دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

شاه مقصودِ دلم ...


 

مثل همیشه همان گوشه یِ همیشگی اتاقش نشسته و من هم همان جای همیشگیِ کنار دیوار ایستاده ام و با انگشت هایم بازی میکنم

همیشه همان جا کنار دیوار می ایستم که اگر حرف های داخل مردمک هایش را تاب نیاوردم به شانه ی دیوار پناه ببرم از شر ناتوانی های این جسم بی رمق

مهره های تسبیح شاه مقصودش را ما بین انگشتانش میچرخاند. همان تسبیحی که حاج بابا گفته بود هر چقدر بیشتر ذکر بگوییم باهاش ارزشش بیشتر می شود و من آن لحظه در ذهن خودم مرور کرده بودم : شاه مقصودی که ما بین انگشتان او پا به سن بگذار چه جواهری خواهد شد و حاج بابا انگار که ذهنم را خوانده باشد همان لحظه به صورتم لبخند زده بود .

تسبیح میزند اما خلاف همیشه سرش پایین نیست و در عالم خودش غرق نشده

تسبیح میزند اما به من زل زده این بار

سنگینی نگاهش را تاب نمیاورم سرم را بالا میگیرم اما نگاهش تا مغز استخوانم را به لرزه می اندازد ..

به سردی دیوار تکیه میزنم و خودم را هر جور شده به آشپزخانه میرسانم .

دیدن اشک های حلقه بسته داخل چشم هایش از تحمل من خارج است

نمیخواهم بشنوم حرف های پنهان شده پشت دو دو مردمک هایش را

نمیخواهم به روی خودم بیاورم این را که برای هزارمین بار میخواسته با چشم هایش حالیم کند که چقدر بیش از حد توانم مهربانم با بی قراری های این روز هایش

خودم را مثلا مشغول میکنم به ظرف های

نیم ساعت گذشته اما همه ظرف های نشسته از داخل ظرف شویی به دیوانگی من خیره خیره نگاه میکنند

کف دست هایم را بی توجه به این که هنوز هیچ کدام از ظرف های کثیف شسته نشده اند آب میکشم

پاهایم توان به دوش کشیدن وزنم را ندارند

میخواهم بنشینم که صدایش را میشنوم

الله اکبر

بدو بدو خودم را از آشپزخانه به اتاقش میرسانم

به چهار چوب در تکیه میزنم و زل میزنم به نیم رخش ...

ایاک نعبد و ایاک نستعین

به مسیر رفته ام نگاه میکنم به تمام روز هایی که پا گذاشته ام جای پایش و با ایمان به ایمانش بی هیچ سوال و پرسشی مسیر پر فراز و نشیب زندگی را از روی رد پاهایش قدم زده ام ...

غیر المغضوب علیهم

میخواهم به بی ملاحظه ترین حالت ممکن فریاد بزنم اصلا تو میدانی چقدر این من عاشق است این صدا را ؟؟

و الضالـین

دعا میکنم که او هم از خدا بخواهد که روز به روز بیشتر دوستش داشته باشم

سبحان ربی الاعلی و بحمده

چشم هایم را میبندم و در دلم میگویم آخ.. من که هیچ حتی خدا هم سین سبحان الله گفتن هایت را عاشق است ...

صدایش هر لحظه گرفته تر می شود

سبحان ربی الاعلی و بحمد

بغض به گلویم چنگ میزند

الله اکبر

آهنگ خشک و خشن سرفه های کشدارش تمام حفره های مغزی ام را پر میکند

به نیم رخش نگاه میکنم که هر لحظه کبود تر می شود

می خواهد سلام نمازش را بدهد که دیگر این قلب نخش کش شده تاب نمی آورد ماندن را

بدو بدو می دوم توی حیاط

خودم را تا کنار حوضِ آبی فیروزه ایش میرسانم

اشک به پشت پلک هایم می دود

به ماهی گلی هایش نگاه میکنم و میزنم زیر گریه

بی صدا اشک میریزم اما آنقدر شدید که شاید خراش های عمیق جا خوش کرده بر شیشه ی احساسم کمی التیام پیدا کنند

صدای پایش را از دور حس میکنم

نزدیک و نزدیک تر میشود

می آید و درست روی پله ی دوم حیاط می ایستد این را حتی از پشت سر هم میتوانم بفهمم

خیره به لرزش بی وففه ی شانه های ناتوانم زیر لب زمزمه میکند :

شنیدمت که نظر میکنی به حال ضعیفان / تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت ...

این بار بلند بلند هق هق میکنم ...

 

یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan