دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

شما چطور؟

فقط منم که وقتی کتونی نو میخرم تو اون بیست و چهار ساعت اولیه که هنوز باهاش بیرون نرفتم مدام میپوشمش و تو خونه باهاش راه میرم و سرخوشانه لبخند میزنم، یا شمام این مدلی هستید؟ :))

خُل شاخ و دم ندارد که

داشتم به این فکر میکردم که سال آینده حتما باید بروم و توی یکی از این مسابقات انتخابیِ منتخب های جهانی شرکت کنم و بعد نه در زمینه زیباترین زن سال، بهترین بازیگر نقش زن و یا تر نه بعنوان نخبه علمی زن بلکه بعنوان دور از آدمیزاد ترین دختر سال شایسته ی دریافت جام زرین بشوم. دختری که نه تنها هیچ چیزش به آدمیزاد نرفته حتی نوع تب کردنش هم با عالم و آدم فرق دارد.

ملت وقتی تب میکنند سر و بدنشان داغ میشود. من محیط داخلیِ چشم هایم. اینقدر داغ. اینقددددر داغ که گاهی حس میکنم این دمایِ بالا می تواند محیط چشمم را به کلی ذوب کند. و حتی گاهی وقت ها انگار که بخارِ ناشی از این حرارت سطح چشم هایم را پوشانده باشد، حس میکنم همه چیز را در هاله ای از مه میبینم :||

چشمانِ تب دار

معتقد است چشم های راستگویی دارم. چشم هایی که در هر شرایطی وقتی بهشان نگاه کنی یک حرف می زنند، تحت تاثیر قرار نمی گیرند و همانی که همیشه هستی را به آدم ارائه می دهند. میگوید چشم هایم وقتی مریض می شوم و تب میکنم و دیگر نای نقش بازی کردن ندارم هویت واقعیشان را قشنگ تر نشان می دهند. میگوید:«برای همین چشم های تب دارت از هر زمانی قشنگ ترن» میگوید وقتی تب میکنم قهوه ای چشم هایم براق تر و روشن تر می شوند. می گوید مظلوم تر از همیشه به نظر می رسند. میگوید خیلی خوب است که وقتی خوبی نقاب روی مظلومیت چشم هایت میگذاری. چون وقتی این طور می شود نگاهت آدم دلش میخواهد بمیرد. میگوید شهر پر گرگ است. گرگ هایی که چشمشان مدام دنبال بره های مظلوم می دود. دعوایم میکند و سرم داد می کشد و میگوید چرا میگذاری تب کنی. نگاهش را از حولِ چشم هایم دور نگه می دارد و میگوید نباید اینقدر بیخیال باشم که بگذارم کارم به تبِ چهل درجه برسد. میگوید خیلی بی فکری. و وقتی دارد از چهارچوب در خارج می شود میشنوم که زیر لب زمزمه می کند:«لعنت به مظلومیت چشم های تبدارت...»

مثلا خوشبختی

شب
آسمون مهتابی
هوا بارونی
زیر صدای یه بیکلام
توی ماشین
کنار هم
مگه خوشبختی غیر اینه؟

ته تغاری جات

از جمله رسالت های خواهر ته تغاری بودنم میشه به مرتب کردن موهای پشت گردن و دم خطِ جناب برادر اشاره کرد.

اعتراف میکنم که بعد از این کار، حسِ بدجنسانه ی پس گردنی زدن در انسان دو صد برابر میشه :))

چِ

چمران با یک دختر بی حجاب لبنانی ازدواج می کند، او را مجذوب خودش کرده و غاده به  عشق چمران محجبه می شود. حالا بعضی از ما نه تنها توانایی نداریم حتی یک نفر را محجبه کنیم بلکه با تهمت فخر فروشی و ریا بسیاری از دختران محجبه را از دین و اسلام زده می کنیم. همسر چمران عاشقانه ها یش را با مصطفی اینطور توصیف می کند:«یادم هست در یكی از سفرهایی كه به روستاها می‌رفتیم، مصطفی در داخل ماشین هدیه‌ ای به من داد. اوّلین هدیه‌اش به من بود و هنوز ازدواج نكرده بودیم. خیلی خوشحال شدم و همان جا بازش كردم. دیدم روسری است. یك روسری قرمز با گل‌ های درشت. من جا خوردم امّا او لبخند زد و به شیرینی گفت:«بچه‌ها دوست دارند شما را با روسری ببینند».من می‌دانستم بقیه افراد به مصطفی حمله می‌كنند كه شما چرا خانمی ‌را كه حجاب ندارد می‌آوری مؤسّسه. ولی مصطفی خیلی سعی می‌كرد مرا به بچه‌ها نزدیك كند. نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست.. او مرا مثل یک بچه كوچک قدم به قدم جلو برد و به اسلام آورد.»
یک روز همین كه رسید خانه (دو ماه از ازدواجمان گذشته بود) در را باز كردم و چشمم افتاد به مصطفی شروع كردم به خندیدن! مصطفی پرسید:«چرا می‌خندی؟» در جواب درحالی که چشم‌هایم از خنده به اشک نشسته بود گفتم:«مصطفی تو كچلی!!من نمی‌دانستم!» مصطفی هم شروع كرد به خندیدن.
مادرم یك هفته بیمارستان بستری بود. مصطفی دست مادرم را می‌بوسید و اشك می‌ریخت. مصطفی خیلی اشک می‌ریخت. مادرم تعجب كرد.شرمنده شده بود از این همه محبت! روزی كه مصطفی به خواستگاری ام آمد مامان به او گفت:«شما می‌دانید این دختر كه می‌خواهید با او ازدواج كنید چطور دختری است؟این صبح‌ها كه از خواب بلند می‌شود هنوز رفته كه صورتش را بشوید و مسواک بزند كسی تختش را مرتب كرده لیوان شیرش را جلو در اتاقش آورده و قهوه آماده كرده‌اند.شما نمی‌توانید با مثل این دختر زندگی كنید،نمی‌توانید برایش مستخدم بیاورید اینطور كه در خانه‌اش هست» مصطفی خیلی آرام اینها را گوش داد و گفت:«من نمی‌توانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول می‌دهم تا زنده‌ام، وقتی بیدار شد، تختش را مرتب كنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت» خودش قهوه نمی‌خورد ولی چون میدانست ما لبنانی ها عادت داریم، درست می کرد .گفتم:«خب برای چی مصطفی ؟» می گفت:«من قول داده ام به مادرتان تازنده هستم این کار را برای شما انجام بدهم.» و تا شهید شد اینطور بود.
آخرین نامه مصطفی به من:«من در ایران هستم ولی قلبم با تو در جنوب است در مؤسسه در صور. من با تو احساس می‌كنم فریاد می‌زنم می‌سوزم و با تو می‌دوم زیر بمباران و آتش. من احساس می‌كنم با تو به سوی مرگ میروم، به سوی شهادت. من احساس می‌كنم هر لحظه با تو هستم حتی هنگام شهادت..»


اینِ معنیِ واقعیِ وفایِ به عهد، امر به معروف و عشق. اینجاست که آدم میفهم چرا میگن شهادت هنر مردانِ خداست.
چمرانِ بزرگ
چمرانِ عزیز

دو گوش و یک دهان

اگر همه مون اول از همه خودم. یاد بگیریم قبل اینکه حرفی بزنیم دو دقیقه اصلا نه شصت ثانیه تو دهنمون مزه مزش کنیم اون جمله رو بعد بیان. خیلی از دعوا ها، کینه ها و جنگ ها اصلا پیش نمیاد.
اگرم یاد بگیریم جای واکنش فوری و خشن نسبت به هر حرفی، نوشته ای و نقدی اول خوب تو ذهنمون حلاجیش کنیم. خیلی از قضاوت ها، پیش داوری ها و انگشت اتهام دراز کردن هامون به کلی فوت میشه میره هوا.
چه کاریه خب
چقدر جبهه گیری ؟
تا کجا گوش کردن اما نشنیدن؟
محض رضای خدا یکم ذهنامونو باز کنیم. یکم فکر کنیم.

بی مادریم حوصله ی شرحِ قصه نیست...

اگر بگویم بعد رد کردن نوجوانی دیگر درباره اش فکر نمیکنم دروغ گفته ام

اگر بگویم دیگر هزار فکر مثبت و منفی درباره اش در ذهنم نمی چرخد دروغ گفته ام

بعد بیست سال هنوز هم وقتی فاطمیه از راه می رسد مثل مار گزیده به خودم میپیچم

مثل انسان های سردرگم مدام دور خودم میچرخم

نه این که فکر کنید بخواهم بگویم آدم خیلی درست و حسابی ای هستم و از درک این داغ، این مصیب عظیم با این حالات درگیرم نه...

کجاست معرفتی که این درد را درک کند. کدام آدم درست حسابی ای که لایق مردن از این غم باشد

من فقط بعد بیست سال هنوز با خودم به هیچ نتیجه ای نرسیده ام و این درد را هر سال با خودم یدک میکشم

هنوز هم حکمت خواب مادرم قبل از اینکه بداند اصلا منی در این دنیا هستم را نمیفهمم. این که چرا روز شهادت حضرت مادر بدنیا آمده ام را نمیدانم. و هنوز وقتی میخواهم خودم را خطاب قرار دهم کمی مکث میکنم و بعد با خودم میگویم:«لیاقت به دوش کشیدن اسم "فاطمه سادات" را با خودت داری؟»

سوم دبیرستان که بودم استاد معارفی داشتیم که خیلی دوستش داشتم. یک خانم میان سال و مهربان که همیشه لبخند روی لب هایش داشت و میشد نور ایمان قلبی اش را در چهره اش دید. روز آخر مدرسه دفترم را دستش دادم و خواستم برایم نکته ای بنویسد که آویزه ی گوش کنم برایم چیزی نوشت که سالهاست چهار ستون بدنم را می لرزاند. این بود:

فاطمه ساداتِ عزیزم. سیداولاد پیغمبر، سعی کن به گونه ای عمل کنی که باعث افتخارشان باشی. یادت نرود که فرزند آنها هستی‌، آخر انسانها ار فرزندانشان توقع بیشتری دارند. پس سعی کن در هر کاری نهایت تلاشت را بکنی و دل امام زمانت را شاد کنی ان شاء الله.

از قیامت میترسم

از روزی که بگویند حضرت زهرا سلام الله علیها وارد صحنه ی محشر شدند و من روی سر بلند کردن نداشته باشم....


فکر کنیم یکم:

حضرت فاطمه سلام الله علیها همون کسی هستن که برای حمایت امامِ زمانشون جان فدا کردند. حالا ما برای امام زمانِ خودمون چه کاری کردیم؟

پی نوشت:

مدیونِ لطفِ مادرِ این خانوده ایم...

پی نوشت تر:

فاطمیه که می رسد نمیدانم حکمتش چیست اما دلم روضه خوانِ امان حسن علیه السلام می شود

شاید هم میدانم اما نمیخواهم به روی خودم بیاورم...

الهی بشکنه دستِ مغیره...

پی نوشت ترین:

فکر کن غیرت الله باشی، دستتو ببندن و جلوی چشمات...

خواهش نوشت:

برای تسلی قلبِ داغدیده حضرت حجت خیلی صدقه بدید این شب و روز ها...

یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan