دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

چهار کلوم حرف حساب!

پیام که داد فهمیدم حالش خوش نیست. سال‌هاست که من از میان کلمه های تایپ شده‌ی آدم ها احوالاتشان را میفهمم و این موضوع عجیبی نبود. اصلا... احوال پرسی هایمان که تمام شد نوشتم:«میشه یه سوال ازتون بپرسم جناب قاضی؟» نه او جناب قاضی است و نه من مراجع به دیوان عدالت. فقط ما بعضی از لحظات زندگی‌مان را در نقش قاضی و مراجع پیش میبریم. البته من اینطور خواستم. می‌دانید. این یک حقیقت است که از چیز هایی نمی‌شود با مرد ها راست و مستقیم حرف زد. باید از گوشه و کنار، باید با واسطه، باید از میان داستان ازشان با مردها حرف بزنی تا به مردانگی‌شان لطمه ای وارد نشود. تا مبادا غرور مردت خدشه دار شود.

گفت:«بفرما» پرسیدم:«اگر اساعه‌ی ادب نمیشه و فضولی حساب، میشه بپرسم چرا امروز حال جنابتان رو به راه نیست؟ به هر حال شما قاضی مملکت کوچک مایید. اگر احوال شما خوش نباشه کی به داد ما برسه؟» جواب داد:«چرا فکر میکنی رو به راه نیستم؟» لبخند زدم و گفتم:«آقای قاضی درسته شما قاضی هستید و مرد قانون و اهل مطالعه ولی مارو هم دست کم نگیرید. ما اهل دلیم و طبیب روح. به هر حال بعد این مدت میتونیم بفهمیم ناخوشی حال جناب قاضی رو حتی بی آگاهی به چراییش» ادامه داد:« هوووم خوب نیستم. هیچ خوب نیستم. شما که طبیب روحی بگو چه باید کرد با جان خسته از دو رویی آدم ها؟ شما بگو چه باید کرد با آدم هایی که به ناحق حرف میزنن و آدم های دیگه ای که بی آگاهی حرف اون هارو میپذیرن. بگو چه باید کرد با روحی که بخاطر غریبه ای از آشنا زخم کاری خورده. بگو التیام این درد با چی ممکنه؟ التیام این درد که چیزی کم از برادر کشی نیست.»

ساعت ها اویِ قاضی با منِ مراجع حرف زد. از درد هاش گفت. از علت ناخوش احوالیش. وقتی که خوب حرف هایش را زد، سنگینی قلب پر از غمش سبک‌تر شد و نفس هایش آسوده‌تر. ساعت ها برایش حرف زدم. از این که اتفاقی که افتاده قطعا به صلاح بو‌ده. از این که گرچه حق دارد و در این شرایط واقعا سخت و سنگین بنظر می‌رسد این ماجرا ولی قطعا حکمتی پشتش هست. از این که شاید ما امروز متوجهش نباشیم ولی قطعا بعد ها که از دور به امروز نگاه کنیم لبخند میزنیم و معتقد خواهیم بود این اتفاق در بهترین زمان ممکن رخ داده بوده است. از این که پشت هر بظاهر شکست یک پیروزی بزرگ یواشکی قايم شده است و منتظر نشسته است تا ما برویم پیدایش کنیم و فقط آدم هایی که نا امید می‌شوند هیچ وقت نمی‌توانند پیدایش کنند. از این که چقدر به توانایی هایش یقین دارم. از این که در هر شرایطی به داشتن مردی مثل او افتخار میکنم.

ساعت ها حرف زدم و او شنید. آخرش فقط نوشت:«ممنون که هستی پیشم :)» همین چهار کلمه. همین چهار کلمه و لبخند آخرشان حرف حساب ترین چهار کلمه‌ی دنیا بودند برای من...


حسین مداحی
۱۲ دی ۹۷ , ۲۳:۰۰
اینا همش داستان بوده از بوی بد تهران ناراحت بوده!

پاسخ :

تهران مگه بو میده؟ :))
حسین مداحی
۱۳ دی ۹۷ , ۰۰:۲۸
مگه بو نمیده؟

پاسخ :

بوی گل و سوسن و یاسمن آید :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan