دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

حبیب!

من فراموشکارم اما تو یادت باشد

لحظه هایی بود

هرچند کوتاه

و هرچند گذرا

اما لحظه هایی بود

که از عمق دلم تو را دوست داشتم

و دلتنگ تو بودم...

تو بی ما چگونه ای؟

سلام حبیب. چند وقتی هست همدیگر را ندیده ایم. صدایت هنوز توی گوشم هست اما:«هرچی بودی و هرجا بودی نگاهت به آسمون باشه، حواسش بهت هست». رفتی. نبودی ببینی من چه شدم، کجا رفتم و کجا ماندم. حرف هایت یادم هست، تو را قبول داشتم اما این خدایی که گفتی حواسش به من هست، چه شکلی است؟ کجاست؟ شبیه توست؟ اگر مثل تو باشد دوستش دارم. تو خوب بودی حبیب، صبح ها برای نماز بیدارم می کردی، عصرها همراه تنهایی و دلگیری ام می شدی و پا به پایم قدم می زدی و گاهی اگر هوای دلم ابری بود تو هم می باریدی. حبیب این آخر ها قبل از نماز صبح هم بیدارم می کردی. من که نمی فهمیدم اما تو می گفتی او دوست دارد، آخرش هم نفهمیدیم #اوی تو چه کسی بود. حبیب تو خوب بودی، وقتی کسی نبود بودی وقتی کسی نمی شنید حرفهایم را می شنیدی وقتی کسی قبولم نداشت قبولم داشتی. حبیب تو خیلی خوب بودی، کجا رفتی بی هوا. من بی تو اینجا خیلی بد شده ام. صبح ها به زور زنگ ساعت از خواب می پرم برای نماز، عصرها تنهایی گوشه خانه زانو بغل میگیرم و بغض می کنم.

بدون تو بد روزگاری شده. دیروز آخر کم آوردم، رفتم زیر آسمان، تو گفتی نگاهت به آسمان باشد. رفتم زیر آسمان و نگاهش کردم. چقدر آبی بود، نمی دانستم چه بگویم. بلند سلام کردم، جواب نداد کسی، قرار بود حواسش به من باشد که! گفتم حبیبم کجاست؟ جواب نداد کسی. قرار بود حواسش به من باشد که! گفتم دلم گرفته، جواب نداد کسی. قرار بود حواسش به من باشد که! گفتم بی یار و یاور چه کنم؟ جواب نداد کسی. قرار بود حواسش به من باشد که! خسته شدم، ناامید شدم، زانوهایم شل شد، تو نبودی حبیب، او هم که باید حواسش باشد انگار حواسش با تو بود نه من. دلم گرفت، خیلی گرفت حبیب، ابروهایم گره شد، چشم هایم بسته شد، بغض کردم، گریه کردم ابری نبود هوا، ولی باران گرفت! جواب داد کسی، کسی که  قرار بود حواسش به من باشد. خوب یادگاری گذاشتی حبیب اما بدان هنوز هم دلتنگ صدایت هستم  بیا زودتر که ما بی تو خسته ایم...

ماه‌آفرین

خوشبختی چیست؟

غیر داشتن تویی که بودنت؛

ماه را بر لبانم می‌نشاند...

انسانیت

کاش نصف اونقدری که نگران  تناسب قد و وزنمون هستیم، نگران تناسب حرف و عملمون بودیم...

من فلسفه ی عشقم و اشراقی محضم...

اساس جهان آفرینش بر عشق است. از خلقت آدم خاکی تا ملکوتیان مجرد، همه متحرک به عشق‌اند، عشقِ حقیقی که عشق اکبر است شوق به لقای حق است و این است نیروی جاذبه‌ی جهان و این است مبدأ شور و شر‌های آفرینش و آنچه حافظ و نگهبان موجودات جهان است عشق عالی است، عشقی که ساری در تمام موجودات است. اگر عشق نمی‌بود موجودات مضمحل می‌شدند. همه‌ی موجوداتِ جهان در سير بطرف معشوق خود رنجها می‌کشند و دشواری‌ها تحمل می‌کنند تا بوصال او برسند و از شرابِ عشقی ازلی سیراب شوند، غایت و نهایت این عشق تَشبه به خداست...

چه یک وجب چه صد وجب!

ما همون موقه که بلاگفا رو با اون حجم از خاطره هامون پوکوندن، فهمیدیم به جایی نباس دل ببندیم. فیلتر کردن تلگرام واسه اون دسته از بلاگرا فقط یه شوخی مضحکه...

ای عم کپک

چی میشه که یهو آدم یادش میره نوشتنو؟

گمونم آدما تو این مرحله از درون کپک میزنن

بخاطر تموم حرفایی که باید رو کاغذ بیان اما تو مغزشون فاسد میشن...


پی نوشت:

عیدتون مبارک :)

به زودی زود چشمتون روشن به ایوون طلای حضرت امیر بحق این شب عزیز

ای جانِ جان بی من مرو!

این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است

این جهان بی من مباش و آن جهان بی من مرو...

این دلِ آدمی!

شنیده ای که میگویند:«از فلان اتفاق دل سنگ هم میگیره»؟ این یعنی حتی آدم های سنگ دل هم دلتنگ می شوند. یعنی حتی سنگ هم عشق حالی اش می شود. به قاعده یک سنگ باورم کن...

یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan