم و عوضش لبخند بالا آورده بودم. لبخند زدم. به خودم. به روزگار. لبخند زدم و تکرار کردم:«خودم. فقط خودم!» راه رفتم. تند تند. گونه هایم آتش گرفت، لبخند زدم و درحالی که ماشه را به سمت خودم گرفته بودم تکرار کردم:«تو. فقط خودِ تو!».

راه رفتم. تند تند. آنقدر که سرم گیج رفت و گونه هایم بی‌حس شدند. آنقدر که تمام اشک ها سرکوب شدند. آنقدر که مغزم از هجوم خودم لبریز شد. آنقدر که آماده‌ی نشستن پای لرز تمام خربزه های عالم شدم. آنقدر که پذیرفتم. رسیدن به این مرحله، به این مرحله‌ی خطیر پذیرش برای تمام بنی بشر سخت است. حتی برای از ما بهتران. باور کن! ولی من توانسته بودم. من توانسته بودم در کمتر از چند ساعت خودم را به این مرحله برسانم.

خودم را به خانه رساندم، از پله ها بالا کشیدمش، آبی به صورت گل انداخته‌اش زدم و به چشم هایش در آینه خیره شدم. خبری از اشک و ضعف نبود، عوضش. بگذریم... خودم دیگر شده بود همانی که باید. آماده‌ی زدن به دل طوفانی که هیچ مشخص نیست چقدر ویرانگر باشد. هیچ مشخص نیست به کسی اجازه جان سالم به در بردن بدهد...

 

والعصر...

و قسم به زمانی که باید باور کنی حقیقتی رو که مدام سعی بر انکارش داشتی :)

جنون

بیا بپذیریم و باور کنیم این حقیقت را که من آنقدر دیوانه‌ام که حاضرم بخاطر حال خوب تو نداشته باشمت...

بیا بپذیریم و باور کنیم این حقیقت را که من دیوانه‌ام ات.

 

و اما روزگار! بیا درباره روزگار حرفی نزنیم :)

این روز ها

دیروز بعد از ظهر بود. بابا سوال ساده ای پرسید که برای من خیلی سخت بود شرح پاسخش اما گفتم. مثل همیشه این موقع ها محکم اما آرام آرام. بابا شنید اما قانع نشد. می‌دانستم که قا‌نع نمی‌شود چون قرار نیست این اوضاع قر و قاطی کسی غیر از من را قانع کند.

بابا قانع نشد. بابا حق داشت چون من حتی دلایل را هم به خوبی توضیح ندادم. یعنی نمیخواستم که به خوبی توضیح بدهم. نمی‌خواستم حتی به حرف هایی که شنیده بودم فکر کنم چه برسد به بازگو کردنشان.

بابا فکر کرد ما آدم های مغرور و کله خری هستیم که داریم غد بازی در می‌اوریم و روی حرفش پا فشاری کرد. بابا حق داشت چون در یک ابهام بزرگ گیر کرده بود ابهامی که من هیچ علاقه ای به رفع آن نداشتم و این قضیه مغرور و کله خر تر هم جلوه‌مان میداد.

بابا میان گرد و غبار غلیظی از ابهام اصرار می‌کرد و نمی‌دانست اصرار هایش چه اتفاقی در پیش دارند. بابا اصرار کرد. من آرام توضیح دادم. بابا قانع نشد و بیشتر اصرار کرد. بابا حق داشت. من حق داشتم. هیچ کس مقصر نبود.

بابا عصبی گفت:«تو مثلا روانشناسی خوندی؟» نگاهش کردم. بابا مقصر نبود. بابا می‌دانست اما نصفه و نیمه. اینبار اما حرف ها واژه نشد. اشک شد. نمی‌خواستم اما شد. سرم را بالا گرفتم. بی فایده بود. به نیم رخ متمایل شدم. بی فایده بود. نمی‌شد پنهانش کرد. اشک بعد ماه ها راهش را پیدا کرده بود.

 

 

برای اولین بار در عمرم بود. دیروز! بابا اشکم را دید. بیخیال شد. سکوت کرد. پرسید:«زنگ نزنم؟» ادامه داد: «زنگ نمی‌زنم» رفت. سرم را توی بالش فرو کردم و بلند بلند گریه کردم. نمی‌دانم چه مرگم شده بود! بابا مقصر نبود. من مقصر نبودم..

 

یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan