دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

معلمچه

ساعت حوالیِ نه صبح بود که وارد کلاسشان شدم. حدود ده الی پانزده بچه ی قد و نیم قد هشت الی ده ساله رو به رویم نشسته بودند. اولین بارم نبود که در کسوت معلم وارد کلاسی میشدم اما حقیقتش را بخواهید برای این کلاس یک جور استرسِ عجیبی تمام وجودم را گرفته بود از شب قبلش. میدانید من همیشه بیشتر از اینکه از حرف زدن برای بزرگ تر ها نگران باشم از حرف زدن برای بچه ها دلهره دارم. چون بچه ها خوب گوش میدهند و بعد با تک تک سلول هایشان باورت میکنند و اگر باورت کنند در حالی که تو و حرف هایت یک مشت اشتباهِ فاحش بودید، ضربه ی بدی به بدنه ی شخصیتشان میخورد.

اوایل کلاس طبق معمول به سلام، احوال پرسی و معارفه گذشت. بعد از بچه ها درباره ی نظرشان درمورد کتاب پرسیدم. هر کدامشان نظری داشتند. یکی گفت بازی های گیمش را به کتاب خواندن ترجیح میدهد یکی گفت رمان های تخیلی میخواند اما میان تمام گفته ها حرف یکی از بچه ها توی ذهنم بُلد شد. همه داشتند درباره ی کتاب هایشان حرف میزدند که او از آن میان درخواست کرد باهم کتابی را که من دوستش دارم را بخوانیم. خنده ام گرفته بود از پیشنهادش. انگار که بخواهد یک دستی بزند و خودِ کسی که این بحث را وسط انداخته آزمایش کند. خندیدم و گفتم:«وایی چه پیشنهاد عالی دادی سهند منم حسابی با پیشنهادت موافقم» و بعد اضافه کردم:«یالا پاشید کمکم کنید میخوایم باهم کتاب بخونیم»

اولش فقط با تعجب به من و کار هایم نگاه میکردند اما بعد مدتی با ذوق و شوق همراهم شدند. با کمک بچه ها صندلی ها را یک گوشه ی کلاس جمع کردیم و زیر اندازی که همراهم آورده بودم را کف کلاس انداختیم. همگی باهم روی زیرانداز نشستیم و بعد من یک جلد از کتابِ هارولد و مداد شمعیِ بنفش و شازده کوچولوی دوست داشتنی ام را از داخل کوله ام بیرون آوردم. بچه ها دقیق به تمام عکس العمل هایم نگاه میکردند و من به دقت نگاهشان عمیق لبخند میزدم. حدود چهل دقیقه برایش کتاب خواندم. وقتی که گفتم:«خب بچه ها دیگه تایم کلاس تموم شده. باید کلاس رو به حالت عادیش برگردونیم و بعدشم بریم» همه شروع کردند به آه و ناله که :«نه خانووووم نریم. ما میخوایم بمونیم. میشه یکم دیگه کتاب بخونید؟»

حقیقتش را بخواهید نمی توانم انکار کنم این را که این حجم از علاقه مندی نشان دادنشان مرا تا آسمان هفتم بالا برد. به واقع اصرار هایشان برایم شیرین و دلکش بود. این که حتی سارا دختر کوچولویِ مو قهوه ای کلاس که اول بحثمان گفته بود گیم را به کتاب خواندن ترجیح میدهد هم، میخواست باز هم باهم کتاب بخوانیم منتهی علیه شادی بود برایم اما نمی شد بیشتر از این کلاس را ادامه بدهم. مادر و پدر هایشان بیرون منتظر ایستاده بودند و من هم باید هرچه زودتر کلاس را تحویل معلم بعدی میدادم. این شد که بلند شدم و در حالی که بهشان لبخند میزدم قول دادم هفته بعد هم باز باهم کتاب بخوانیم.

با بچه ها مشغول مرتب کردن کلاس بودیم که سهند گفت:«خاله» به سمتش برگشتم و گفتم:«جانم؟» با یک حالت غم ناک گفت:«من خیلی دوست دارم مامانم شبا برام کتاب بخونه. ولی هیچ وقت فرصت نداره. خوشبحال بچه ی شما که براش کتاب میخونید» از شنیدن حرفش آنقدر متأثر شده بودم که نمیدانستم باید چه بگویم یا چه کار بکنم. بعد چند ثانیه ای خودم را جمع و جورر کردم، به صورتِ گردِ سفیدش لبخند زدم و گفتم:«این که غصه خوردن نداره پسرر من میتونم با مامانت صحبت کنم که از این به بعد شبا قبل خواب برات یه داستان کوچولو بخونه» خندید و درحالی که چشم هایش به وضوح برق میزدند گفت:«واقعا میگید خاله؟» خندیدم و گفتم:«معلومه که واقعا میگم» اما توی دلم غوغایی بود که فقط خودم با خبر بودم. نمیدانستم چرا یک جمله توانسته بود تا این حد بهمم بریزد اما بهم ریخته بود. البته میدانستم اما نمیخواستم که باورم بشود این حقیقتِ تلخ را...

آن روز بعد کلاس به خودم قول دادم تا زمانی که صبوریِ لازم برای مادر شدن را پیدا نکردم هرگز حتی به مادر شدن فکر هم نکنم. قول دادم روزی که مادر شدم برای فرزندانم بیشتر از هر کس دیگری وقت بگذارم، برایشان کتاب بخوانم و قبل هر چیزی یادشان بدهم کتابِ خوب بخوانند و از کتاب ها بزرگ ترین درس هارا بگیرند. چیزهایی که شاید هیچ مدرسه، دانشگاه و کتاب درسی بهشان یاد ندهد...

-دایناسو ر-
۲۱ تیر ۹۶ , ۱۷:۲۰
من برام واقعا سخته قبول کنم معلم بشم؛ شیرین هست مخصوصا برای رده سنی های خاصی ولی این که هر رفتار و واکنش و هر چی که مقابل اونها صورت میگیره حداقل تاثیر کوچیکی توی شخصیت، نگاه و آینده  اونها می‌ذاره دلم رو می‌لرزونه و حاضر نیستم بپذیرم همچین مسئولیتی رو. شغل های دیگه مثل وکیل یا قاضی رو هم دوست ندارم.  
امیدوارم و قطعا تمام تلاشمو می‌کنم  مادر خوبی باشم. از شادی‌های مهم زندگیه اصلا  :) هر چند که سخته...
یه مدتم حتی تو سرم افتاده بود آدم بچه از پرورشگاه بیاره بزرگ کنه ولی خب منطقی که فکر کردم ترجیح دادم  یه رویای دور بمونه .
+ چقدر حرف زدم :)

پاسخ :

برای منم سخته. خیلی زیاد و هر بار که قرار براشون حرفی بزنم هزار بار با خودم میگم حواست باشه داری چه چیزی میگی...
ولی بنظرم یه تجدید نظری بکن در این زمینه. چون اگر من و تویی که به یه سری چیزا معتقدیم بخاطر این ترس از این مسئولیت دوری کنیم کسایی میان و تو این جایگاه قرار میگیرن که شاید از خیلی لحاظ ها شایستگیش رو نداشته باشن. پس از این جهتم به بچه ها و آیندشون فکرکن :)
خیلی مهم این مادرِ خوب بودنه واقعا. سخته خیلی سخت یه سختی شیرین :)
بچه از پرورشگاه آوردنم خوبه ولی جای بچه خود آدم رو نمیگیره شاید یه جورایی اشاره به همون نقلی داشته باشه که میگن آدم قدر چیزی که برای بدست آوردنش سختی کشیده رو بهتر میدونه :)

چقدر خوبه که حرف میزنی آبی ترین :)
الهام
۲۱ تیر ۹۶ , ۱۷:۴۲
حسودیم شد :( لازم یاداوری کنم من عاشق بچه هام؟ دلم میخواد واسشون کتاب بخونم :(ولی بچه پیدا نمیشه کتاب بخونم براش

پاسخ :

قطعا تو آدم حسودی نیستی من میدونم :))
نه اصلا لازم نیست من خودم کاملا در جریانم:)
بچه هارو تو باید خودت پیدا کنی انجام هیچ کاری و رسیدن به هیچ آرزویی آسون نیست...
الیــــ ــــوت
۲۱ تیر ۹۶ , ۱۸:۱۳
[ذره‌بین را بیرون آورده شروع به خواندن میکند] :)

عه! باریکلا همگروهی. کلاس و اینا درس میدین؟ قضیه ـش چیه؟ حضور فعال در جامعه هان؟! :)

پاسخ :

اینقدر ریزه؟:)) دست خودم نیست اصلا واقعا بدم میاد فونت نوشته هام بزرگ تر از این باشه :| شرمندم حسابی خلاصه

درس و اینا که نه حالا :)) یه تایمی دبیرستان برا پیشی ها معلم یار بودم و ازین جور چیزا  الانم که گاهی میریم با بچه ها خوش میگذرونیم :))
حضور فعال، مفید و مؤثر ان شاء الله :)
امـ اچـ
۲۱ تیر ۹۶ , ۱۸:۲۵
چقدر قشنگ بود:) خیلی حس خوبی دااد بهم:)))
بچه ها خیلی خوبن حیف که بعضی پدر مادرا بخاطر مشغله هاشون کمتر توجه میکنن بهشون!
بنظرم خیلی تجربه جذابیه کنارشون بودن:))

پاسخ :

چقدر قشنگ خوندی :) خوشحالم از این بابت کلییی ^_^
حیف واقعا حیف...
خیلی زیاد جذاب و دوست داشتنیه :)
الیــــ ــــوت
۲۱ تیر ۹۶ , ۱۹:۵۱
بله خانوم، خیلی ریزه! اصلا روایت داریم سخت ترین عذاب جهنم اینه که یه متن طولانی با فونت تاهوما سایز 11 میذارن جلوت میگن تا آخر بخون :))
نه، نه. شما راحت باشید ما میذاریم رو زوم خب! نفرمایید :)

بله دیگه. موثر سادات که میگن بیخود نمیگن :))

پاسخ :

اوه اوه چه عذابی میدم پس من به دنبال کننده های وب :دی همینه که یک ساله تعدادشون تکوم نخورده از رو 60 نفر :))
ای بابا ای بابا ممنون که شما کاستی های وب مارو با بزرگی خودتون جبران میکنید :)

اینجاس که شاعر میگه:
چه خوش است راز گفتن به حریفِ(اشاره به نمک شو) نکته سنجی
که سخن نگفته باشی به سخن رسیده باشد :))
الهام
۲۲ تیر ۹۶ , ۱۳:۳۷
اتفاقا در این جور موارد من کاملا حسوودم

پاسخ :

حسود که نیستی قطعا شاید غبطه بخوری که اونم نخور

حسود بده هیج وخ به خودت نگو حسود :)
الیــــ ــــوت
۲۲ تیر ۹۶ , ۱۵:۰۸
کمتر تیکه بندازین خانوم! براتون گرون تموم میشه ها [کراواتش را تنظیم میکند] :))


الله. الله :)

پاسخ :

کی تیکه انداختم ؟ :||
جدی گفتم که :/

:دی
الیــــ ــــوت
۲۲ تیر ۹۶ , ۱۸:۵۱
ای بابا ای بابا ممنون که شما کاستی های وب مارو با بزرگی خودتون جبران میکنید :)

این تیکه نبود؟ :))

پاسخ :

نه کاملا جدی بود :|
خا فونت ریز کاستی وب من هست
و این که شما مثل خیلی ها نیستید و جا نخوندنشون بزرگشون میکنید و میخونید بزرگی تونو میرسونه :)
الیــــ ــــوت
۲۲ تیر ۹۶ , ۱۹:۰۸
مخلصیم همگروهی!
حالا ما گفتیم خوش برخوردین ولی دیگه تا این حد؟! :)

پاسخ :

خوش برخورد میبینید :))
الیــــ ــــوت
۲۲ تیر ۹۶ , ۱۹:۱۰
میگم میشه از فرمول های پیچیده ای که باعث میشه نظرات یه پست رو تاییدی و نظرات پست دیگه رو آزاد بگذارید واسه ما پرده برداری کنین؟ :))

پاسخ :

پستایی که متن هستن و میدونم نظرات خاصی نداره تاییدی هستن اما اونایی که میدونم جا حرف داره و بچه ها میان و صحبت میشه باز که راحت باشیم همه :)
Ali.sh
۲۲ تیر ۹۶ , ۱۹:۱۲
بچه ها خیلی شیرینند. زیاد میشه باهاشون خوش گذروند و کیف کرد :)
اما حقیقتش منم بارررها به این فکر کردم که صلاحیت پدر شدن یا بزرگ کردن بچه رو دارم؟ میتونم توی تربیتش موثر باشم؟ میتونم توی رشد خودش و افکارش سهیم باشم یا که نه. فقط توی دغدغه های کاری و مالی خودم غرق خواهم شد و فکر پول و خونه بهتر و ماشین بهتر خواهم بود. که البته بیشتر کار کردن و بیشتر پول در آوردن هم برای خود همون بچه اس ها. بهتر بپوشه و بهتر بخوره و بهتر تفریح کنه. ولی خب عقیده ام اینه که همه زندگی پوشیدن و خوردن و خوابیدن نیس :)
همیشه پدر و مادر هایی که همینطور پشت سر هم بچه آوردن و ولشون کردن به امان خدارو نقد کردم.
نمیدونم من خودم جزو کدوم دسته از پدرها قرار میگیرم
اما هرچی ک هست میترسونه منو و شاید یکی از هزاران دلایلی که نمیخوام ازدواج کنم هم همین باشه :)
ان شاء الله که هممون پدر و مادر های خوبی بشیم :)

پاسخ :

خیییییلی زیاد ^_^
قبلم گفتم بهتون بازم میگم این که به این دلایل بخواید بگید ازدواج نمیکنم و اینا خیلی زشته یعنی شونه خالی کردن از مسئولیت. جای این حرفا سعی کنید پدر خوبی باشید با تمام قوا فکر و نیرو بذارید برای این کار و از الان براش برنامه ریزی کنید.  هیچ کس با پاک کردن صورت مسئله به نتیجه نرسیده...
ان شاء الله :)
ali_ sh
۲۲ تیر ۹۶ , ۲۰:۴۹
و خب باز هم یکی دیگه ازون هزاران دلایلی که نمیخوام ازدواج کنم اینه ک از مسئولیت میترسم خخخخ

پاسخ :

اشتباه میکنید
الهام
۲۳ تیر ۹۶ , ۱۲:۰۳
بعله حسود به اون معنا نیستم همون غبطه

پاسخ :

:)
یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan