دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

این مراسم ها..

امروز و در این ساعت دقیقا ده روز مانده تا مراسممان. این روز ها تا مجالی داشته باشم یک کتاب برمیدارم و خودم را به پارک محبوبم میرسانم و مشغول خواندن میشوم. بقول خالد حسینی:« دلم میخواست میرفتم اتاقم و با کتابهایم تنها میشدم، دور از همه‌ی این آدمها..» طبق معمول صبح زود کتاب به دست از خانه بیرون زده بودم و روی همان نیمکت همیشگی نشسته بودم و مشغول کتاب خواندن بودم که از سر و صدای اطراف متوجه شدم یک مادر و پسر بچه ی کوچک وارد پارک شدند. بی توجه، به خواندن ادامه ی کتابم مشغول شدم. بعد چند دقیقه توجهم به دو جفت کفش کرم خاکی کوچیک درست روبه رویم جلب شد. نگاهم را از روی خطوط کتاب برداشتم و چشمم افتاد به یک پسرکِ مو طلایی که با دقت به من خیره شده بود. لبخند زدم به چشم های جست و جوگرش و با این که میدانستم اصلا هنوز حرف زدن بلد نیست گفتم:«اومدی پارک بازی کنی با مامان؟ خوش بحالت.چه پسر خوبی هستی»  انگار که کاملا حرف هایم را متوجه شده باشد ذوق زده همانطور بی تعادل کامل دور خودش چرخید و باز خیره شد به من. مادرش خندید و گفت:«مامان میخوای همینجوری اینجا وایستی؟» لبخند زدم و گفتم:« اصولا بچه ها به من میرسن همینطورین» در جواب لبخندم لبخندی زد و گفت:«شاید چون چهره ی مهربونی داری» خنده ام گرفت و توی دلم بلند بلند خندیدم. شاید هم بلند بلند گریه کردم به حال مهربانی که با چهره ی رنگ و رو رفته و خسته ی این روز های من تجسم شده بود.

پرسید:« منتظر کسی هستی؟» با سر رد کردم و گفتم:« نه اومدم کتاب بخونم»  با تعجب نگاهم کرد و گفت:« این وقت صبح اومدی پارک کتاب بخونی؟ عجب حوصله ای داری. من اگر دست پسرم نسوخته بود تا ساعت دوازده خواب بودم» بی صدا خندیدم و گفتم:« من عادت دارم صبح زود پاشم هر وقتم بتونم میام اینجا کتاب میخونم» بلند خندید و گفت:«باریکلا چه دختر خوبی» بعد هم انگار کسی که منتظرش بود را از دور دیده باشد بی هیچ حرفی به سمت دیگر پارک رفت. پسرک اما همانطور ایستاده بود و به من نگاه میکرد. جوری که انگار یک آدم بزرگ رو به رویم ایستاده باشد گفتمش:« این اسمش کتابه. بعدا بزرگ شدی کتابای خوب خوب بخون.» مادرش از آن سر پارک صدایش زد. همانطور که بی تعادل مشغول رفتن به سمت مادرش بود به سمتم برگشت باز. برایش دست تکان دادم و لبخند زدم. ذوق زده خندید و رفت.

ده روز دیگر مراسممان است و من توی پارک نشسته ام و به سید محمد حسنِ خودم فکر میکنم. به روزی که دست هایش را میگیرم و با خودش می آورم پارک. به روزی که دستش را میگیرم و میرویم باغ کتاب و با ذوق و شوق بین قفسه ها میچرخیم. به روزی که یاد میگیرد بخواند. به روزی که برای اولین بار او برای من کتاب میخواند. به روزی که مثل من از زیاد شدن تعداد کتاب های داخل کتابخانه اش ذوق میکند و از من میخواهد بروم و ببینم که چقدر کتاب هایش زیاد شده.  به روزی که خواهش میکند اجازه بدهم هردوی آن کتاب ها را بخرد. به این که اصلا میتوانم در عین بازیگوش بودن به کتاب خواندن هم علاقه مندش کنم؟ و به این که چه بار مسئولیت سنگینی روی دوش آدم می اندازند این مراسم ها...

الهام
۰۴ ارديبهشت ۹۷ , ۱۲:۳۴
به به مبارکا ^_^ سید محمد حسن خاله ^_^ چند روز پیش یه دختر کوچولو دقیقا با همین خصوصیات و رفتار روبه روی من ایستاده بود ولی اون بزرگتر بود بعد گفت به نظرت کدوم یکی از کارتای عروسی قشنگ من اون کارت قرمزه که عروس وداماد چتر روسرشونه را دوست دارم رنگش به رنگ صورتی لباسم میخوره وروجک تازه به زور حرف میزد کارت عروسی میخواست :)))

پاسخ :

قریونت :)
عزیزم :))
حوا ...
۰۴ ارديبهشت ۹۷ , ۱۲:۴۱
عزیزم ^_^
خیلی مبارکه :)

فدای اون کوچولو بشم من *_*

پاسخ :

عزیز دلی شما سیبِ سبزِ بیان ❤

خدا نکنه :)
حسین ...
۰۴ ارديبهشت ۹۷ , ۲۱:۵۰
مبارکه

پاسخ :

ممنون :)
محبوبه شب
۱۹ ارديبهشت ۹۷ , ۰۰:۲۱
بح بح
پس بالاخره دوران طلایی عقد شروع شد و نومزد بازی بای بای بله؟ ^__^  : ))))

پاسخ :

بله دی:
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan