چند دقیقه ای ساکت بود و طبق معمول همیشه اش با خودش کلنجار میرفت. میدانستم اگر دست خودش بود سرم فریاد میزد ولی خب نمیتوانست. دلم میخواست بلند شوم جلویش بایستم و بگویم هرچه بغض در گلو دارد را سر من فریاد بزند و اینقدر حرف ها و دردهایش را لای مشت های دستش مچاله نکند اما نمی توانستم. سر آخر وقتی با خودش کمی کنار آمد گفت:«مگه بهت نگفتم تنها نیا» گفتم:«گفته بودی نمیای» گفت:«گفتم نیا یا نگفتم؟» پرسیدم:«تو اینجا چی کار میکنی؟» با صدایی که مشخص بود بخاطر تلاش برای تبدیل به فریاد نشدن، دورگه شده گفت:«اومدم که خانم وقتی پس افتاد بی متکا نمونه»
کنایه میزد. عصبانی بود. نمیدانستم من بیشتر حق داشتم یا او ولی هردومان حق داشتیم و مهم این بود. نمی شد به حالش خرده ای گرفت. به کار من هم. سکوت کردم. همچتان محکم انگشت هایشش را مشت کرده بود و فشارشان میداد. گفتم:«داد بزن، سکته میکنی» گفت:«چی گفت بهت که اینقدر بهم ریختی؟» انگار دوباره واژه واژه مرگ را در رگ هایم تزریق کردند. بغضم را قورت دادم و گفتم«میگفت بهش تیر خلاص زدن»
اگر من نبودم حتما بلند میشد و قدم میزد. تند و با قدم های بلند. اینقدر میرفت و می آمد که آرام بگیرد اما نمیتوانست بلند شود پس بیشتر مشت هایش را به هم فشار داد. گفتم:«چیزی که بهش نگفتی؟» گفت:«حقش بود میزدم زیر گوشش ولی نمی شد چون اولش باید یکی زیر گوش تو میزدم که عدالت رعایت شه» گفتم:«اگه آرومت میکنه بزن. داد، چک هرچی..» خندید. تلخ و سرد.
سکوتش را که دیدم گفتم:«ولی من خوشحالم» با بی حوصلگی پرسید:«از چی دقیقا؟» گفتم:«دلم برای بوی پیراهنت تنگ شده بود » برگشت. نگاهم کرد. چشم هایش میگفت من هم دلم برای این که سرت را بگذاری روی شانه ام، اما لب هایش سکوت کردند. بعد مدتی گفت:«چند ماه ندیدمت؟» گفتم:«اونقدر که یادت نیست عددشو» گفت:«اگر نمیومدم چی کار میکردی؟» گفتم:«مثل همیشه شونه دیوار شونه ی امنیه» لبخند زد. تلخ و سرد.
گفت:«کنایه میزنی؟» گفتم:«حقیقت بود» گفت:«ولی کنایه میزنی» گفتم:«دلم برای بوی پیراهنت تنگ شده بود» گفت:«این یکی هم برای خودت»
گفتم:«میدونی چرا اون دفعه که برام یه پیرهن مردونه چهار خونه نو خریدی اونقدر نپوشیدمش که مامان هدیش داد» گفت:«لابد خوشت نیومد ازش» گفتم:«نه» گفت:«پس چی؟» گفتم:«بوی پیراهن تو رو نمیداد» گفت:«بوی پیراهن من به چه دردت میخوره؟» گفتم:«یادته بچه بودیم وقتی پسرا اذیتم میکردن میومدی جلوم وامیستادی منو با دستات پشتت نگه میداشتی؟» گفت:«اوهوم،خب که چی؟» گفتم:«بوی امنیت میده پیراهنت، آرومم میکنه تو شلوغی پر از غریبه شهر» لبخند زد. تلخ اما گرم
سرم را بلند کردم. گفتم:«ممنون که اومدی ولی پاشو برو الان پروازت میپره. » بلند شد. رفت. قبل رفتنش برگشت و گفت:«لعنت بهت» لبخند زد. تلخ و سرد..
- سه شنبه ۹ خرداد ۹۶ , ۰۲:۰۲