دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

صندوق العمل!

چقدر تو زندگی‌ت به مرگ فکر کردی؟

من خیلی!

خیلی بهش فکر کردم. خیلی باهاش مواجه شدم و خیلی باهاش زندگی کردم حتی. اون لحظه شکه کننده‌ای رو که میگن تموم شد. اون لحظه غیر قابل باوری رو که می‌بینی چشماشو بست. اون لحظه عجیبی رو که خودتو بین زمین و آسمون معلق حس میکنی.

مرگ چیز عجیبیه. باور این که کسی که تا امروز کنارت بوده، کسی که سال‌ها می‌دیدیش، کسی که باهات شوخی کرده، کسی که بهت لبخند زده دیگه نباشه، حقیقا سخته. سخته که توی روانشناسی یه مقوله‌ی بسیار مفصل داریم یه نام روانشناسی سوگ یا فقدان. 

سال‌هاست که با مرگ کنار اومدم. وقتی دختر بچه‌ی کوچیکی بودم و شنیدم عمو سید حسین عزیزم، همون مرد مهربون همیشه لبخند بر لب که بار اخر یه تیکه بزرگ از کبابش رو به من داده بود، دیگه نیست. وقتی بزرگ تر شدم و بابایی جلوی چشم هام آب شد و نهایتا چند دقیقه بعد از اون لحظه که با لبخند گفت:«من خوبم دختر» چشم هاشو برای همیشه بست و...

تموم این سال‌هایی که مرگ رو دیدم و زندگی کردم همیشه و همیشه یک اتفاق تکراری بوده. درست لحظه‌ای که می‌فهمم همه چیز تموم شده قلبم به یکباره از چیزی که نمیدونم اسمش رو باید چی گذاشت خالی میشه. حس عجیبیه که هنوز هم نتونستم براش اسمی انتخاب کنم. بعد اون نفس عمیقی میکشم و زندگی ادامه میدم درحالی که چیزی توی مغزم میگه:«ارجعی الی ربک راضیة مرضیة.. »

غروب که شنیدم سرطان، این موجود عجیب! یک نفر دیگه رو هم از دایره آدم‌های زندگی‌مون کم کرده ناخودآگاه زمزمه کردم:«و أبلیت شبابی فی سکره التباعد منک...» و دلم لرزید از این همه دست خالی بودنم. توی حیاط نشسته‌م به آسمون نگاه می‌کنم و به این فکر ‌می‌کنم با چه رویی وقتی هنوز این دست‌ها خالی خالین پیشش برگردم در شرایطی که "الموت یأتی بغتة"...

می‌میرم و لبخند می‌زنم :)

سرمو تکیه دادم به زانوی راستم و پاهامو با دست هام محکم بغل گرفته‌م. همونطور که سرم به زانومه کجکی به آسمون نگاه می‌کنم. جمله‌ای که مدت‌ها پیش اینجا نوشته بودم از ذهنم عبور میکنه:«گاهی حس میکنم سرنوشت من را روی کاغذِ دلتنگی نوشته‌اند.» از خودم سوال می‌پرسم:«واقعا گاهی؟» بگذریم... 

با خودم فکر می‌کنم همین که هنوز می‌تونی روی سردی سنگ ایوون بشینی زانوهاتو محکم بغل کنی و کجکی به آسمون خیره بشی خوبه، نه؟ بارون نرم نرم شروع به باریدن می‌کنه. سوز هوا می‌پیچه میون سلول‌هام. چشامو می‌بندم و میگم:« واقعا یه روزی میرسه که به این روزا بخندیم؟» 

به روز هایی که پشت سر گذاشته‌م فکر می‌کنم و یادم به سر شب میوفته که سادات داشت برای گذران ساعات ایام قرنطینه برام طالع‌بینی سال تولدم روی‌خوند و من درحالی که می‌شنیدم و می‌خندیدم جایی از حرف هاش متوقف شدم. اونجایی که خوند:«در حقیقت اجازه می‌دهد به آسانی فریبش دهند» و باز ذهن پریشونم به آهنگ بنگ بنگ اتچ میشه اونجایی که با غم و نا امیدی قاطی هم میخونه:« !He didnt take the time to lie»

به کار های نیمه تمومی که منتظرم هستن تا تمومشون کنم فکر می‌کنم. به این که چقدر تو این مدت تغییر کردم. به چش خوشگله‌ای که توی این وضعیت کنکور در پیش داره. به یاری که توی این وضعیت باید با مترو رفت آمد کنه. به بچه‌هایی که هر روز پیام میدن و ازم می‌پرسن یعنی جلسه بعدی کلاسمون کی میشه انارسادات جون؟ به هزاران چیز دیگه...

دلتنگم. می‌ترسم. غمگینم. دلشوره دارم. به ماه اما همیشه باید لبخــ(:ــند زد اینو یادت نره هیچ‌وقت :)

 

 

پی نوشت:

این روز ها که خو گرفته‌م با کم و خلاصه نوشتن. این روز ها که کمتر تا ایتجا میام و نوشته های بی سر و ته توی یک چهاردیواری کانال نام فوروارد میشن. این روز ها بهتر از هر روزی میفهمم چقدر دوست دارم اینجارو :)

 

Qom sweet qom

این که چه ساعتی از روز باشد توفیری ندارد. هر ساعت و دقیقه‌ای که به چهره مامان نگاه می‌کنم ترس در مردمک چشم هایش دو دو می‌زند. هر بار نگاهش می‌کنم، لبخند می‌زنم و می‌گویم:«نگران چی ای؟ عمر دست خداست. توکل کن به خدا. چیزی نیست که بابا. یه بیماری عادیه که تموم میشه میره.» و اویی که نگران می‌گوید:«مثکه نمی‌شنوی چی میگن. برای هرکی عادی باشه برای ما نیست با اون سابقه درخشان تو» می‌خندم و می‌گویم:«بادمجون بم آفت نداره عزیز من. من بخوامم بمیرم عزائیل با ریخت و قیافه من حال نمی‌کنه می‌ره» چپ چپ نگاهم می‌کند و استغفرالله گویان مشغول ادامه دعا و نمازش می‌شود. کف زمین دراز می‌کشم و به تمام شب‌هایی فکر می‌کنم که از زور نفس تنگی خواب به چشم هایم حرام شد. به آن یک هفته‌ای که در اورژانس بقیه الله بستری بودم. به جمله‌ی پشت پرده‌ای دکتر به مامان «بیماری روی ریه‌ش سوار شده» و بعدِ به خیالشان صحبت‌های تنهایی، آمدنشان سمت من و شوخی پزشک جوان که رو به می‌گفت:«ماسک اکسیژن خیلی بهت میادا دختر، زود خوب شو شاید خودم بیام بگیرمت». به روز سومی که مرگ را با تک تک سلول‌هایم لمس کردم.  به حس سبکی لحظه‌ای که خودم را دیدم که لبخند زنان به موازات جسم روی تخت بالا می‌رفت. به صدای ذکر گفتن مامان که از دور نزدیک شد و همه چیز را بهم ریخت. به آسم فکر می‌کنم به کرونا به مرگ و هیج نمی‌ترسم. لبخند می‌زنم و درحالی که این حجم از نگرانی های مامان برایم بی معناست به این فکر میکنم که چقدر آدم ها باهم متفاوت‌اند. آخرین کلمه مقاله را ترجمه می‌کنم و برای دوستم که خواسته از سجاد برایش درباره راهکار های مقابله با کرونا سوال بپرسم می‌نویسم:«رها کنید سر جدتون بابا. بهداشت شخصی رو رعایت کنید بعدش هم توکل کنید بر خدا تمام» و می‌خندم...

یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan