دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

لبخند پشت ابرها

دستشو آروم میون دست‌هام فشردم و لبخند زدم. ادامه داد:« چند روز آخر دیگه بهوش نبود کلا. ولی یه باری که بهوش اومد سراغتو گرفت. ازم خواست ازت بپرسم وقتی بره بهشت حتی میتونه از خدا بخواد که مو داشته باشه و موهاش درست عین موهای تو باشن؟» به آسمون نگاه کردم و گفتم:« مطمئنم تو آسمون خدا خوشگل‌ترین موهای عالمو میده بهت. از برای من کلی قشنگ‌تر و بلند‌تر. بعدشم فرشته‌ها برات قشنگ می‌بافنشون و میشی خوشگل‌ترین فرشته آسمونا» لبخند میزنه و اشک از گوشه چشمم میچکه پایین. بغلش میکنم و تو گوشش شعری که هر هفته با باران می‌خوندیم رو زمزمه میکنم. اشک‌هاش حالا پشت هم روی شونه‌هام می‌ریزه. باید گریه کنه. گریه این تنها سلاح ما آدم‌های دل‌شکسته مثل بارون پاییزی بی وقفه از قلبش نازل میشه. نمی‌دونم بعد چند وقت اما خوب که گریه‌هاش رو کرد سرش رو از روی شونه‌م برداشت و گفت:«حالا هر وقت به آسمون نگاه کنی کنار خدا باران هم بهت لبخند میزنه از پشت ابرا» به صورت رنگ پریده‌ش لبخند میزنم و میگم:« توام هر وقت دلت براش تنگ شد به آسمون نگاه کن. شک نکن می‌بینیش که قشنگ‌تر از همیشه‌ش از پشت ابرا بهت لبخند میزنه» دست‌هامو تو دست‌هاش میگیره و لبخند میزنه. لبخند میزنم و بی هیچ حرف اضافه‌ای از هم دور میشیم.

روی نیمکت زرد پشت درخت‌ها درست روبه روی پنجره اتاقش نشستم و سعی میکنم صداشو بخاطر بیارم. صدای خنده‌هاش وقتی با ذوق از این که هفته بعد قراره بشینم رو صندلی صورتی اتاق و بشه آرایشگرم حرف میزنه. صدای روشنِ نور مانندش وقتی به مادرش تاکید میکنه وقتی رفت بیرون فراموش نکنه یه برس صورتی خوشگل برای اون روز بخره. به اون روز فکر میکنم. به تمام مدتی که با لبخند بزرگی روی صورتم روی صندلی صورتی نشسته بودم و مشغول برس کشیدن موهام بود. به آسمون نگاه میکنم و میگم:« آهای باران خانم نری به خدا بگی یه مو مثل موهای من بهت بده‌ها! زرنگ باش دختر. بگو قشنگ‌ترین موی عالمو بهت بده. اصلا کی گفته خرمایی رنگ قشنگیه؟ کلی رنگای قشنگ‌تر توی دنیا هست که میتونی بگی موهات اون رنگی باشه.» اشک از گوشه چشمم پایین میچکه. میخندم و میگم:«البته قبول که اون آپشن طلایی شدن موهام وقتی آفتاب بهشون میخوره بقول خودت خیلی جادویی‌ه این یکی رو بگو حتما برات لحاظ کنن»

 

بلند میشم به راه افتادن. اشک‌هام رو با پشت دستم پاک میکنم و لبخندزنان وارد راهرو بیمارستان میشم. بچه ها هنوز تو اتاق هاشون روی تخت‌هاشون خوابن. احتمالا دارن خواب‌های رنگی می‌بینن. یکی یکی اتاق هارو میگردم و میون تخت‌ها قدم میزنم. کنار هر تخت چند دقیقه‌ای مکث میکنم و به صورتشون خیره میشم بلکم توی ذهنم تا ابد حکاکی بشن. از کنار تخت دوم یکی مونده به آخرین اتاق که میخوام بگذرم تبسم اروم صدام میزنه. بر میگردم به سمتش و بزرگ لبخند میزنم به صورتش و آروم میگم:«صبح قشنگت بخیر خوشگل خانم» لبخند میزنه و با دست اشاره میکنه تا نزدیک‌تر برم. گوشم رو به لب‌هاش نزدیک میکنم تا بتونم خوب صداش رو بشنوم. میگه:« انارجون میخوام یه خبر خوب بهت بدم. باران رفت پیش خدا تو آسمونا. حتما الان دیگه مو داره و میتونه هرچقدر میخواد بدوه» برمیگردم سر جای اولم. دست‌هاشو بین دستام میگیرم، به صورتش لبخند میزنم و میگم:«اوهوم. حق باتوعه. حتما باران الان خیلی خوشحاله» لبخند میزنه. دستی به سر کم موش میکشم و آروم از کنار تختش رد میشم.  به این فکر میکنم که بعد این سال‌ها حالا هر بار که به آسمون نگاه میکنم کنار لبخند خدا لبخند چند نفر دیگه رو از پشت ابرها می‌بینم؟ به این که و قراره لبخند چندین نفر دیگه رو تو بقیه روزهای عمرم فقط بتونم از پشت ابرها ببینم. به این که یعنی چه روزی من هم برای بقیه تبدیل به لبخند پشت ابرها میشم؟ وارد اتاق بعدی میشم و زندگی همینطور ادامه داره..

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan