دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

بیا

بیا. بیا دستم را بگیر و من را به بلند ترین کوهِ این حوالی ببر. کهف الشهدا گمانم خوب باشد. بیا دستم را بگیر و ببر آن ارتفاع های بالا بالایِ کهف. بعد سرم داد بزن. آنقدر داد بزن تا سرم گیج برود تا چشم هایم سیاهی برود بعد خوب که بی رمق شدم و نشستم روی سنگیِ سختِ زمین، جلویم را نگیر بگذار گریه نکنم، زار بزنم. از آن زار زدن هایی که میگفتی وقتی توی روضه گریه میکنم توام از ناله ام گریه ات میگیرد. بیا. بیا دست هایم را بگیر مرا به بلند ترین جای کهف ببر. ببر و بگذار مثل وسطِ روضه ی گودالِ صبح های عاشورا آنقدر ناله بزنم که چطور از حال رفتنم را نفهمم. بیا دستم را بگیر. بیا مرا ببر. بیا داد بزن. بیا. بیا بگذار این بغضِ لعنیِ بی صاحابِ گیر کرده بیخِ گلویم، نشسته و جا خوش کرده روی قلبم دست بردارد از سرم. بیا. نترس قول میدهم دلگیر نشوم از این که داد زدی. بیا من قول میدهم قربان صدقه ی فریاد زدنت بروم. بیا. بیا و دست هایت را ببر بالا و با منتهی الیه زوری که داری بزن توی صورتم. آنقدر که گوش هایم زنگ بزند. که پوستِ صورتم گل بیاندازد. که از دماغم خون بیاید درست مثل روزی که وسط مبارزه آن دخترکِ کرمانی ناجوان مردانه با دستکشش گذاشت توی صورتم و تو با دیدنم داخل ماشین تا خود خانه میخواستی بروی و خونش را حلال کنی. بیا و تو اینبار جوان مردانه بزن مرا خونم حلالت. بیا و جوری بزنم که از این کابوس بپرم. بیا و جوری بزن تا ایمان بر باد رفته ام بر گردد به دلم. جوری که آیینه از انعکاس من چندشش بشود اما خودم تحملِ دیدن خودم را پیدا کنم. بیا. بیا مرا از این من نجات بده. از این منِ حال بهم زن. از این منِ بیخودِ مزخرف. بیا. ترو به آن خدایی که خیلی دوستت دارد و خیلی دوستش داری بیا من منتظرم....

يُرِيدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ

سلام خوبِ خدا!

از حالِ ما اگر بپرسی خوبیم. ملالی نیست جز دوری و دلتنگی که آن را هم خدایت درمان است...

امروز نیامده ام که از دلتنگی برایت بنویسم. حتی نمیخواهم از این بگویم که یک هفته است مدام به این فکر میکنم روزی که طبق معمول هر سال همه برای افطار بیایند و تو برای اولین بار نیایی در کنارِ جایِ خالی ات حالِ همه مان چطور خواهد بود. نمیخواهم از این بگویم که یک هفته است خودم را برای لحظه ای که به استقبالتان می آیم و تونیستی و گریه ام میگرد و نباید جلوی بقیه اشک بریزم آماده میکنم.

امروز آمده ام که فقط یک چیز بگویم. دمِ رفیق هایت گرم. هنوز صدایشان توی گوشم میپیچد. آن لحظه ای که موقع تدفینت، بعد گذاشتن قد رعنایت داخلِ سردیِ خاک با چشم های گریان زمزمه کردند:«نمیذاریم خونش پایمال شه» دمشان گرم که خوب جوابِ خونِ پاکِ ریخته شده ی امثال تو را دادند. دمشان گرم که به وصیت شما عمل میکنند و خلاف خیلی ها حواسشان به آقا سید علی آقا هست. دمشان گرم که این سید مظلوم را تنها نمیگذارند. دمشان گرم که مثل خودت نگذاشتند حرفش روی زمین بماند. دمشان گرم خوبِ خدا...

امروز آمده ام که فقط یک خواهشی بکنم. حواست به رفیق هایت باشد خوبِ خدا. حواست به رفیق هایِ مظلوم اما قوی ات باشد. از توی آسمان برایشان دعا کن. دعا کن که مثل همیشه شان قوی باشند و قوی بمانند. دعا کن برای بصیرت مسئولین و مردم. دعا کن برای ما. دعا کن برای ماندنمان پای حق. مستحکم ماندنمان پایِ حق.

آرام بگیر و بعد یک جهاد طولانی همان طور که خودت گفتی:«استراحت بماند بعد از شهادت» خوب استراحت کن. خیالت راحت باشد. خیالت بابت کشور. بابت رهبر. بابت اسلام. بابت حضرت زینب راحتِ راحت باشد. ما پای آرمان های کشورمان ایستاده ایم. ما گوش به فرمانِ آ سد علی آقا هستیم و نمیگذاریم حرفش روی زمین بماند. ما داعش را به خاک و خون میکشیم اگر بخواهد نگاه چپ به ناموسِ شیعه بیاندازدو به عمه ی سادات کوچک ترین بی احترامی بکند. ما پایِ خونِ پاکِ شما ایستاده ایم و جان میدهیم برای ماندن این عقیده، این آرمان...

آسوده بخواب خوبِ خدا! ما بیداریم...

 

پی نوشت:

تا به امروز این عکسش را نه جایی منتشر کردم نه حتی دلِ دیدنش را داشتم اما امروز با تمامِ سختی گذاشتمش که بگویم:«ما علی اکبرهای زیادی دادیم. ما در داغشان قد خم کردیم اما از پا نایستادیم. ما از آرمان هایمان عقب نکشیدیم. ما جانِ ناقابلِ خودمان را هم در طبق اخلاص فدایِ این راه، این عقیده، این آرمان میکنیم اما نمیگذاریم اسلام تنها شود. نمیگذاریم حرفِ رهبرمان روی زمین بماند. نمیگذاریم...»

پی نوشت تر:

دوران بزن و درو گذشته...

 

پی نوشت ترین:

جای شهیدِ نخبه، آقای دکتر حسن تهرانی مقدم خالی بود دیشب که ببیند موشک هایشان چطور دلِ دشمن را لرزاند و جهان را مبهوت کرد.

 

شاعر خیسِ خیس...

خواب بودم و خواب میدیدم. من بودم و سکوت. من بودم و سردیِ جسم و داغیِ دل. من بودم و تویی که طبق معمول از تمامِ بودنت، نبودت با من بود.
خواب بودم و خواب میدیدم. هوا گرم بود و من میلرزیدم. باران نمی بارید و من خیسِ خیس بودم. همه جا سیاهی زده بودند و من عمیق لبخند میزدم.
خواب بودم و خواب میدیدم. مسیر مثل همیشه اش پر هیاهو و با ابهت بود و من مثل همیشه ام ساکت و دلتنگ.
خواب بودم و خواب میدیدم. مثل همیشه ام همان جای همیشگی حدفاصل بین خانه ی تو و خانه ی رفیقت نشسته بودم و خسته و گرما زده میلرزیدم.
خواب بودم و خواب میدیدم. من بودم و سکوت. من بودم و سردی. من بودم و سوختن. من بودم و... من بودم و...
خواب بودم و خواب میدیدم. دیگر من نبودم و.. حالا تو آمده بودی. مثل همیشه ات آرام و با صلابت. می آمدی. با همان لبخندِ همیشگی بر لب می آمدی.
خواب بودم و خواب میدیدم. آمدی. آرام آرام آمدی. کنارم رسیدی و نشستی.
خواب بودم و خواب میدیدم. آمدی. نشستی. لبخند زدی. دست کشیدی روی داغی قلبم. دست کشیدی روی برگ هایِ خیسِ این دفتر شعرِ سوخته
خواب بودم و خواب میدیدم. آمدی. توی چشم هایم نگاه کردی. بقیه اش را یادم نیست.
خواب بودم و خواب میدیدم. از خواب پریدم . حرف هایت را یادم رفته بود. اما نگاهت. اما لبخندت.
خواب بودم و خواب میدیدم و در خواب با خودم زمزمه میکردم کاش آدم ها توی خواب زندگی میکردند...

انار کشون :))

چرا اینقد خوبید شما آخهه؟؟
واقعا چرا؟
چرااا؟
من الان یک عدد انار ذوق مرگم ^_^
واییی خدا نقاشی های همه تون عااالی بود *_*
از تک تکتون ممنونم که شرکت کردید تو چالش فانتزی طورم :)
از همه تون ممنونم که اینقدر من خوبم تو تصوراتتون
از همهتون ممنونم که هستید
که مهربون هستید
چون یه سری ها دوست نداشتن کسی بدونه نقاشی برای اوناس اسمی نبردم از نقاش ها ولی بنطرم خودشون نقاششونو داد میزنن :))
بازم کلیییییی ممنون ^_^

همین جوری که تشیف میبرید ادامه مطلب برای دیدن عکسا نظرتونو هم بگید و بگید بنظرتون کدومشون از همه به من نزدیک تر :)


غزلی هستم بی قافیه بی ردیف...


مدت هاست سنگینی حضور یک نفر را از پشت سرم احساس میکنم. مثل هر هفته سرم را انداخته ام پایین و مسیر خانه را طی میکنم و تنها چیزی که از محیط اطرافم میبینم آسفالت سالخورده ی خیابان و کتونی هایم است. غرق در دنیای کوچک خودم هستم که ناگهان صدایی از پشت سر مرا میخواند

+ خانم

اعتنا نمیکنم. این بار با نام خانوادگی مورد خطاب قرارم میدهد. باز هم اعتنا نمیکنم. بار سوم اما... مثل همیشه از لعنتی ترین روشش استفاده میکند و میگوید غزل... نا خود آگاه سر جایم میخکوب میشوم طوری که اصطکاک کف کتونی مشکی ام با آسفالت خیابان صدای نابهنجاری ایجاد میکند. برای دقایقی سکوت حکم فرما میشود. عقلم به هیچ جا قد نمیدهد. تمام قوای باقی مانده در بدن بی جانم را در پاهایم جمع میکنم و آهسته شروع میکنم به حرکت کردن. صدا را میشناسم. صاحب صدا را هم. اما بی وقفه حرکت میکنم. او هم مثل همیشه اش سمج پشت سرم حرکت میکند.


+ فک کردی رفتم؟ وانمیستی هان؟ تو که نا مهربون نبودی

_ ...

+ لعنتی من هنوز بیت به بیت غزلاتو از برم. تو چت شده؟

_ ...

+ مگه میشه این تو باشی؟ یه غزل بانو و این همه نا مهربونی؟
_ ...

+باشه جواب نمیدی نده ولی یه سوال بالاخره غزلاتو چاپ کردی؟ گرچه این غزلی که من میبینم هیچ چیزش شبیه گذشته ها نیست

_ ...

+ مرده شورِ منِ عاشق که به تو دلبستم گورِ بابایِ دلی را که به یغما بردی

_ من آسمان پر از ابرهای دلگیرم اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم...

+...



او نمی دانست که من حالا مدت هاست که نا مهربان شده ام

او این را هم نمیدانست که خیلی وقت است غزل هایم سهم آتش شده اند

نمی دانست دفترم یک شب میان شعله های آتش خاکستر شد...

او نمی دانست و الا هرگز سراغ من نمی آمد

منی که سال ها پیش مثل غزل هایم

سوختم

ورق ورق

آتش گرفت صفحه های دلم

او نمی دانست

والا دیگر هرگز به سراغ آدمی با آن نام و نشان نمی آمد...

عین شین قاف



لحظه ی آخر بعد کلی بدو بدو کردن وقتی کنار ماشین منتظر ایستاده بودند کنارش رفتم دستش را گرفتم و رو به داماد گفتم:«همبازیم، خواهرم و بهترین رفیقمو میسپرم دست شما حواستون بهش باشه ها. خیلی خیـلی خیــلی» و خیلی آخرش را دقیقا سه بار و با همین کشش تلفظ کردم. داماد که از صبح مدام شنیده بود:«بگید فاطمه بیاد.» لبخندی زد و گفت:«به روی چشم» لبخندی به نشانه قدردانی تحویلش دادم و برگشتم سمت عروسِ آبی آسمانی. اشک توی چشم هایش جمع شده بود، محکم به آغوش کشیدمش و زیر گوشش زمزمه کردم:«خدا سایه ی امن تک تک لحظه های ناب عاشقیت عروسِ خوشگل» داشتم میرفتم که گفت:«ممنون بابت همه چیز ممنــــون» خندیدم و درحالیکه عقب عقب میرفتم رو به هردو نفرشان گفتم:«یادتون باشه من امروز چقدر حنجره فرسایی کردم براتون عروسیم باید جبران کنید» درحالی که دست همدیگر را گرفته بودند خندیدند و باشه گویان برایم دست تکان دادند و به همین سادگی یک فردیت دیگر هم به زوجیت پیوند ابدی خورد :)

چهار شنبه ی سرخ!!

سلام همشهری داغ دیده

چه روزِ سختی را پشت سرگذاشتیم

راستی تقویم ها میگویند امروز چهارشنبه بود

از شال، شاخه ی گل و دستبند سفیــدت چه خبر؟

شنیدم شهدا با خونشان چهارشنبه ی سفیدت را سرخ رنگ زدند

هنوز هم میخواهی بروی در پس کوچه های شهر آزادیِ سفیدت را فریاد بزنی؟

باشد اما قبل آن حواست به لکه هایِ سرخِ جا مانده بر این سفیدیِ رو سیاه باشد ...

میدانی همشهری

کاش یادمان نرود که امنیتمان خونبها آن هایی ست که رفتند تا ما بمانیم و با خونشان ریشه بدوانیم و قد بکشیم

خونبهای کسانی که از عزیز ترین دارایی شان برای آرامش ما گذشتند و در مقابل فقط یک چیز خطاب به من و تو و ما گفتند:




ما مظلومیم اما قوی هستیم...

ما ملت ایران در طول این قرن هایی که گذشت. ظلم دیدیم. شکنجه کشیدیم. دینمان را فروختند. با اماممان انقلاب کردیم. دینمان را پس گرفتیم. عزت و اعتماد به نفسمان را پس گرفتیم. مملکتمان را اسلامی کردیم. ظلم را بیرون کردیم. فساد را کم کردیم. متحد شدیم. هشت سال در برابر هر دشمنی علیه دین و وطنمان دفاع کردیم. شهید دادیم. اسیر دادیم. جان باز شدیم. یتیم شدیم. با همه ی این ها بر هر که خواست یک وجب از دین و فرهنگ و خاکمان را بگیرد و دوباره مثل قدیم به لجن بکشد پیروز شدیم.
اماممان. چراغ راهمان از پیشمان رفت. باردیگر یتیم شدیم. رهبر انتخاب کردیم. ولایتش را پذیرفتیم. همه زیر پرچمش جمع شدیم علیه یک دشمن.مبارزه را ادامه دادیم. درس خواندیم. بیش از پیش بر خودمان سخت گرفتیم تا پیروزی حتمی را مال خودمان کنیم. انتخابات برگزار کردیم. رئیس جمهورمان را  خودمان انتخاب کردیم. بارها و بارها ...
کشورمان را هسته ای کردیم. دانشمندانمان را کشتید و بچه هایشان را یتیم کردید. ما راهمان را ادامه دادیم. رهبرمان پیر شد. ما بزرگ شدیم. انقلاب را نسل به نسل پدر به پسرش مادر به دخترش مثل یک گنج مثل یک راز تقدیم نسل بعدش کرد. انقلاب به ما رسید. نسل دوم به نسل سوم. نسل سوم به نسل چهارم ...
ما پیشرفت کردیم. قدرت شدیم. با رهبرمان. با مملکت اسلامی مان. به وسیله ی کتاب مان قرآن. به کمک چهارده چراغ فروزان. با یک امام غایب ولی حاضر...
و شما. شما ملت ظاهرا متمدن. شما ملت ظاهرا پیشرفته اما عقب مانده. در طول همه این سال ها. در طول همه فراز ها و فرود های ما. دشمنی کردید، شکست خوردید. ترور کردید، شکست خوردید. جنگ به راه انداختید، شکست خوردید. فتنه به راه انداختید، شکست خوردید. تحریم کردید، شکست خوردید. یاوه گفتید و یاوه بافتید، شکست خوردید. فقط با اسم های متفاوت. و اصلا حواستان نیست که مردم جهان تشنه ی صداقت اند. تشنه ی معنویت اند. تشنه ی عدالت اند. تشنه ی صلح اند. تشنه ی انسانیت اند و شما در همه این سال ها عقب تر و عقب تر و عقب تر رفتید.
و کسی نیست بینتان که یادتان بیاورد پیشرفت دیگر فقط در تکنولوژی نیست. امروز پیشرفت در ایدوئولوژی درست است. تکنولوژی بدون ایدئولوژی می شود دلقک بازی. می شود یک مرهم موقتی. یک قدرت پوشالی و شما استاد این سیرک هستید. و شده اید مترسک که فقط به درد ترساندن کلاغ های ترسو می خورید. همان کلاغ های ترسویی که از سنگی کوچک در دست یک کودک هم واهمه دارند.
همه این سال هایی که ما شکست خوردیم و دوباره روی پایمان ایستادیم و پیروز شدیم. همه ی این سال هایی که کشته شدیم و جوانه زدیم. همه این سال ها که اسلام را مثل مرهم مثل دارو بین قلب های بیمار مردم دنیا تقسیم کردیم. همه ی سال هایی که داستان انقلاب و پیروزی را، داستان ایمان و قدرت را، داستان دفاع و شهادت را در گوش کودکانمان زمزمه کردیم، در در دفتر دبستانی هامان مشق کردیم. در همه ی این سال ها فقط یک کار کردید چشمانتان را بستید  و اسلحه را درست روی شقیقه تان تنظیم کردید و شلیک...
این تمام داستان شماست. در تمام این سال هایی که ایران بزرگ و بزرگ تر شد. اسلام مهمان قلب های بسیاری شد این جرقه های آتشی است زیر خاکستر دروغ و نیرنگ شما. خاکستر را کنار می زنیم و آن وقت زبانه می کشیم و هر چه دروغ و پستی و ظلم است در خود می سوزانیم. چند روزی بیشتر از اتمام کار شما نمانده.
این آتش روشن انقلاب ماست، انقلاب امام ماست که هر روز بیشتر و بیشتر و بیشتر زبانه می کشد و قلب های منجمد مردم دنیا را گرم می کند، روشن می کند و نور می بخشد ...
انقلاب ما. انقلاب پدران و مادران ما کار شما را چند دهه پیش ساخته بود و شما نخواستید که بفهمید و نخواهید فهمید ما هر بار با هر خونی که از عزیزانمان ریخته می شود. با هر شهیدی که می دهیم، آتش میگیریم، میسوزیم و از خاکسترمان ققنوسی سر بر می آورد...

شانه ام کو؟


بعد از ظهرش تلفن خانه زنگ خورده بود و مامان طبق معمول خیلی محترمانه، صمیمی و گرم با مخاطب آن سوی خط ده دقیقه ای مشغول صحبت شده بود و بعد قطع تماس صدایم زده بود و گفته بود شب خانه ی خان عمو این ها افطار دعوتیم. سرخوش از این که بعد چند ماه باز دختر عمو را میبینم همانطور که مشغول حرکت به سمت پذیرایی بودم از فرش اولی به فرش دومی پریدم و دست هایم را به هم کوبیدم و گفتم:«آخ جووون». مامان که با دیدن این حرکت من خنده اش گرفته بود استغفر اللهی گفت و شروع به خواندن امین الله کرد.
دلم برای صبا تنگ شده بود. هفته پیشش در تلگرام پیام داده بود و گفته بود بالاخره دل در گروی یکی از هزار خواستگار رنگاوارنگش دارد و با هم از آن فاصله کلی جیغ و داد کرده بود و حالا منتظر بودم تا تمام ذوق زدگیم را در دست هایم جمع کنم و محکمِ محکم به آغوش بکشمش. به یاد بچگی هایمان تل قرمزی از ردیف گیره سر هایم برداشتم و داخل کیف کوچکم جا دادم. میدانستم که او هم مثل من چشم انتظار نشسته و برای ساعتی که همدیگر را ببینیم دل دل میکند.حتما حالا پاپیون آبی آسمانی اش را هم روی موهای پر کلاغی اش مرتب کرده بود و با پاپوش های توپ توپی داشت مدام طول و عرض خانه را راه میرفت تا زمان بگذرد.
حوالی ساعت هفت بود که راه افتادیم. دل توی دلم نبود برای دیدنش. حتما حالا چشم های درشت مشکی اش در قاب سفیدِ دوست داشتنی صورتش براق تر از هر زمانی می درخشید. به محض رسیدن به کوچه شان قبل توقف ماشین در را باز کردم و همزمان بابا پایش را روی ترمز فشار داد و شنیدم که میگوید:«هنوزم مثل بچگی هاش تحمل نداره تا پارک کردن ماشین صبر کنه. امان از دست این دختر» تا رسیدن به در سفید و دوست داشتنی خانه ی مهربان کودکی هایم بار ها تا مرز با سر زمین خوردن رفتم. وقتی به در رسیدم زنگ زدم و به محض باز شدن در صبا را دیدم، به سمتش دویدم و دست های تپلِ سفیدش را توی دست هایم گرفتم و محکم بغلش کردم. وقتی خوب توی گوش هم پچ پچ کردیم خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و تازه داشتم به این فکر کردم که بخت برگشته ای که در را باز کرده بود چه کسی بود که صدای مردانه ای در گوشم پیچید که میگفت:«نتنها هنوز مثل بچگی ها و دقیقا با همون ریتم زنگ در رو میزنی که هنوزم یاد نگرفتی وقتی در باز میشه جای این که بری بپری و دختر عموی عزیزتو بغل کنی به اون بدبختی که هلک و هلک تا دم در اومده درو برات باز کرده سلام کنی و تشکر »
سرم را به نشانه ی تاسف زیر انداختم و گفتم :«بچه ایم دیگه پسر عمو شما به بزرگیتون ببخشید» خواست حرفی بزند که همان لحظه مامان و بابا از چهارچوب در داخل شدند و من هم دست صبا را گرفتم و با هم بدو بدو به سمت اتاقش رفتیم. صبا یک به یک ماجرای دل بستنش به شاهزاده ی سوار بر اسب را گفت و من همانطور که دست هایش را در دست گرفته بودم دقیق گوش دادم. حرف هایش که تمام شد به چشم های مشکی اش که حالا قشنگ تر از هر زمانی خود نمایی میکرد نگاه کردم و گفتم:«عشق مهمون همیشگی چشم هات عزیز ترینم» سرش را روی شانه ام گذاشت و گریه کرد. دلیلش را نپرسیدم و در سکوت گذاشتم هر چقدر میخواهد گریه کند. عاشق ها مثل ابر های بهاری لطیف اند و گاه و بی گاه می بارند. انگار که عشق! این تریاق و زهرِ همزمان آدم ها را قوی ترین ظریف عالم میکند...
صبا که برای آماده کردن سفره راهی آشپزخانه شد جلوی آینه ی قدی اتاقش ایستادم و کش حلقه شده بالای سرم را در آوردم، موهایم را شانه کردم و تل شکوفه های رز قرمزم را روی موهای قهوه ایم مرتب. من آخرین بچه ی آخرین بچه ی پدر بزرگ بودم و آخرین نوه ی خاندان. صبا آخرین بچه ی اولین بچه ی پدر بزرگ بود و یکی مانده به آخرین نوه. و درست یک سال و یازده ماه و سیزده روز از من بزرگ تر. برای این که از اتاق صبا تا اتاق زنانه خودم را برسانم چادر رنگی ام را روی سرم کشیدم و هنوز بیرون نرفته بودم که باز او را دیدم. سرم را پایین انداختم و داشتم میرفتم که شنیدم زیر لب گفت:«جور مکن، جفا مکن نیست جفا سزای من» ایستادم و بی آنکه رو به سمتش برگردانم گفتم :«به روز وصل چه دلبسته ای که مثل دو خط به هم رسیدن ما نقطه ی جدایی ماست» و رفتم.
بعد افطار وقتی برای جمع کردن سفره با صبا مشغول رفت و آمد بودیم دیدمش که توی اتاق صبا همان جای همیشگی که بچگی هایمان من و صبا مینشستیم و او موهایمان را می بافت نشسته. با دیدن شانه ام در دست هایش به خودم که فراموش کرده بودم بگذارمش داخل کیفم لعنت فرستادم و به آشپزخانه برگشتم. آخر شب وقتی آماده ی رفتن شده بودیم همانطور که دست های صبا را به نشانه ی خداحافظی در دست میفشردم شنیدم که بابا سراغش را گرفت، خانه نبود. شانه ی من هم روی میز صبا ...

حاشیه های مسابقه ای که خدا خودش برگزار کرد!



روزای خیلی سختی بود. شاید سخت فقط یه صدم درصد حال اون روزا رو به تصویر بکشه اونم اگر بکشه. نمیدونم چی شد که بین اون اوضاع بهم ریخته تصمیم گرفتم مسابقه رو برگزار کنم تو وبلاگ ولی امروز که اینجام میدونم اون مسابقه باید برگزار میشد تا من الان بتونم اینجا باشم. روزای سختی بود. حالم خوش نبود. کاش فقط خوش نبود.
راستشو بگم وقتی مسابقه رو معرفی کردم تو وبلاگ صبحش پشیمون شدم. گفتم آخه دختر دیوونه تو حال خودتم نداری این چه حرکتی بود زدی. با این که تعداد شرکت کننده ها قد انگشتای دو دست و نصف بیشتر نبود اما برای حال اون روزای من راست و ریست کردن همون قدرشم کار شاقی بود.
مسابقه که تموم شد و برنده ها مشخص شدن تازه انگار اول ماجرا بود. منی که خودمو به زور از خونه میاوردم بیرون که برم دانشگاه حالا باید میکوبیدم میرفتم اینور و اینور دنبال کتابایی که جاییزه مسابقه ای بود که خودم با میل خودم خواسته بود برگزار شه. چنتا از کتابارو تو انقلاب پیدا نکردم. دو سه جایی رفتم دنبالشون تا پیدا شدن همه شون.
کتابارو که خریدم گفتم دیگه پستشون کنم. بعد بازتو دلم گفتم نه اون روزی که تصمیم گرفتی مسابقه رو برگزاری کنی قرار نبود همین جوری زشت و بی حوصله فقط چنتا کتاب بخری و پست کنی. بحث دل وسط بود و کار دلی. این شد که با همون حال ناخوش شروع کردم به فکر کردن که چجوری کتابارو درست کنم .
خیلی فکر کردم که ایده خوب پیدا کنم. زدم به دل بازار. اونجام خیلی گشتم که خوب ترین مواد اولیه رو پیداکنم. این کاغذ کادو هارو بعدکلی گشتن یافتم. اون کفشدوزکا. اون انارا. حتی اون کنف دورشون همه یه بخش از وجود خودم بود. داشتم بر میگشتم که تصمیم گرفتم یه سر به کتاب فروشی محبوبم بزنم. اونجا یه سری بوک مارک گوگولی دیدم که کلی ذوق زدم کردن. با کلی ذوق یکی یکی گشتم بینشون و قشنگ تریناشونو دست چین کردم برای بچه ها.
از اون روز به بعد هر روز بعد دانشگاه میشستم و یه بخشی از کارشونو تکمیل میکردم. تقریبا یه هفته ای وقت برد کامل شدنشون. دوشنبه صبح بود، قبل این که برم دانشگاه رفتم پست و یکی یکی شونو با دقت بسته بندی کردم اسم و آدرس نوشتم روشون و فرستادم که بره برسه دست کسایی که گرچه دورن اما قلبم نزدیک بهشون و حالم خوب باهاشون.
تو راه برگشت با خودم فکر که کردم دیدم عه چقدر دور شدم ازخیلی چیزا. چقدر این روزا حواسم پرت ازخیلی حال های بد. چقدر حس خوبی داشتم تو تمام این مدت. چشم که باز کردم دیدم خدا همیشه حواسش به همه چیز هست. مثل اون روزی که بعد سالها منو راهی کربلا کرد و درست روز بعد برگشتم خبر شهادت حسینو آوردن. انگار همه برنامه ها رو از قبل چیده بود که اون صبره رو بهم بده برای این خبره. این بار هم خودش یهو این فکره رو انداخته بود تو سرم تا منو جوری دور کنه از حالی که توش غرق بودم که خودمم نفهمم.
اون مسابقه. این هدیه ها. این که من هنوز هستم همش برنامه ی خدا بوده. خدایی که همیشه حواسش هست. خوووب خیلی خوب.
پشت این بسته ها برای تک تکتون کلی عشق و حال خوب فرستادم امیدوارم همراه بسته به دستتون رسیده باشه:)
یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan