دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

آشفته‌تر از موی تو...

برای اولین بار بعد این یک سال احساس رضایت می‌کنم بابت انجامش. خستگی از آمبره بژ مسخره‌شان را بهانه می‌کنم، می‌گویم:«دیگه از دیدن این حجم از مصنوعی بودنشون کلافه شدم. من با همون خرمایی ساده‌ی لعنتی از هر چیزی راحت‌ترم پس ممنون میشم اگر نخواید مثل سکانس افتادن تیزی دست یه آدم دیوونه که تعادل رفتاری نداره؛ قیچی رو ازم بگیرید و بعدش از دسترسم خارجش کنید» حقیقتش همین است اما. من درست همان آدم دیوانه‌ام که تیزی افتاده دستش. دیوانه‌ای که شش سال روانشناسی خوانده و بلد شده چطور می‌شود ادای آدم های عاقلی را که کارهای منطقی می‌کنند در بیاورد...

بافت مو را میان دو لبه قیچی قرار می‌دهم و... واو! چه صحنه دراماتیکی. فقط حیف که زندگی سریال نیست و کسی آن سوی دوربین برای تو بخاطر تأثیر گذاری سکانست، درحالی که سعی در کنترل اشک‌هایش دارد محکم کف نمی‌زند. بله! ما در قصه ها زندگی نمی‌کنیم. ما شخصیت یک سریال نیستیم. ما هرگز نباید فراموش کنیم گوشزد کردن این نکته را به فرزندانمان که:« کتاب بخوانند! سریال ببینند! اما قصه‌ها را جدی نگیرند، باورشان نکنند و منتظر زندگی کردن‌‌شان نباشند.»

نمی‌دانم دقیقا بعد چند سال ولی بالاخره قیدش را زدم. حس خوبِ رهایی خود از تعلقات و دلبستگی‌ها. حس سبکی و نمی‌دانم چه چیز های دیگری. بیخیال :)

چه فرقی داره این که من مقصرم یا تو؟

وقتی چیزی تمام شد، تمام شده. هیچ وقتِ خدا دعوا و درگیری‌های بعد تمام شدن‌ها را نفهمیده‌ام. دنبال مقصر گشتن‌های بعد تمام شدن‌ها برایم مسخره‌اند. وقتی چیزی تمام شد، تمام شده؛ به همین سادگی. سرت را بگیر بالا. حقیقت را بپذیر و قبول کن که همیشه قرار نیست همه چیز ابدی باشد.

با خودت اگر جنگیدی. اگر دنبال مقصر گشتی. اگر مدام گذشته را نشخوار کردی.  بی شک وارد یک دور باطل شده‌ای و این شروع یک فاجعه انسانی‌ست. فقط بپذیر! خودت را زنده زنده سلاخی نکن...

یک سال دیگر هممم

خواستم از نود و هشتی که گذشت بنویسم. فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم. تهش دیدم هیچ چیز به نود و هشت و نود هفت و قبل‌تر و بعدترش مربوط نیست. همه چی من بودم و من خیلی نانوشتنی‌تر از این حرف‌ها بود که بشه براش یه پست نوشت.

حقیقتش اینه که امسال آروم‌ترین سال تحویل عمرم رو قراره تجریه کنم. سالی که نه برای شروعش مثل سال‌های قبل‌تر سرخوشانه همه چیز رو حاضر کردم. نه حتی حرص خوردم برای این که همه بپذیرن هر ساعتی که باشه تحویل سال باید بیدار باشن. امسال می‌خوام لبه‌ی حوض بشینم، به آسمون نگاه کنم، لبخند بزنم و منتظر یه شروع جدید باشم. به همین سادگی و به دور از هر هیاهویی.

 

 

 

پستی که خوندید رو ساعت‌ها نوشتم و پاک کردم. تهش موند همین دو پاراگراف و این که: برای تک تک‌تون دلی مهربون‌، لبی خندون، لحظاتی آروم، آرزو دارم و مهم‌تر از همه دوستتون دارم ❤

یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan