دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

نرگسش عربده جوی..

طول خیابان را قدم میزدم و سخت مشغول فکر بودم که ناگهان پسر نوجوانی دسته های بزرگ و شاداب نرگس را سمتم گرفت. به خودم آمدم و ایستادم. به صورتش لبخند زدم و گفتم:«دسته های نرگست چند؟» درحالی که چشم های درشت مشکی‌اش حالا برق می‌زدند گفت:«هرچقد کرمته آبجی» همانطور که به آن نگاه مردانه ی جا خوش میان صورتش نگاه میکردم، خندیدم و گفتم:«اگر کرمم قد یه شاخه‌شم نبود چی؟» من همیشه موقع برخورد با بچه های کار بیشتر از این که به خرید وسیله داخل دستشان فکر کنم به معاشرت با آن ها توجه دارم.
بلند بلند خندید. با صدایی که مشخص بود بعد این سال ها کار کردن هنوز هم نتوانسته درست و حسابی کت و کلفت باشد، گفت:« نگاتون ولی راستشو میگه آبجی. شما اهل بز خری نیستی. مشخصه که اهل دلی. اهل فهم فلسفه ی نرگس»  مبهوت از حرف هایش بی هیچ حرفی گوشه ی پارک ایستادم. باورم نمیشد. چقدر خوب حرف میزد. بی اختیار خم شدم و روی زانو هایم نشستم. طوری که حالا او از بالا به من نگاه کند و حرف بزنیم. گفتم:«تا حالا کسی بهت گفته خیلی پسر فهمیده و باهوشی هستی؟» غش غش خندید و گفت:«نه خانم ته تهش به ما میگن چش خوشگله» لبخند زدم و گفتم:«راست میگن. تو یه چش خوشگله ی خیلی فهمیده و باهوشی»
لبخند زد. یکی از دسته های نرگس را جدا کردم و خواستم پول را بگیرم سمتش که گفت:«این دسته نرگسو مهمون ما باش آبجی» خندیدم و گفتم:«اینارو نگفتم که نرگساتو مجانی بدی بهم» خندید و گفت:« میدونم. البته شما حق داری یادت نباشه مارو ولی ما خوب شناختیمتون. البت باید زودتر از اینا میشناختم شمارو ولی خب. اون روز تو کافی شاپم همین قد خفن با ما برخورد کردید. گفتید بریم درسمونو بخونیم. گفتید آدمی میشیم واسه خودمون. بعدشم واسه‌مون یه  نمیدونم چی چی خریدید دادید خوردیم. مام خر کیف شدیم. از فرداش هر بار خواستیم کلاس و درسو بپیچیم قبلش حرف شما پیچید تو مخمون و طعم شیرین اون نمیدونم چی چی. بعد رفتیم مدرسه، درس خوندیم. خانم ما الان شاگرد اول کلاسمونیم. بقرآن»
مبهوت تر از بار اول نگاهش کردم. باورم نمیشد. زمان چه چیز هایی را که به آدم نشان نمی‌دهد. آدم با چه کسانی که بعد سال ها برخورد نمی‌کند. بهتم را که دید ادامه داد:«وقتی نشستید شناختمتون. از رو تسبیح دور دستتون و نگاهتون. درسته ما درسخون شدیم ولی هنوز اونقد پول نداریم که چیزی مهمونتون کنیم پس لاقل این دسته نرگسارو از ما قبول کنید آبجی» لبخند زدم به صورتش. لبخندی که نمیدانم دقیقا چقدر عمقش را میشد از چهره ام تشخیص داد. دسته نرگس را از پسرک گرفتم. از داخل کوله پشتی ام کتاب محبوبم را در آوردم، به سمتش گرفتم و گفتم:«من این کتابو خیلی دوست دارم. اونقدری که تا این لحظه حاضر نشدم حتی از خودم جدا کنمش. ولی امروز میخوام بدمش به تو تا دست تو باشه از این به بعد. چون فکر میکنم صاحب لایقش رو امروز پیدا کردم. خوب بخونش، مثل درس هات. مطمئنم توش چیز های خیلی خوبی برای یادگرفتن پسر باهوشی مثل تو هست. این کتاب رو نگه دار و سال ها بعد که یک آدم موفق شدی یاد من بکن و ببین که من چقدر درست فکر میکردم که تو یک پسر چشم قشنگ باهوشی»
کتاب را از دستم گرفت. هیچ کداممان دیگر حرفی نزدیم. هردو به هم لبخند زدیم و رفتیم. من با یک دسته نرگس و او با یک کتاب...
فا طمه
۰۵ دی ۹۷ , ۰۰:۳۷
دو قطره آب از چشمام افتاد با خوندن این پست :)

پاسخ :

نگو آب به اشک حیفه :))
بسکه خوبی ❤
pary daryayi
۰۵ دی ۹۷ , ۱۱:۵۱
(: نمیدونم چی بگم ازین حجم احساس...

پاسخ :

چیزی نگو بیا بغلم ^_^
-دایناسو ر-
۰۵ دی ۹۷ , ۱۵:۲۳
:) 

پاسخ :

(:
حوا بانو
۰۹ دی ۹۷ , ۱۳:۲۹
چقدر حالِ خوب داشت این پست :)
ممنووووووونم :)

پاسخ :

چقدر خوشحالم میکنه خوندن این پیام ها :)
ممنون از خودت عزیز دل 🌹
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan