دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

(: I think i,m a little bit tired

 

 

تقدیم به واژه کوچک و رویای بزرگ! تقدیم به عشق...

شد سه سال! سه ساله که کنار هم خندیدیم، درد کشیدیم، قلبمون لبریز عشق شد و لحظات سخت رو پشت سر گذاشتیم. سه ساله که کنار هم بزرگ شدیم. سه سال گذشته و ما میون متن داستان زندگی‌مون، درست تو اون قسمتی که تازه تلاش واقعی معنا پیدا میکنه ایستادیم و هرکدوممون تمام تلاشمون رو می‌کنیم برای حال خوب هم. 

از من اگر بپرسی میگم همین تلاش‌های به ظاهر ساده ارزشمندترین هدیه ما به همدیگه هستن. به امید سی‌امین اردیبهشتی که جای هر متن عاشقانه‌ای با افتخار بنویسیم ما هنوز هم هرروز و هر لحظه برای خوب بودن حال هم تلاش می‌کنیم..

قاصدک...

امشب خیلی ناگهانی یادش افتادم! درست وسط سخت‌ترین ساعت‌ کارهای اسباب‌کشی. داشتم کتابخانه‌ی لبالب از کتابم را خالی می‌کردم که بعد مدت‌ها چشمم خورد به جلد خاکستری آن کتاب. نفهمیدم چطور اما وقتی به خودم آمدم از روی جعبه‌های دستمال کاغذی و آن پاراگلایدر رنگی بالا سمت راست صفحه رسیده بودم به صفحه‌ی سفیدی که در پایین‌ترین قسمتش کنار امضاء نویسنده نوشته شده بود:«ناردونه»

لبخند زدم، نمیدانم! شاید هم بغض کردم. هرچه که بود یادم آمد یک زمانی، سال‌ها قبلتر از این روزها همه‌جا نامم "ناردونه" بود. مدت‌ها بود فراموشش کرده بودم. آن کتاب خاکستری و تمام کیلو کیلو خاطراتی که با خودش داشت را. اما خاطرات مثل کتاب خاکستری هنوز هم همان پشت‌ها بودند. خاک‌خورده اما سالم مثل روز اولشان. 

خواستم به خودم تشر بزنم که چرا نگهش داشتی‌ که حالا این وقت شب باز سر و کله‌اش پیدا بشود و با خودش یک قطار خاطره زنده کند اما منصافانه نبود. همراه چند کتاب دیگر داخل کوله مشکی گذاشتمش و زیپ کوله را تا جایی که ممکن بود جلو بردم. 

یادش افتاده بودم و این غیر قابل انکارترین و پنهان نشدنی‌ترین اتفاق دنیا بود. بیخیال اسباب‌کشی گوشه‌ی تاریکی از خانه خزیدم و مثل همیشه درحالی که زانوهایم را بغل گرفته بودم سرم را روی زانوی سمت راستم گذاشتم و خاطرات یکی یکی شروع به سیلی زدن کردند.

از آن شبِ خنک که از قضا ماه درخشانی هم داشت تا امشبی که سر و کله‌ی کتاب خاکستری دوباره پیدا شد خیلی سال گذشته. شاید برای همین باورش سخت است. باور این که هنوز تک تک آن لحظات را بیاد می‌آوردم. امشب بیشتر از هر زمان دیگری به آن آرزوی بچه‌گانه‌ی ناممکن نیاز داشتم. دلم آن شنل جادویی پدر هری‌پاتر را می‌خواست که روی خودم بیاندازمش تا جهان نتواند چیزی از این من را ببیند.

کف زمین، وسط جعبه های خاک و خلی دراز کشیدم و به این فکر کردم که کاش لاقل او گذشته را با تمامی خاطراتش همان‌جا درست پشت سرش جا گذاشته باشد. چشم‌هایم را بستم و از صمیم قلب آرزو کردم که او هیچ‌چیز از گذشته را بیاد نیاورد. آرزو کردم که بلند بلند بخندد، قلبش پر از آرامش باشد، زندگی‌اش سراسر عشق و ذهنش مملو از امروزی زیبا...

یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan