دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

مردگی

یه روز ازم پرسید:«با در نظر گرفتن همه این اتفاقات، شده هیچ وقت آرزوی مرگ کنی؟»

اون روز لبخند زدم و سکوت کردم اما بهش نگفتم آدم مرده بخوادم نمیتونه آرزوی مرگ کنه.


چه بسیار کالبد که سال های سال روح هایی مرده رو با خودشون یدک میکشن...

چرا این گونه کافر گونه بی رحمانه می‌گریی؟!

رو به رویش نشسته بودم و شروع کرده بودم به حرف زدن. از آن نشست های یک بعلاوه یک که باید طی آن بفهمیم با خودمان و اتفاقات چند چند بوده‌ایم و هستیم. از ب بسم الله ماجرا شروع کرده بودم و تا نزدیک های تای تمت پیشـرفته بودیم. جز صدای خش دار من که از پشت پرده‌ی ضخیمی از بغض بیرون می‌آمد صدایی شنیده نمیشد. انگار تمام جهان سکوت کرده باشند به احترام سنگینی غمِ جا خوش کرده پشت حرف هایی که گفتن و منطقی وارسی کردنشان برایم از هر کاری سخت تر بود اما باید از پسش بر می‌آمدم. حرف زدم و حرف زدم و حرف زدم. کلمات مثل اجسامی شده بودند که در زمان بیرون آمدن، هر کدامشان اصطکاک عجیبی با پرده ی بغض جا خوش کرده میان حنجره‌ام پیدا میکردند و باعث می‌شدند رفته رفته این پرده‌ی ضخیم نازک و نازک تر شود.

چند دقیقه ای سکوت کرده بودم تا بتوانم ادامه بدهم اما... اما اصطکاک آخرین کلمه کار خودش را کرد. حالا حرف ها جای آوا، اشک شده بودند و دانه دانه بی صدا پایین می‌چکیدند. سکوت طولانی مدتم را که دید سر بلند کرد. همانطور که اشک ها بی امان پایین می‌ریختند نگاهش کردم و لبخند زدم. پارادکس عجیبی بود اما لازم. خلاف چند دقیقه قبلش سرش را پایین نینداخت. همانطور بی وقفه به اشک هایی که از چشم هایم قل می‌خوردند و برای رسیدن به زیر چانه‌ام دعوا داشتتد نگاه میکرد. در آن لحظه ها حس میکردم که اصلا من آفریده شده‌ام که بی صدا گریه کنم و او بی صدا تر نگاهم. ما آفریده شده‌ایم که در سکوتی عمیق پیوندی شویم از اشک و نگاه.

چند دقیقه‌ای که گذشت خواستم خودم را جمع و جور کنم و جمله آخر را بگویم و حرف را تمام کنم که جلو آمد و درحالی که با آرام ترین ریتم عالم میگفت:«هیییس» بغلم کرد. سرم را میان پیراهنش پنهان کردم و باز خواستم آن سنفونی اشک را تمامش کنم که زیر گوشم زمزمه کرد:«جلوی خودتو نگیر. راحت باش. گریه کن. روح من هنوز خوب غسل داده نشده» گریه کردم و گریه کردم. نمیدانم چند دقیقه یا حتی چند ساعت شد اما میان راه باهم هم نوا شده بودیم. یک سنفونی بینظیر از سکوت عمیق اشک ها...

bang bang

When you injured someone,

Then fondling will only increase the pain!

باهم

از همان روز اول، نه... خیلی قبل تر از همان روز اول باخودم به نتیجه قطعی رسیده بودم درباره‌اش. طبیعتا برای همین است که این روز ها هربار که با اضطراب فراوان نگرانی اش در مورد بعضی جزئیات شروع زندگی‌مان را مطرح میکند بی آن که ثانیه ای مکث کنم با حالت مسخره‌ای میگویم:« جَهَنَّم» و بعد ادامه میدهم:« وقتو ازمون نگرفتن که. اووووه وقت بسیار است شما غم مخور» بعد با نگاهی آمیخته از قدردانی و بهت مواجه میشوم که نه از من که از چشم هایم سوال میپرسند:«واقعا میگی اینارو؟ یعنی ناراحت نشدی؟» بعد من نگاهش میکنم و میگویم:«راست میگم پسر جون رااااست»
بی شک من مثل هزاران دختر دیگر که در این سیاره نفس میکشند آرزوهای زیادی برای خودم دارم و دروغ محض است اگر بگویم هیچ کدامشان جنبه مادی ندارند. من هم در همین جهان زندگی میکنم و چیز هایی دوست دارم که حصول بهشان بی شک دخل و خرجی ردیف تر از این که داریم را میطلبد، اما یاد نگرفته‌ام برای خواسته هایم پا به زمین بکوبم و زور بگویم. صبر احتمالا اولین واژه‌ای بوده که خانواده‌ام سعی بر نهادینه کردن آن در وجودم داشته اند. من به همان اندازه که آدم فرامرش کردن رویاهایم نیستم، آدم صبوری کردن برای رسیدن بهشان هستم و یقین دارم که روزی در پس این صبوری ها بهشان میرسم و رضایت مندانه لبخند "میزنیم".
لطفا به فعل جمله بالا توجه کنید. میزنیم. توجه به ی یکی مانده به آخر فعل خیلی با اهمیت است. این که من لبخند بزنم. من راضی باشم، کار چندان سختی نیست. من به راحتی میتوانم زندگی و رفتارم را طوری پیش ببرم که فی المجلس به همه خواسته هایم برسم اما؛ اما! اما برای من آن ی یکی مانده به آخر از هر چیزی مهم تر است. حتی از آن چیزی که با تمام قلبم میخواهم بدستش بیاورم. یادگرفته ام که برای رسیدن به خواسته هایم صبور باشم چون زندگی یعنی ما نه من. یعنی باهم لبخند زدن. یعنی رضایت هر دو ما. پس امروز نرسیدنِ به خواسته های من به جَهَنَّم چون روزی که چندان هم دور نیست ما باهم به آن میرسیم و هرچیزی باهمش دلچسب تر است...

دنی‌ا

دنیا جایی‌ه که درست زمان هایی که نیاز داری کسی کنارت باشه، همه رو ازت دور می‌کنه.

چون میگذرد!

این روز ها خودم را پرت کرده ام وسط هنر. بیاد ندارم تا به حال کلاسی رفته باشم برای یادگیری کار های هنری، این روز ها هم همینطور. سر انگشت اشاره ام سفت شده و شدیدا درد میکند. من بی توجه به انگشت اشاره و دردش ساعت های متمادی سوزن میزنم. از شلوار لی کهنه ام تا امشب سه کیف درست کرده ام و روی پارچه ای که به قصد خانه ی بنفشِ متمایل به یاسی‌مان خریده بودم گل رز، گره فرانسوی و برگ میدوزم. این روز ها خودم را پرت کرده ام میان نخ، سوزن و پارچه و تا وقتی سرگیجه امانم را نبرد میدوزم و و میدوزم و میدوزم.


این روز ها. این روز ها. این روز ها. و دیگر هیچ...



یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan