دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

چهار شنبه ی سرخ!!

سلام همشهری داغ دیده

چه روزِ سختی را پشت سرگذاشتیم

راستی تقویم ها میگویند امروز چهارشنبه بود

از شال، شاخه ی گل و دستبند سفیــدت چه خبر؟

شنیدم شهدا با خونشان چهارشنبه ی سفیدت را سرخ رنگ زدند

هنوز هم میخواهی بروی در پس کوچه های شهر آزادیِ سفیدت را فریاد بزنی؟

باشد اما قبل آن حواست به لکه هایِ سرخِ جا مانده بر این سفیدیِ رو سیاه باشد ...

میدانی همشهری

کاش یادمان نرود که امنیتمان خونبها آن هایی ست که رفتند تا ما بمانیم و با خونشان ریشه بدوانیم و قد بکشیم

خونبهای کسانی که از عزیز ترین دارایی شان برای آرامش ما گذشتند و در مقابل فقط یک چیز خطاب به من و تو و ما گفتند:




ما مظلومیم اما قوی هستیم...

ما ملت ایران در طول این قرن هایی که گذشت. ظلم دیدیم. شکنجه کشیدیم. دینمان را فروختند. با اماممان انقلاب کردیم. دینمان را پس گرفتیم. عزت و اعتماد به نفسمان را پس گرفتیم. مملکتمان را اسلامی کردیم. ظلم را بیرون کردیم. فساد را کم کردیم. متحد شدیم. هشت سال در برابر هر دشمنی علیه دین و وطنمان دفاع کردیم. شهید دادیم. اسیر دادیم. جان باز شدیم. یتیم شدیم. با همه ی این ها بر هر که خواست یک وجب از دین و فرهنگ و خاکمان را بگیرد و دوباره مثل قدیم به لجن بکشد پیروز شدیم.
اماممان. چراغ راهمان از پیشمان رفت. باردیگر یتیم شدیم. رهبر انتخاب کردیم. ولایتش را پذیرفتیم. همه زیر پرچمش جمع شدیم علیه یک دشمن.مبارزه را ادامه دادیم. درس خواندیم. بیش از پیش بر خودمان سخت گرفتیم تا پیروزی حتمی را مال خودمان کنیم. انتخابات برگزار کردیم. رئیس جمهورمان را  خودمان انتخاب کردیم. بارها و بارها ...
کشورمان را هسته ای کردیم. دانشمندانمان را کشتید و بچه هایشان را یتیم کردید. ما راهمان را ادامه دادیم. رهبرمان پیر شد. ما بزرگ شدیم. انقلاب را نسل به نسل پدر به پسرش مادر به دخترش مثل یک گنج مثل یک راز تقدیم نسل بعدش کرد. انقلاب به ما رسید. نسل دوم به نسل سوم. نسل سوم به نسل چهارم ...
ما پیشرفت کردیم. قدرت شدیم. با رهبرمان. با مملکت اسلامی مان. به وسیله ی کتاب مان قرآن. به کمک چهارده چراغ فروزان. با یک امام غایب ولی حاضر...
و شما. شما ملت ظاهرا متمدن. شما ملت ظاهرا پیشرفته اما عقب مانده. در طول همه این سال ها. در طول همه فراز ها و فرود های ما. دشمنی کردید، شکست خوردید. ترور کردید، شکست خوردید. جنگ به راه انداختید، شکست خوردید. فتنه به راه انداختید، شکست خوردید. تحریم کردید، شکست خوردید. یاوه گفتید و یاوه بافتید، شکست خوردید. فقط با اسم های متفاوت. و اصلا حواستان نیست که مردم جهان تشنه ی صداقت اند. تشنه ی معنویت اند. تشنه ی عدالت اند. تشنه ی صلح اند. تشنه ی انسانیت اند و شما در همه این سال ها عقب تر و عقب تر و عقب تر رفتید.
و کسی نیست بینتان که یادتان بیاورد پیشرفت دیگر فقط در تکنولوژی نیست. امروز پیشرفت در ایدوئولوژی درست است. تکنولوژی بدون ایدئولوژی می شود دلقک بازی. می شود یک مرهم موقتی. یک قدرت پوشالی و شما استاد این سیرک هستید. و شده اید مترسک که فقط به درد ترساندن کلاغ های ترسو می خورید. همان کلاغ های ترسویی که از سنگی کوچک در دست یک کودک هم واهمه دارند.
همه این سال هایی که ما شکست خوردیم و دوباره روی پایمان ایستادیم و پیروز شدیم. همه ی این سال هایی که کشته شدیم و جوانه زدیم. همه این سال ها که اسلام را مثل مرهم مثل دارو بین قلب های بیمار مردم دنیا تقسیم کردیم. همه ی سال هایی که داستان انقلاب و پیروزی را، داستان ایمان و قدرت را، داستان دفاع و شهادت را در گوش کودکانمان زمزمه کردیم، در در دفتر دبستانی هامان مشق کردیم. در همه ی این سال ها فقط یک کار کردید چشمانتان را بستید  و اسلحه را درست روی شقیقه تان تنظیم کردید و شلیک...
این تمام داستان شماست. در تمام این سال هایی که ایران بزرگ و بزرگ تر شد. اسلام مهمان قلب های بسیاری شد این جرقه های آتشی است زیر خاکستر دروغ و نیرنگ شما. خاکستر را کنار می زنیم و آن وقت زبانه می کشیم و هر چه دروغ و پستی و ظلم است در خود می سوزانیم. چند روزی بیشتر از اتمام کار شما نمانده.
این آتش روشن انقلاب ماست، انقلاب امام ماست که هر روز بیشتر و بیشتر و بیشتر زبانه می کشد و قلب های منجمد مردم دنیا را گرم می کند، روشن می کند و نور می بخشد ...
انقلاب ما. انقلاب پدران و مادران ما کار شما را چند دهه پیش ساخته بود و شما نخواستید که بفهمید و نخواهید فهمید ما هر بار با هر خونی که از عزیزانمان ریخته می شود. با هر شهیدی که می دهیم، آتش میگیریم، میسوزیم و از خاکسترمان ققنوسی سر بر می آورد...

شانه ام کو؟


بعد از ظهرش تلفن خانه زنگ خورده بود و مامان طبق معمول خیلی محترمانه، صمیمی و گرم با مخاطب آن سوی خط ده دقیقه ای مشغول صحبت شده بود و بعد قطع تماس صدایم زده بود و گفته بود شب خانه ی خان عمو این ها افطار دعوتیم. سرخوش از این که بعد چند ماه باز دختر عمو را میبینم همانطور که مشغول حرکت به سمت پذیرایی بودم از فرش اولی به فرش دومی پریدم و دست هایم را به هم کوبیدم و گفتم:«آخ جووون». مامان که با دیدن این حرکت من خنده اش گرفته بود استغفر اللهی گفت و شروع به خواندن امین الله کرد.
دلم برای صبا تنگ شده بود. هفته پیشش در تلگرام پیام داده بود و گفته بود بالاخره دل در گروی یکی از هزار خواستگار رنگاوارنگش دارد و با هم از آن فاصله کلی جیغ و داد کرده بود و حالا منتظر بودم تا تمام ذوق زدگیم را در دست هایم جمع کنم و محکمِ محکم به آغوش بکشمش. به یاد بچگی هایمان تل قرمزی از ردیف گیره سر هایم برداشتم و داخل کیف کوچکم جا دادم. میدانستم که او هم مثل من چشم انتظار نشسته و برای ساعتی که همدیگر را ببینیم دل دل میکند.حتما حالا پاپیون آبی آسمانی اش را هم روی موهای پر کلاغی اش مرتب کرده بود و با پاپوش های توپ توپی داشت مدام طول و عرض خانه را راه میرفت تا زمان بگذرد.
حوالی ساعت هفت بود که راه افتادیم. دل توی دلم نبود برای دیدنش. حتما حالا چشم های درشت مشکی اش در قاب سفیدِ دوست داشتنی صورتش براق تر از هر زمانی می درخشید. به محض رسیدن به کوچه شان قبل توقف ماشین در را باز کردم و همزمان بابا پایش را روی ترمز فشار داد و شنیدم که میگوید:«هنوزم مثل بچگی هاش تحمل نداره تا پارک کردن ماشین صبر کنه. امان از دست این دختر» تا رسیدن به در سفید و دوست داشتنی خانه ی مهربان کودکی هایم بار ها تا مرز با سر زمین خوردن رفتم. وقتی به در رسیدم زنگ زدم و به محض باز شدن در صبا را دیدم، به سمتش دویدم و دست های تپلِ سفیدش را توی دست هایم گرفتم و محکم بغلش کردم. وقتی خوب توی گوش هم پچ پچ کردیم خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و تازه داشتم به این فکر کردم که بخت برگشته ای که در را باز کرده بود چه کسی بود که صدای مردانه ای در گوشم پیچید که میگفت:«نتنها هنوز مثل بچگی ها و دقیقا با همون ریتم زنگ در رو میزنی که هنوزم یاد نگرفتی وقتی در باز میشه جای این که بری بپری و دختر عموی عزیزتو بغل کنی به اون بدبختی که هلک و هلک تا دم در اومده درو برات باز کرده سلام کنی و تشکر »
سرم را به نشانه ی تاسف زیر انداختم و گفتم :«بچه ایم دیگه پسر عمو شما به بزرگیتون ببخشید» خواست حرفی بزند که همان لحظه مامان و بابا از چهارچوب در داخل شدند و من هم دست صبا را گرفتم و با هم بدو بدو به سمت اتاقش رفتیم. صبا یک به یک ماجرای دل بستنش به شاهزاده ی سوار بر اسب را گفت و من همانطور که دست هایش را در دست گرفته بودم دقیق گوش دادم. حرف هایش که تمام شد به چشم های مشکی اش که حالا قشنگ تر از هر زمانی خود نمایی میکرد نگاه کردم و گفتم:«عشق مهمون همیشگی چشم هات عزیز ترینم» سرش را روی شانه ام گذاشت و گریه کرد. دلیلش را نپرسیدم و در سکوت گذاشتم هر چقدر میخواهد گریه کند. عاشق ها مثل ابر های بهاری لطیف اند و گاه و بی گاه می بارند. انگار که عشق! این تریاق و زهرِ همزمان آدم ها را قوی ترین ظریف عالم میکند...
صبا که برای آماده کردن سفره راهی آشپزخانه شد جلوی آینه ی قدی اتاقش ایستادم و کش حلقه شده بالای سرم را در آوردم، موهایم را شانه کردم و تل شکوفه های رز قرمزم را روی موهای قهوه ایم مرتب. من آخرین بچه ی آخرین بچه ی پدر بزرگ بودم و آخرین نوه ی خاندان. صبا آخرین بچه ی اولین بچه ی پدر بزرگ بود و یکی مانده به آخرین نوه. و درست یک سال و یازده ماه و سیزده روز از من بزرگ تر. برای این که از اتاق صبا تا اتاق زنانه خودم را برسانم چادر رنگی ام را روی سرم کشیدم و هنوز بیرون نرفته بودم که باز او را دیدم. سرم را پایین انداختم و داشتم میرفتم که شنیدم زیر لب گفت:«جور مکن، جفا مکن نیست جفا سزای من» ایستادم و بی آنکه رو به سمتش برگردانم گفتم :«به روز وصل چه دلبسته ای که مثل دو خط به هم رسیدن ما نقطه ی جدایی ماست» و رفتم.
بعد افطار وقتی برای جمع کردن سفره با صبا مشغول رفت و آمد بودیم دیدمش که توی اتاق صبا همان جای همیشگی که بچگی هایمان من و صبا مینشستیم و او موهایمان را می بافت نشسته. با دیدن شانه ام در دست هایش به خودم که فراموش کرده بودم بگذارمش داخل کیفم لعنت فرستادم و به آشپزخانه برگشتم. آخر شب وقتی آماده ی رفتن شده بودیم همانطور که دست های صبا را به نشانه ی خداحافظی در دست میفشردم شنیدم که بابا سراغش را گرفت، خانه نبود. شانه ی من هم روی میز صبا ...

حاشیه های مسابقه ای که خدا خودش برگزار کرد!



روزای خیلی سختی بود. شاید سخت فقط یه صدم درصد حال اون روزا رو به تصویر بکشه اونم اگر بکشه. نمیدونم چی شد که بین اون اوضاع بهم ریخته تصمیم گرفتم مسابقه رو برگزار کنم تو وبلاگ ولی امروز که اینجام میدونم اون مسابقه باید برگزار میشد تا من الان بتونم اینجا باشم. روزای سختی بود. حالم خوش نبود. کاش فقط خوش نبود.
راستشو بگم وقتی مسابقه رو معرفی کردم تو وبلاگ صبحش پشیمون شدم. گفتم آخه دختر دیوونه تو حال خودتم نداری این چه حرکتی بود زدی. با این که تعداد شرکت کننده ها قد انگشتای دو دست و نصف بیشتر نبود اما برای حال اون روزای من راست و ریست کردن همون قدرشم کار شاقی بود.
مسابقه که تموم شد و برنده ها مشخص شدن تازه انگار اول ماجرا بود. منی که خودمو به زور از خونه میاوردم بیرون که برم دانشگاه حالا باید میکوبیدم میرفتم اینور و اینور دنبال کتابایی که جاییزه مسابقه ای بود که خودم با میل خودم خواسته بود برگزار شه. چنتا از کتابارو تو انقلاب پیدا نکردم. دو سه جایی رفتم دنبالشون تا پیدا شدن همه شون.
کتابارو که خریدم گفتم دیگه پستشون کنم. بعد بازتو دلم گفتم نه اون روزی که تصمیم گرفتی مسابقه رو برگزاری کنی قرار نبود همین جوری زشت و بی حوصله فقط چنتا کتاب بخری و پست کنی. بحث دل وسط بود و کار دلی. این شد که با همون حال ناخوش شروع کردم به فکر کردن که چجوری کتابارو درست کنم .
خیلی فکر کردم که ایده خوب پیدا کنم. زدم به دل بازار. اونجام خیلی گشتم که خوب ترین مواد اولیه رو پیداکنم. این کاغذ کادو هارو بعدکلی گشتن یافتم. اون کفشدوزکا. اون انارا. حتی اون کنف دورشون همه یه بخش از وجود خودم بود. داشتم بر میگشتم که تصمیم گرفتم یه سر به کتاب فروشی محبوبم بزنم. اونجا یه سری بوک مارک گوگولی دیدم که کلی ذوق زدم کردن. با کلی ذوق یکی یکی گشتم بینشون و قشنگ تریناشونو دست چین کردم برای بچه ها.
از اون روز به بعد هر روز بعد دانشگاه میشستم و یه بخشی از کارشونو تکمیل میکردم. تقریبا یه هفته ای وقت برد کامل شدنشون. دوشنبه صبح بود، قبل این که برم دانشگاه رفتم پست و یکی یکی شونو با دقت بسته بندی کردم اسم و آدرس نوشتم روشون و فرستادم که بره برسه دست کسایی که گرچه دورن اما قلبم نزدیک بهشون و حالم خوب باهاشون.
تو راه برگشت با خودم فکر که کردم دیدم عه چقدر دور شدم ازخیلی چیزا. چقدر این روزا حواسم پرت ازخیلی حال های بد. چقدر حس خوبی داشتم تو تمام این مدت. چشم که باز کردم دیدم خدا همیشه حواسش به همه چیز هست. مثل اون روزی که بعد سالها منو راهی کربلا کرد و درست روز بعد برگشتم خبر شهادت حسینو آوردن. انگار همه برنامه ها رو از قبل چیده بود که اون صبره رو بهم بده برای این خبره. این بار هم خودش یهو این فکره رو انداخته بود تو سرم تا منو جوری دور کنه از حالی که توش غرق بودم که خودمم نفهمم.
اون مسابقه. این هدیه ها. این که من هنوز هستم همش برنامه ی خدا بوده. خدایی که همیشه حواسش هست. خوووب خیلی خوب.
پشت این بسته ها برای تک تکتون کلی عشق و حال خوب فرستادم امیدوارم همراه بسته به دستتون رسیده باشه:)

زندگی روسری قرمز است، با حاشیه های طلایی!



سرم را از چهارچوب اتاق بیرون میکنم و میگویم:«مامــان اون روسری قرمز خوبه؟» مامان سرش را از آشپزخانه بیرون می آورد و میگوید:«روسری قرمز کدوم دیگه؟» همانطور که مشغول گشتن بین جعبه ی گیره های روسری ام هستم جواب میدهم:«مامان من یه روسری قرمز بیشتر ندارم. بعد از همان چهارچوب اتاق روسری را مثل پرچم بالا میگریم و میگویم ایناهاش» مامان نگاهی میاندازد و میگوید:«آهـان ابن حاشیه طلاییِ رو میگی! آره آره خیلی خوبه همینو سر کن» یک نگاه به روسری می اندازم و یک نگاه به حاشیه های طلایی اش. درصد قرمزی و طلایی روسری را هرچقدر باهم مقایسه میکنم باز نمیتوانم بفهمم چطور مامان این روسری را روسری قرمز نمی داند.
علی که صدایمان را شنیده سرش را داخل چهار چوب اتاقم میکند و میگوید:«ماجرای روسری قرمز چیه؟» قرمز برای علی مثل "پومنا" برای نورا نوین تاک است. همانقدر کلیدی. جزو  key words های خیلی خیلی حساسش محسوب می شود و هرجا اسم قرمز به گوشش بخورد سرو کله اش پیدا می شود. روسری قرمز را به سمتش میگیرم و میگویم: «ایناهاش، نظرت؟» نگاهی به روسری می اندازد و میگوید:«حاشیه های طلایی خوشگلی داره به کفش و لباستم میاد همینو بپوش.»
مبهوت به علی که دارد مسیر آمده اش را بر میگردد نگاه میکنم. نمیفهمم امروز همه چرا اینطور شده اند. یعنی به حق این حجم عظیم از قرمز را نمی بینند که کلید کرده اند روی حاشیه ی طلایی؟ عجیب است! به ادامه حرفش فکر میکنم. حاشیه طلایی چه ربطی به کفش و لباس یکدست مشکی من می تواند داشته باشد که با استناد به آن میگوید خیلی خوب است؟  به کفش و لباسم که نگاه میکنم چشمم می افتد به شکوفه طلایی روی کفش و سگک طلایی کت. از این همه دقتش خنده ام میگیرد. و متعجب می شوم که چرا خودم تا به حال به این قضیه دقت نکرده بودم.
به روسری قرمز نگاه میکنم. به حاشیه های طلایی اش و به این فکر میکنم که  زندگی یک روسری قرمز است. سراسر جنگیدن و یکنواختی. اما یک روسریِ قرمز با حاشیه های طلایی. کاش ما هم یاد میگرفتیم جای زوم شدن در یک نواختی ها به حاشیه های طلایی زندگی مان دقت کنیم، زندگی مان را با حاشیه های طلایی اش بشناسیم و با کنار هم چیدن اتفاقاتِ طلاییِ کوچک زندگیمان را چشم نواز و دوست داشتنی بسازیم...

رفتنت، رفتنِ جان است...

Image result


لبخندت جان می داد به ملتی !
جان می دهم برای تو و انقلابی که با خون دل بزرگش کردند و می کنیم.
جانان من!
مواظب این انقلاب هستیم. حرف ها و نصیحت هایت در گوشمان هست. ما نسل فراموشکاری نیستیم. پشت ولی مان می مانیم تا زمانی که پرچم این انقلاب را به دست امام زمانمان بسپریم و راحت جان بدهیم.
لبخند بزن جانان من!
آن دشمنی که پشت این مرز هاست با همین یک لبخند تو تمام آرزوهایش خاکستر می شود...
تو آبی! تو آتشی!
اشداء علی الکفار و رحماءبینهم را تو معنی کردی برایمان.
ما دیگر مطمئنیم که آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند و نتوانست بکند. ما دیگر مطمئنیم تا وقتی که پشت ولی مان باشیم به مملکتمان آسیبی نخواهد رسید. و اگر ولی فقیه نداشتیم خدا می دانست در این بحبوحه ی دروغ و فریب در این آشفته بازار که هر کس حرف خودش را می زند سردرگم فقط چرخ می زدیم و چرخ می خوردیم.
ما خوش حالیم امام مهربانی!
به ظاهرمان نگاه نکن که تازگی ها کمی کمتر اسراف می کنیم و کمی کمتر به شکممان می رسیم. حال دلمان خوب است. ثابت قدمیم. مطمئن قدم بر می داریم. می دانیم آینده برای ماست. می دانیم برنده ایم. بگذار هر کس هر چقدر دوست دارد زجه مویه کند به حال خراب مملکت. اما
امام مهربانی! امام خوبی!
ما انقلاب تو را  می رسانیم تا انقلاب امام زمانمان. پرچم را دست او می دهیم، دست ولی مان را در دستش می گذاریم و بعد...
بخند جان من! جانان من!
بخند تا ما هم یاد بگیریم که بخندیم. یاد بگیریم که روحمان را بزرگ کنیم. یاد بگیریم غم نان، غم بزرگی نیست...
بخند تا یادمان بیاید که ما چیز های دیگری از زندگی مان می خواهیم. چیز های مهم تر...
ما قد کشیده ایم. نسل چهارم انقلابی که تو به وجودش آوردی قد کشیده است و هر روز بزرگ تر می شود...
بخند روح خدا!
امام مهربانی ها...

پی نوشت:
نمیدانم حکمتش را
حکمت این را که چطور ندیده اینقدر دوستش دارم
آنقدر که هر سال شبِ چهاده خرداد در دلم بلوا به پاست
آنقدر که تا عکسش را میبینم اشک از چشمانم سرازیر می شود
او امامِ قلب های ماست
قلبِ ما نسل چهارمی ها که ندیدمش و دیدیم...

پی نوشت تر:
از آن شب های تار است امشب...

من دختری دارم با موهای بافته (3)

Image result

نمازم را خوانده بودم و همینطور جلوی آینه قدی اتاقم روی زمین نشسته بودم و با موهایم مشغول یودم که بابا با دیدن چراغِ روشن به سمت اتاقم آمدند. خندیدند و گفتند:«چی کار میکنی؟» سرم را به سمت در چرخاندم و به صورت بابا لبخندی پاشیدم و گفتم:«بیاد روزای خوب گذشته» به صورتم لبخندی زدند و آمدند نشستند لبه ی تخت
به دخترکِ داخلِ آیینه نگاه کردم. نگاهش برق ده سال پیش را نداشت اما همچنان از داخل مردمک هایش میشد لبخند را دید.
موهایم را دقیق به دو قسمت مساوی تقسیم کردم. کش های جا خوش کرده در مچم را داخل انگشت هایم گرفتم و محکم ازجایی که دو طرف دقیقا قرینه در بیایند بستمشان. آدم به چه کارهایی که دلش را خوش نمی کند دیگر.
به دخترِ داخل آیینه لبخند زدم. پر رنگ و عمیق. موهایم حالا آنقدر بلند شده بودند که قدشان وقتی خرگوشی بسته می شدند تا پایین شانه ام می رسید.
به بابا نگاه کردم که همانطور از روی تخت قرآن بدست زیر چشمی نگاهم می کردند. شک داشتم اما بلند شدم و جلوی تخت زیر پای بابا نشستم. انگار بابا هم منتظر همین عکس العمل باشند لبخند زدند و با دقت شروع کردند به بافتن موهای ریخته دو طرف صورتم. نمیدانم بابا مو بافتن را کی و چطور یاد گرفته اند ولی خوب این کار را بلدند. کار بافتن موها که تمام میشود بلند می شوند و همانطور که دارند از اتاق می روند بیرون به سمتم بر میگردند و میگویند :«زود داری بزرگ میشی ته تغاری» لبخند بغض داری تحویل بابا میدهم و هر دو خودمان را مشغول کارهایمان میکنیم...
گاهی می شود به همین سادگی دلخوش بود، لبخند زد و احساس خوشبختی کرد.
برای همین موهایِ خرگوشی بسته شده ای که تو را به دختر بچه سر زنده ی کودکی ات پیوند زنده اند.
برای همین کش های رنگارنگ داخل کمد که بعد مدت ها استفاده شده اند.
برای همین موهای خرمایی که حالا موقع بسته شدن تا دوشت می رسند.
برای همین بافه هایی که بعد سال ها باز رج به رج با دست بابا بافته شده اند.
گاهی باید با ساده ترین بهانه ها خوش بود
شاید رویِ خوشِ دنیا همین خوشبختی های کوچک باشد...

هذیان...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

انسان بما هو انسان

Related image


روزی در صفحات دهخدا خواندم: افغان . [ اَ ] (اِ)  فریاد و زاری . فغان . فریادی از دردی یا مصیبتی . ناله. بعد ترش معلم زبان پارسی در کلاسِ درس یادمان داد "ستان" پسوندی است که اشاره به مکان اقامت دائمی، موطن و مملکت می کند و حال که این خط های پر از غم را مینویسم با چشم هایم میبینم که به واقع افغانستان سرزمین فریاد، زاری و ناله های جانسوز است...


پی نوشت:

نه تنها به افغان ها

نه صرفا به کابل

که تسلیت به انسانیت ...


پی نوشت تر:

کجایی دار و ندارم ؟

جاهل قاصر

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan