دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

هو البصیر

وَ لَقَدْ نَعْلَمُ انَّکَ یَضیقُ صَدْرُکَ بِما یَقُولُون (حجر/۹۷)

و به یقین ما می دانیم که سینه ات از آنچه آنها می گویند تنگ می شود...

پنج ساله ی ذوق زده ای از تهران :))



تابستان ها فصل بیرون آمدن وسایلِ داخلِ کمدِ جادویی ام است. شاید برای همین است که باوجود اینکه از هوای گرم بیزارم ولی تابستان را دوست دارم. برای سلام به مداد رنگی ها و تمام وسایل رنگی رنگی.
امروز که نشسته بودم و داشتم به تولد نزدیکِ سنا فکر میکردم و این که امسال دیگر چه کتابی برایش بخرم یکدفعه فکری مثل جرقه توی ذهنم روشن و خاموش شد. اینقدر جذاب بود که نزدیک بود جیغ بکشم از تصورش.
من و سنا چند وقت پیش تر ها باهم اردوی جلال بودیم (زیر مجموعه ی جشنواره ی فجر و تحت نظر بنیاد شعر و ادبیات داستانی). آنجا داستانی نوشته بودیم که هردوتامان عاشقش شدیم. کلی با کرکتر هایش ذوق کردیم و دربارشان خیال بافی. امروز تصمیم گرفتم کرکتر های داستانمان را بکشم و هدیه شان بدهم به سنا.
نتیجه اش شد اینی که در تصویر مشاهده میکنید. اعتراف میکنم موقع کشیدنشان اینقدر هول شده بودم که کمی تا قسمتی بد از آب در آمدند :| ولی خب همین که شخصیت های داستان خاطره انگیز ما هستند فوق العاده است.
حالا میخواهم بروم دنبال یک قاب گوگولی برایش و بعد تبدیلش کنم به یک تابلو و هدیه اش بدهم به سنایِ داستان. شاید هم یکهو یک صبح دیگر تابستانی به سرم بزند و قابش را هم خودم درست کنم ولی فعلا چنین تصمیمی ندارم.
از وقتی تمام شده نشسته ام جلوشان و همین طور نگاهشان میکنم و قربان صدقه شان میروم. چقدر راست است این که میگویند آدم نسبت به نوشته هایش حس مادری دارد. من هم نسبت به کرکتر های داستانمان همین حس را دارم دقیقا. حسِ آن مادربزرگی که کلی حیوان در خانه اش جمع شده بودند و وقت رفتن همه شان گفتند:«من که .... بذارم برم؟» و مادر بزرگ همه شان را پیش خودش نگه داشت :)

کوچولو

مامان از داخل پذیرایی صدایم زده و با علامت دست به سمتی از اتاق اشاره کرد و گفت:«بکشش. باز اینا سر و کله شون پیدا شد» میدانستم اگر بگویم "نه" خودش بلند میشود، برای همین جلو رفتم و دستم را وسط راهش گذاشتم. وانمود کردم که دارم میکشمش اما وقتی آمد روی دستم بردمش داخل حیاط و درحالی که دستم را میگذاشتم روی زمین تا پیاده شود و برود پیِ کارش گفتم:«زود باش برو کوچولو. دیگم اونورا نیا وقتی من نیستم.» کوچولو چند ثانیه ای ایستاد و بعد تند رفت.

مامان روی تمییزی خانه خیلی حساس است. خانه همیشه باید در مرتب ترین حالت ممکنش باشد و بالطبع از وجود هرگونه جانور زنده ای در خانه بدش می آید. مامان در جواب من که میگویم:«من نمیکشمشون» همیشه با حالت عصبانی میگوید:«این لوس بازیا چیه دختر؟ حیوون وقتی میاد تو خونه یعنی مزاحمه. اگر نکشیمشون که کل خونه رو برمیدارن.» من اما این حرف ها سرم نمی شود. من هیچ وقت مورچه های خانه مان را نمیکشم حالا هر کس هر چیزی میخواهد بگوید. شاید برای همین باشد که همیشه وقتی سفره پهن میکنیم فقط می آیند سمتی که من نشسته ام دنبال غذا.

امروز که طبق معمول کف زمین دراز کشیده بودم دیدم یک مورچه بدو بدو دارد می آید سمتم. همین طور آمد و آمد و آمد و خودش را رساند روی دستم و بعد ایستاد. دستم را بلند کردم و به سمت صورتم بردم. از نزدیک نگاهش کردم. شاید بگویید دیوانه ام اما شک نداشتم کوچولو است. سلام و احوال پرسی کردم و پرسیدم:«چی شده کوچولو؟ مگه نگفتم که دیگه خونه نیا؟ اگر مامان می دیدت چی؟» همانطور روی دستم ایستاده بود و جم نمیخورد. گفتم:«خیله خب حالا عیب نداره. بگو ببینم چی کارم داشتی که اومدی؟» از روی دستم شروع کرد به حرکت کردن سمت انگشتانم. حسم میگفت میخواهد مرا با خودش جایی ببرد برای همین دستم را روی زمین گذاشتم.

کوچولو از روی انگشتم روی زمین پرید و شروع کرد به حرکت کردن. من هم با قدم های مورچه ای دنبالش راه افتادم. رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به گوشه ی سمت راستِ راه پله. کوچولو ایستاد. چند تا از دوستانش هم همان جا سرگردان دور خودشان میچرخیدند. حتما در این نقطه از خانه خبرهایی بود. روی زانو هایم نشستم و شروع کردم به چشم چرخاندن تا ببینم چیزی دستگیرم می شود یا نه. کمی که گشتم چشمم خورد به یک تکه سنگ که گوشه ی دیوار بود. بلندش که کردم متوجه ماجرا شدم. سنگ افتاده بود جلویِ درِ خانه ی کوچولو و دوستانش. کوچولو حرف زدن بلد نبود ولی من دیدم که لبخند زد و تشکر کرد و بعد رفت.

یواشکی طوری که مامان متوجه نشود سراغ ظرفِ نان رفتم. یک تکه نان از داخلش برداشتم و یواشکی تر باز خودم را به راهرو رساندم. نان را خورد کردم و جلوی در خانه ی کوچولو این ها ریختم و تا برداشتنِ آخرین تکه اش همان جا منتظر ماندم. کوچولو که برای بردن آخرین تکه آمد گفتمش:«باز پا نشی بیای تو خونه ها کوچولو. به دوستاتم بگو توی خونه نیان. من خودم هر روز میام و براتون غذا میارم» بعد لبخند زدم و بلند شدم که بروم. چند قدمی رفته بودم که باز رو برگرداندم سمت خانه شان. هنوز جلوی در ایستاده بود. گفتم:«یادت نره ها کوچولو. تو خونه نیاید» و جوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده داخل خانه شدم.

حالا چند روزی می شود که من وکوچولو باهم دوستیم و هر روز صبح به هم سلام میکنیم و لبخند میزنیم. من حتی گاهی کوچولو را روی دستم میگذارم و باهم میرویم داخل حیاط گردش. همه ی این هارا نوشتم که بگویم لطفا حواستان به دوستانِ کوچولو باشد. لطفا نکشیدشان و وقتی راه می روید حواستان جمع باشد که زیر پایتان نباشند یک وقت :)

السلام على الرؤوس المفرقة عن الأبدان

فرمانده اش که برای دیدار آمده بود میگفت برگشتن بدنش معجزه بوده. میگفت حماه منطقه ی اصلی استقرار داعش بوده و وقتی افتاد زمین همه ی گردان میدانستند بدن افتاده است دست داعش. میگفت همه مان پریشان بودیم و منتظر هر اتفاق وحشتناک و هر بی حرمتیِ بل هم اضل گونه ای. میگفت وقتی بچه ها در عملیات دوم رفتند جلو. وقتی یکی شان که از محل شهادت میگذشت بدنش را دید فقط میگفت الله اکبر. میگفت حتما معجزه ای بوده که بدن در گل و لای افتاده بود و داعش متوجهش نشده و الا خدا میدانست چه ها که نمی کردند.
شب قبل آوردنش رفیقش آمد. به پهنای صورت اشک میریخت در سکوت. کمی که گذشت ما را گوشه ای گیر آورد و شروع کرد به توضیح این که نحوه ی شهادت چطور بود. گفت بالای بلندی بوده. گفت تیر که زدند افتاده پایین از آن بالا. گفت تیر خلاص زدند به سینه اش. و دیگر بقیه اش را یادم نیست که چه گفت.
پیکرش را که آوردند رفتیم معراج. برای دیدار آماده شدیم. رویش را که باز کردند و نگاهم که جرئت دیدار پیدا کرد انگار کسی شروع کرده باشد به خواندن روضه ی باز در محوطه مغزی ام. بعد سه روز بهت از شنیدن این خبر بالاخره اشک به چشم هایم هجوم آورد. خودم را جمع و جور کردم و حواسم را به مادر جمع. مادرش چند دقیقه ای صورت یکی یکدانه پسر را از زیر چشم گذراند و بعد گفت:«ببین چشم بچمو چی کار کردن. پسرم وقتی میرفت چشاش سالمه سالم بود» گفتم:«چشمش فدای چشمای تیر خورده ی حضرت ابالفضل» نگاهش پایین تر لغزیزد و نالید:«الهی بمیرم. بچم خیلی مقید بود. دندونای مرتب و قشنگی داشت. حالا چرا اینطور شده پس؟» زمزمه کردم:« دندون هاش فدای دندون های شکسته ی ارباب» به سینه اش که رسید دیگر تاب نیاورد و مثل شب قبل من از حال رفت. بهوش که آمد نالیدم:«سینه ی تیر خوردش فدای مادرش حضرت زهرا» نگاهم کرد و گفت:«راست میگی. آره راست میگی. بچم سنی نداشت ولی از بچگی ذاکر اهل بیت بود. بچم خیلی تو هیئت خودشو زد برای امام حسین. آخرم مثل خودشون پر کشید. راست میگی. وقتی گفتم نرو گفت پس حق ندارم دیگه بگم یا لیتنا کنا معک. گفت اگر اینارو راست میگفتم که نمیگفتم نره. دیدم راست میگه. فرستادمش که بره. بچم تو رکاب امام حسین شهید شد.»
مرور آن روز های پر از بهت و درد مثل تکرار مجددِ عینی اش می ماند. این که میگویند زمان که بگذرد داغ هم سرد میشود کم کم، همه اش حرف است. داغ هر روز بیشتر قلب آدم را داغ میکند. با هرنگاهی. با هر صدایی. با هر شباهتی دوباره و صد باره میسوزی. هیچ نبودنی عادت نمی شود. هیچ داغی سرد نمی شود. ما فقط سکوت میکنیم و خجالت میکشیم بنالیم از غم وقتی یک عمر پای روضه ی عاشورا قد کشیدیم. ما هر بار که داغمان سوزناک تر میشود میگوییم:«سلام الله علی قلب زینب الصبور...» ولی مگر حضرت عقیله، آن آیت الله العظمیِ صبر چقدر دوام آورد بعد داغ عزیزانش؟
به مادر شهید حججی فکر میکنم. به همسرش. به حال و هوایشان. به کودکی که حضورِ مهربانِ پدر را خوب درک نکرده طعمِ تلخِ یتیم شدن را چشید. و به این که چه کسی در این روز هایِ غریبِ حاکم بر خانه شان وقتی صحبت از نحوه ی شهادت میشود دلِ این را خواهد داشت که زیر گوششان زمزمه کند:«سرش فدای سر اباعبدالله...»

قصه گو قصه بگو :)

 

همه ی ما یه قصه گوی درون داریم
یه قصه گویِ گوگولیِ مهربون مثل مادربزرگا

اوووم حالا با کمکش یه قصه ی حداکثر ده کلمه ایِ خوشحال بنویسید ^_^

 

مشارکت خوب باشه جاییزه هم میدیم :))

بعد ها میگم بیشتر دربارش  فعلا جدیش بگیرید و بنویسید :)

 

 

دردِ فیلسوفانه

دیگر به وجود مستمرشان در روال زندگی عادی ام عادت کرده ام. به دردِ مچِ پایی که سالِ اولِ دانشجویی داخل سوله ی تربیت بدنی نه درست پیچید و نه درست نپیچید. به هجومِ گاه گاهِ دردِ مرموزش در تک تک سلول هایِ بدنم در عین این که هیچ مشکلی هم به ظاهر وجود ندارد و دکتر ارتوپد معتقد است من دارم خودم را لوس میکنم. یا به درد پهلویی که از کودکی به لطف پسر دایی با لحظه هایم همراه شده و هر از چند گاهی می آید سراغم و نفسم را میگیرد اما هیچ پزشکی بیماری ای نمیبیند که بخواهد دوایی برای درمانش تجویز کند.
بعضی درد ها چنین ماهیتی دارند. نه هستند و نه نیستند و درست وقتی داری فراموششان میکنی ناگهان دوباره سر و کله شان پیدا میشود و وجودشان را به رخت میکشند.
بعضی درد ها برای درمان نشدنند اصلا. برای این که بشوند جزئی از تو و تا آخر عمر همراهت باشند و یادت بدهند خیلی چیز ها هم در دنیا هستند که هستند، حتی اگر هیچ علمی عقلش به درکشان قد ندهد.
بعضی درد ها آمده اند تا یادت بدهند خیلی هم نباید از آدم ها متوقع بود چون بعضی چیز ها هست که فقط و فقط مال خودِ خودِ توست و هیچ کسی جز خودت هیچ گونه درکی ازشان ندارد.
بعضی درد ها هستند تا یادت بدهند از یک جایی به بعد باید خودت برای خودت کاری بکنی چون از دست هیچ کس دیگری کاری بر نمی آید برایت. فوق فوقش در خوشبینانه ترین حالت ممکن دیگران وجود چیزی که برای تو ملموس است و داری با گوشت و پوست و استخوان درکش میکنی و برای آن ها حتی قابل اثبات هم نیست (چه رسد به درک) را به ظاهر می پذیرند و برای تحمل کردنش خیلی فرمالیته تسلی میدهندت.
بعضی درد ها موهبت اند و قدر phd فلسفه برایت بار علمی دارد داشتنشان. هستند و درست وقتی که از شدت درد نمیدانی باید چه غلطی بکنی دقیقا با همین فعلِ چه غلطی کردن، هر بار با بودنشان نکته ای جدید را برایت مشق میکنند.
بعضی درد ها هستند. بعضی درد ها باید باشند. باید جزئی جدا نشدنی از تو باشند تا مثل یک تلنگر سیار هر چند وقت یکبار یادت بیاندازند از آدم ها قد خودشان توقع داشته باش. آدم ها هیچ وقت همه ی تو را درک نمی کنند. آدم ها فوقِ فوقش چیزی را که میبینند میفهمند (آن هم اگر درست بفهمند) همین. درحالی که تو پر از نادیدنی هایی :)

اردوی جهادیِ شمال

و خواندمت یا جبار...

امروز روزِ رسیدگی به کار های نصفه و نیمه ی روی زمین مانده ام بود. جواب ایمیل رنگی ترینم را بعد کلی وقت دادم. (چقدر بی ادبیاتم واقعا :|) دخترکِ آبرنگی ام را پاسپارتو کردم و آماده ی چسبیدن به دیوار خانه ی عروس جانِ خوشگل. به یاسی که هفته پیشش جوابِ پیامچه ام را داده بود و از میان کلماتش چیز های خوبی دستگیر آدم نمیشد زنگ زدم. تار هایِ نقره ای جا خوش کرده لای موهایِ مامان را با دقت رنگ زدم. طبق قولی که به علی داده بودم تمام پاساژ مهستان را زیر پا گذاشتم و برایش پیکسل، یک سری سی دی و خرت و پرت دیگر خریدم. سیستم پیامکی گوشی بابا را با هزار بدبختی از طریق اپراتور هایِ بی اعصاب و بزرگوارِ همراه اول راه انداختم. تحقیقِ آبجی سادات را سر و سامان دادم و برایش فرستادم. برای دومین بار به کسی که با بنی قهر کرده پیامچه زدم و خواستم بیخشدش. مطالب روانشناسی را که جنابِ داماد برای سایت تازه راه اندازی کرده شان تقاضا کرده بودند را بارگذاری کردم و درحالی که انگار تمام این کار هارا یک نفس جلو رفته باشم، کف زمین دراز کشیدم و نفسم را به عمیق ترین حالت ممکن بیرون دادم.

کف زمین دراز کشیده ام و درحالی که نامیرا سمت راستم روی زمین منتظرم است از داخلِ قلبِ ظریفِ شیشه به شمعدانی های پشت پنجره نگاه میکنم. اتاق من تنها اتاق خانه است که پنجره دارد. شاید چون من بیشتر از همه به اکسیژن نیاز دارم اینطور ناعادلانه تقسیم شده اند اتاق ها. اگر دست من بود شیفتی میکردم استفاده از این اتاق را. عدالت نیست که من فقط از دیدن شمعدانی ها لذت ببرم.  بگذریم... کف زمین دراز کشیده ام و شمعدانی ها از پشت پنجره به صورتم لبخند می پاشند و من به این فکر میکنم که چقدر خوب است این که یکی از اسم هایش را گذاشته «جبار» هان! اینطور نیست؟ :)

دلبرِ لبخند اناری




«سیییب»
مشکل اینجا بود
دقیقا همین جای داستان
اینجا که ما یک اشتباه را مدام تکرار کردیم
تو اما اشتباه نکن
نگذار بر طاقچه ی خیالت خاطره ردیف کنند
و رد پایشان را میان تنهایی ات جا بگذارند و بروند
نگاهم کن
بگو:«انـ ـار»
بگذار لبخندت دربست تا بهشت همراهی ام کند :)

مرجوعی

یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan