دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

به رنگ آبیِ آرامشی...

کز کرده ام درون خودم. میزند به شانه ام. سرم را متمایل میکنم به سمت مخالفش. باز میزند به شانه ام. شانه ام را بالا می اندازم. دست می اندازد دو طرف شانه ام و صورتم را رو به روی خود میگیرد. سرم را می اندازم پایین. با انگشت اشاره اش چانه ام را به سمت بالا هدایت میکند و برای چندمین بار جمله اش را تکرار میکند:«با شمام ها نرو تو فکر» بی اعتنایی ام را که میبیند بلند میشود رو به رویم مینشیند و هیچ چیز نمیگوید. این را خوب فهمیده. این که اینجور وقت ها اصلا حرف زدن کارگشانیست. چانه اش را میچسباند به نوک بینی ام و لب هایش را به پیشانی ام میرساند. صورتم گر میگیرد. اشکی آرام و گرم از گوشه ی چشمم میچکد. با دست چپش اشک را پاک میکند و زمزمه وار میگوید:«خانم کوچولو. خااانم کوچولووی ناز نازی. نکن این کارهارو با دل آقا سید» اشک ها تندتند پشت پلک هایم می دوند. سرم را میگذارد روی قفسه ی سینه اش و میخواند:«تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من/ پیاده می‌روم و همرهان سوارانند» میگوید:«تو باید پشت من باشی. باید کمکم کنی. باید بگی برو. تو باید قوی باشی» دست های لرزانم را مشت میکنم و به بی جان ترین حالت ممکن به قفسه ی سینه اش میکوبم. مثل تمام سکانس هایی که در فیلم های درام دیده اید. مشت میکوبم. بی جان تر از هر وقتی. مشت میکوبم. درست همانجایی که همیشه سرم را میگذارم و صدای قلبش بهتر از هر حالتی به جانم می نشیند. دست میبرد بین آشفتگی موهایم و میخواند:«چون عاشقت نازِ تو را با قیمت جان میخرد/ ازگندم گیسوی تو بر سفره اش نان میبرد» ادامه میدهم:«با این همه بگذار من بر عشق تو تکیه کنم یک شب بدون درد در آغوش تو گریه کنم» سرم را میچسباند به سینه اش و زمزمه میکند:«بخواب خانم کوچولو. بخواب من کنارتم» با این که میدانم وقتی چشم هایم را باز کنم از تمامِ وجودش تنها جای خالی اش برایم مانده، چشم هایم را میبندم و عمیق نفس میکشم. آنقدر که بوی خوش حضورش را برای تمام شب های ساکت و سردی که در پیشند ذخیره کنم. چشم هایم را میبندم. از میز کنار دستش حافظ را برمیدارد و مثل همیشه اش با آرامش باز میکند و شروع میکند به خواندن. خودم را در صدایش غرق میکنم که میخواند:«دلا بسوز که سوز تو کارها بکند..»

پینوشت:

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار

که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند...

اسمارتیز با طعمِ خدا

بغض بیخ گلویم را محکم چسبیده بود که گوشی ام زنگ خورد. به زور برداشتم. آبجی سادات بود. گفت از پست زنگ زده اند به او که برایم بسته آمده. بغض همچنان بیخ گلویم بود اما عمیق لبخند زدم، روسری و چادرم را برداشتم و تند تند شروع کردم به حرکت سمت پست خانه. وقتی بسته را گرفتم بغض همچنان بیخ گلویم بود اما چشم هایم میخندیدند. با سرعت بیشتری به سمت خانه حرکت کردم. بسته را با هیجان باز کردم. عمیق تر لبخند زدم و بغض بیخ گلویم را بیشتر فشار داد. بسته را که باز کردم با دیدن جعبه ی بنفش و دلبر داخلش لبخند زدم. در جعبه ی بنفش را که باز کردم یک عالم حس خوب پخش شد داخل تک تک سلول هایم. یکی یکی جزئیات بسته را نگاه میکردم که رسیدم به یک قوطی شیشه ای که درب سفیدش به بغض چسبیده بیخ گلویم آرام و ملیح لبخند میزد. با احتیاط طوری که لبخند آدمک اذیت نشود در را باز کردم. داخل قوطی شیشه ای پر از اسمارتیز بود و بینشان چند تا لوله ی کاغذ مهربانانه نشسته بودند. اسمارتیز هارا داخل بشقابی خالی کردم، کاغذ ها را در آوردم و بعد باز اسمارتیز ها را داخل قوطی گذاشتم. دلم نمی آمد بخورمشان آن رنگی رنگی های مهربان را. با دقت شروع کردم به باز کردن کاغذ های لوله شده. نمیدانم چطور ولی کاغذ ها را دقیق به ترتیبی که باید میخواندم برمیداشتم، ندانسته. یکی یکی بازشان کردم و خواندم. باز کردم و خواندم. باز کردم و خواندم. بعد انگار سوزن تیزی به نازکی بغض چسبیده بیخ گلویم خورده باشد اشک هایم جاری شد. آرام و بی وقفه. گریه کردم. لبخند زدم و گریه کردم. انگار آن کلمات نوشته شده بودند و هزار کیلومتر کوبیده بودند و آمده بودند پیش من تا جواب بغض چسبیده بیخ گلویم را بدهند. که یادم بیاندازند خودم را. لبخند زدم، اشک ریختم و به این فکر میکنم که من شک ندارم این جور آدم ها که وقتی حالت خیلی خوب نیست سر میرسند و با مهربانی هایشان حال خوبشان را با تو شریک میشوند قطعا نسبت نزدیکی با خدا دارند. شک ندارم این آدم ها را خود خدا میفرستد سراغت...

پی نوشت:
رنگی ترین ❤
همین...

روابط

دیروز بعد ساعت ها کلنجار رفتن با خودم و دخترکِ خجالتی درونم بالاخره شماره را گرفتم. کم کم داشتم از اتصال تماس نا امید میشدم که خط وصل شد. با اضطرابی انکار نا شدنی گفتم:«سلام پدر جون» صدایم را نشنیده بودند، برای همین گفتند:«بله؟» آهسته گفتم:«فاطمه ساداتم پدرجون» واکنش دریافتی ام از آن سوی خط غیر قابل باور بود. آنقدر که نمیدانستم باید ذوق زده باشم یا شکه. همیشه از مامان شنیده بودم این را که پدر شوهر ها عروس هایشان را یک جور خاصی دوست دارند اما تا همین دیروز حوالی ساعت سه باورم نمیشد که این جمله تا این حد صحت داشته باشد. دنیای عجیبی است دنیای روابط. مثلا چطور میشود آدم کسی را که سر جمع دوبار آن هم خیلی مختصر دیده اینقدددرر دوست داشته باشد؟ چطور میشود که به بی مبالغه ترین حالت ممکن مردی را که با استرس تمام "پدر جون" صدا زده بودم اینقدر عمیق دوست داشته باشم. اگر نخواهم بلف کنم و بگویم قد بابا، اپسیلنی کمتر از بابا. دنیای عجیبی است دنیای روابط و عجیب تر از آن [من] که با وجود تمام حرف و حدیث ها باز تا این حد خانواده ی آقای هـ جیمی را دوست دارم...

ما نیاز به منجی نداریم !

تو زندگی روزایی هست که با تک تک سلول های بدنت حس میکنی مشکلات رو. روزای سختی هست که تا نوک بینی توی مشغله های مختلف فرو میری و مدام در حال تلاشی برای مهار کردنشون. روزایی که گرچه سخته و زور سختی هاش از تو بیشتر ولی سعی میکنی و ادامه میدی و حس میکنی کم کم داره همه چی درست میشه. بعد دقیقا تو این نقطه. تو این نقطه که همه چی دیگه داره میوفته تو سراشیبی که برسی به جای آسونش، آدم های نزدیک دو رو برت یهو میان وسط میدون. جای کمک به رفتنِ سختی ها سمت شیب هی بدترش میکنن و بیشتر تو رو به سختی میندازن. و بعد تو نگاه میکنی و میبینی: به به روز از نو، روزی از نو... بد ماجرا اونجاست که واقعا فکر میکنن دارن کمکت میکنن و با احساس یه منجی  سختی روی سختی هات میچینن و تو رو تو مرحله ی آخر گیم آور میکنن و مجبور که دوباره همه چی رو از نو شروع کنی...

این مراسم ها..

امروز و در این ساعت دقیقا ده روز مانده تا مراسممان. این روز ها تا مجالی داشته باشم یک کتاب برمیدارم و خودم را به پارک محبوبم میرسانم و مشغول خواندن میشوم. بقول خالد حسینی:« دلم میخواست میرفتم اتاقم و با کتابهایم تنها میشدم، دور از همه‌ی این آدمها..» طبق معمول صبح زود کتاب به دست از خانه بیرون زده بودم و روی همان نیمکت همیشگی نشسته بودم و مشغول کتاب خواندن بودم که از سر و صدای اطراف متوجه شدم یک مادر و پسر بچه ی کوچک وارد پارک شدند. بی توجه، به خواندن ادامه ی کتابم مشغول شدم. بعد چند دقیقه توجهم به دو جفت کفش کرم خاکی کوچیک درست روبه رویم جلب شد. نگاهم را از روی خطوط کتاب برداشتم و چشمم افتاد به یک پسرکِ مو طلایی که با دقت به من خیره شده بود. لبخند زدم به چشم های جست و جوگرش و با این که میدانستم اصلا هنوز حرف زدن بلد نیست گفتم:«اومدی پارک بازی کنی با مامان؟ خوش بحالت.چه پسر خوبی هستی»  انگار که کاملا حرف هایم را متوجه شده باشد ذوق زده همانطور بی تعادل کامل دور خودش چرخید و باز خیره شد به من. مادرش خندید و گفت:«مامان میخوای همینجوری اینجا وایستی؟» لبخند زدم و گفتم:« اصولا بچه ها به من میرسن همینطورین» در جواب لبخندم لبخندی زد و گفت:«شاید چون چهره ی مهربونی داری» خنده ام گرفت و توی دلم بلند بلند خندیدم. شاید هم بلند بلند گریه کردم به حال مهربانی که با چهره ی رنگ و رو رفته و خسته ی این روز های من تجسم شده بود.

پرسید:« منتظر کسی هستی؟» با سر رد کردم و گفتم:« نه اومدم کتاب بخونم»  با تعجب نگاهم کرد و گفت:« این وقت صبح اومدی پارک کتاب بخونی؟ عجب حوصله ای داری. من اگر دست پسرم نسوخته بود تا ساعت دوازده خواب بودم» بی صدا خندیدم و گفتم:« من عادت دارم صبح زود پاشم هر وقتم بتونم میام اینجا کتاب میخونم» بلند خندید و گفت:«باریکلا چه دختر خوبی» بعد هم انگار کسی که منتظرش بود را از دور دیده باشد بی هیچ حرفی به سمت دیگر پارک رفت. پسرک اما همانطور ایستاده بود و به من نگاه میکرد. جوری که انگار یک آدم بزرگ رو به رویم ایستاده باشد گفتمش:« این اسمش کتابه. بعدا بزرگ شدی کتابای خوب خوب بخون.» مادرش از آن سر پارک صدایش زد. همانطور که بی تعادل مشغول رفتن به سمت مادرش بود به سمتم برگشت باز. برایش دست تکان دادم و لبخند زدم. ذوق زده خندید و رفت.

ده روز دیگر مراسممان است و من توی پارک نشسته ام و به سید محمد حسنِ خودم فکر میکنم. به روزی که دست هایش را میگیرم و با خودش می آورم پارک. به روزی که دستش را میگیرم و میرویم باغ کتاب و با ذوق و شوق بین قفسه ها میچرخیم. به روزی که یاد میگیرد بخواند. به روزی که برای اولین بار او برای من کتاب میخواند. به روزی که مثل من از زیاد شدن تعداد کتاب های داخل کتابخانه اش ذوق میکند و از من میخواهد بروم و ببینم که چقدر کتاب هایش زیاد شده.  به روزی که خواهش میکند اجازه بدهم هردوی آن کتاب ها را بخرد. به این که اصلا میتوانم در عین بازیگوش بودن به کتاب خواندن هم علاقه مندش کنم؟ و به این که چه بار مسئولیت سنگینی روی دوش آدم می اندازند این مراسم ها...

الهی هب لی کمال الانقطاع الیک

همین...
یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan