دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

ببباف خوشبختی را!

چهار زانو نشسته بودم روی تخت و با لپ تاپ مشغول سر و کله زدن بودم که پرسید:«شونت کجاس؟» با خودم گفتم حتما  میخواهد موهایش را مرتب کند برود دیدن حاجی بعد همانطور که  مشغول کار کردن روی تحقیق مورد نظرم بودم گفتم:«تو کمد سمت راستیه رو نگاه بندازی میبینیش» چند دقیقه ای که گذشت دیدم آمده نشسته پشت سرم روی تخت. به سمتش برگشتم و گفتم:« کاری داری بگو انجام بدم برات» لبخند زد و گفت:«میشه موهاتو شونه کنم؟» مبهوت و هاج و واج به صورت مردانه اش نگاه کردم و بعد چند ثانیه گفتم:«آره. حتما» با احتیاط جوری که انگار میخواهد یک عملیات خیلی حساس انجام بدهد کش را از دور موهایم باز کرد و شروع کرد به شانه زدن. ظاهرا او داشت موهای مرا شانه میزد و من هم تحقیقم را تکمیل میکردم اما تمام حواسم به جزء جزء حرکاتش بود. حقیقتش آن حجم لطفات و ظرافت از دست های بزرگ مردانه اش برایم خیلی عجیب بود.

چند دقیقه ای که گذشت پرسیدم:«دوست داری موهامو ببافی؟» از پشت سر هم لبخندش مشخص بود. گفت:«خیلی دوست دارم ولی خب بلد نیستم» خندیدم و گفتم:«عیب نداره آقا پسر خودم یادت میدم غصه شو نخور» خندید و گفت:«راست میگی؟ خیلی ممنون خانوم کوچولو» شروع کردم به توضیح دادن برایش:« اول موهامو به سه قسمت مساوی تقسیم کن» با دقت جوری که انگار مسئول مشخص کردن حد مرزی بین سه کشور شده باشد، آرام موهایم را به سه بخش تقسیم کرد. «خب حالا موی سمت راستی رو بذار روی موی وسطی» با احتیاط دسته ی موهارا روی هم قرار داد و گفت:« گذاشتم» « خب حالا  سمت چپی رو بیار روی وسطی» همینطور مثل رهبر گروه کر راهنمایی اش میکردم و او آرام و با دقت میبافت.

به اواسطش که رسید انگار که برای اولین بار موی بافته شده دیده باشد با ذوق گفت:« واییی سادات بافته شد موهات جدی» خندیدم و گفتم:« مگه قرار بود بافته نشه؟» چیزی نگفت و عین پسر بچه ای که به ماشین مورد علاقه اش رسیده و چیزی جز ماشین اسباب بازی جدیدش را نمیبیند مشغول بافتن ادامه ی موها شد. به آخرش که رسید پرسید:« خب حالا چیکارش کنم؟» خنده ام گرفته بود از این همه بکر بودن پسرانگی اش. لبخند زدم و گفتم:«ته بافه رو بده من. خودت برو تو همون کمد سمت راستیه. قسمت پایینش کش هست. بردار بیار» انگار که یک مأموریت فوق خاص پیش رویش باشد تند از روی تخت پایین رفت و خودش را به کمد رساند. اما چند ثانیه ای نگذشته بود که مستاصل گفت:«وایی اینجا کلی کش هست. کدومشو بیارم؟» با خودم فکر کردم که چقدر دنیای پسر ها ساده تر و بی آلایش تر از دنیای رنگارنگ و مدل به مدل ما دخترک هاست و در جوابش گفتم:« به سلیقه خودت یه دونشو انتخاب کن و بیار.»

با تعجب جوری که انگار مسئولیت انتخاب رئیس پارلمان فرانسه را به او داده باشند گفت:« مننن انتخاب کنم؟!!» بی صدا خندیدم و گفتم:«آره آقا شما انتخاب کن» چند دقیقه ای در سکوت مشغول گشتن میان کمد بود. سکوت کرده بودم تا دستپاچه نشود و با خیال راحت کارش را بکند. بعد پنج دقیقه روی تخت نشست. بدون هیچ سوال و پرسشی ادامه دادم:«خب حالا کش رو بنداز دور دستت و بعد آروم پایین موهام ببندش» کار بستن کش مو که تما شد بلند شدم و جلوی آینه رفتم. از داخل آینه رد نگاهش را دنبال کردم و دیدم با چه هیجان و ذوقی به دسترنج زحمتش نگاه میکند. برگشتم به سمتش و درحالی که روی نوک پا بلند شده بودم تا بتوانم گونه اش را ببوسم گفتم:« خیلییی عالی شده. این فوق العاده ترین بافت مویی هست که تا امروز دیدم. کلیییی ممنون. راستی بازم موهامو میبافی؟» چشمانش از ذوق برق میزد. پرسید:« یعنی بازم این همه ساعت میشینی و اجازه میدی من نابلد موهاتو ببافم؟» سری به نشانه ی تأیید تکان دادم و گفتم:«حتمااا» درحالی که با دست بافه ی موهایم را ناز میکرد گفت:«خوشبختی شاید همین باشه» و هردو لبخند زدیم.

محمدرضا .....
۲۰ تیر ۹۷ , ۰۹:۲۱
ما پسرکان مردنما دوست داریم برای خانم‌هامون از این کارا بکنیم
ولی خواهشا‌ خانم‌ها بد عادت نشن...

به محبت الهی محبتتان بیش از پیش باد

پاسخ :

محبت هیچ کسی رو بد عادت نمیکنه :)

خیلی خیلی ممنون
-دایناسو ر-
۲۰ تیر ۹۷ , ۱۳:۰۶
"بکر بودن پسرانگی" تفکر برانگیز بود... 

+ خوشبختیهاتون پایدار :)

پاسخ :

فدایت آبی ترینم ❤
rangi rangi
۲۰ تیر ۹۷ , ۱۸:۲۸
من این حس رو زمانی داشتم که اسم لوازم ارایش و ازم میپرسید:)

پاسخ :

آخی 😅
منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۲۳ تیر ۹۷ , ۱۵:۲۳
چه حس خوبی:-)

پاسخ :

چه خوب :)
حوا بانو
۲۷ تیر ۹۷ , ۰۱:۳۹
آخی :) چقد حسِ خوب داشت این پست :)

پاسخ :

خداروشکر :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan