دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

Lili

Lili, you know there's still a place for people like us

I'm scared

You say you love rain, but you use an umbrella to walk under it. You say you love sun, but you seek shelter when it is shining. You say you love wind, but when it comes you close your windows. So that's why I'm scared when you say you love me.

قلیل مردمانی!

دست خودم نیست اما یک دسته از مردم را با هیچ ترفندی نمی توانم داخلِ دایره ی آدم های زندگی ام جا بدهم

آن هایی که نه بودنشان مشخص است و نه نبودنشان
آن هایی که مدام در حال رفت و آمدند
آن هایی که نه به بودنشان می توانی دل خوش کنی نه از رفتنشان آسوده بشوی
آن ها؛
درست مثلِ زخمی هستند که تا میخواهد ترمیم شود باز دستت میخورد و سر باز میکند
درست مثلِ یواش یواش یواش کندنِ چسبِ زخم می مانند
درست مثلِ کسانی اند که عادت کرده اند به نصفه کاره حرف زدن

دستِ خودم نیست اگر بعد مدتی دیگر این آدم ها برایم اهمیتی ندارند. شاید باشند ولی دیگر مهم نیستند. حتی آنقدر که بخواهم تلاش کنم برای حذفشان از زندگی ام..

خاله وایاشی

دیدم گوشه ی اتاق نشسته به حالت بغض. پرسیدم :«چی شده سجاد؟» با بغض گفت:«هیچکی منو دوس نداره» گفتم:«چرا؟» گفت:«آخه هیچکی منو نمیره پایین فوتبال با بچه ها» خسته بودیم همه. سه روز پشت هم کار و بی خوابی. امروز هم راهپیمایی و گرما و بی حالی. همه خواب بودند و من هم از شدت خستگی خوابم نمی برد. نا نداشتم اما دلم نیامد که فکر کند کسی دوستش ندارد برای همین گفنم:«حاضر شو بریم پایین» با تعجب نگاهم کرد و گفت :«جدی میگی خاله جان؟» خندیم و گفتم:«بله راسدشو میگم» خوشحال تند تند لباس فوتبالش را پوشید، توپش را گرفت و ایستاد جلوی در منتظر من. باهم رفتیم پایین ساختمان . بعد مدتی یکی یکی بچه ها آمدند. اول تعدادشان شد سه نفر. چون تعدادشان فرد بود با حالت دو به شک یک نگاهی به من انداختند و گفتند :«بازی میکنید خاله؟» خندیم و در حالیکه از روی سکو بلند میشدم گفتم:«بـــلههه» گفتند:«خاله شما دروازه بان» بعد داشتند میرفتند که با حالت امید نداشتنِ عمیقی به یک دختر آن هم برای دروازه بانی برگشتند سمتم و گفتند:«گل نخورید ها» خنده ام بیشتر شده بود. بیشتر خندیدم و گفتم:«چشم سعیمو میکنم» بازی شروع شد توپ ها بود که می آمد پیش دروازه. چند باری که توپ آمد سمتم و با پا گرفتم همه شان با تعجب نگاهم کردند و بعد یکصدا گفتند:«ایول خاله عجب دروازه بانی ای میکنید» یک مدتی که گذشت و من را بعنوان یک خاله ی دروازه بان پذیرفتند و با قرار گرفتن یک دختر توی بازی آن هم از نوع فوتبالش کنار آمدند دیگر با یک حالت غیرتی جلوی دروازه می ایستادند که مبادا توپ ها بخورد به سر و صورت من. یک بار هم که توپشان رفت زیر ماشین و من خم شدم و گرفتمش یکی از بچه ها رو به آن یکی شان که کنار من ایستاده بود گفت:«خاک توسرت تو ایستادی خاله توپو بیاره از زیر ماشین؟» خلاصه همین طور تعداشان زیاد تر میشد و پچ پچ ها و خنده هایشان درباره اینکه:«نگاه خاله سجادو فوتبال بازی میکنه» هم بیشتر. خوب که بازی کردند و خسته شدند توپ را گرفتند دستشان و وقتی خواستند بدهند دست من تا با سجاد برویم خانه گفتند:«خاله شما عجب بازی کن حرفه ای هستید ها. کتونی تونم خیلی توپه. فردام با سجاد بیاید پایین بازی» لبخند زدم به پسر بچه های شش تا ده ساله ی جلوی رویم و گفتم:«باشه بچه ها بتونم حتما میام» داشتیم میرفتیم که یکی شان بلند گفت:«من فک نمیکردم خانم چادریا هم فوتبال بازی کردن بلد باشن تازههه با چادر فوتبالم بازی کنن» برگشتم سمتش و گفتم:«خانم چادریا خیلی باحالن خیلییی» خندیدند و رفتند. حالا از امروز من تنها یک خاله نیستم بلکه یک خاله وایاشی هستم :))

بیا

بیا. بیا دستم را بگیر و من را به بلند ترین کوهِ این حوالی ببر. کهف الشهدا گمانم خوب باشد. بیا دستم را بگیر و ببر آن ارتفاع های بالا بالایِ کهف. بعد سرم داد بزن. آنقدر داد بزن تا سرم گیج برود تا چشم هایم سیاهی برود بعد خوب که بی رمق شدم و نشستم روی سنگیِ سختِ زمین، جلویم را نگیر بگذار گریه نکنم، زار بزنم. از آن زار زدن هایی که میگفتی وقتی توی روضه گریه میکنم توام از ناله ام گریه ات میگیرد. بیا. بیا دست هایم را بگیر مرا به بلند ترین جای کهف ببر. ببر و بگذار مثل وسطِ روضه ی گودالِ صبح های عاشورا آنقدر ناله بزنم که چطور از حال رفتنم را نفهمم. بیا دستم را بگیر. بیا مرا ببر. بیا داد بزن. بیا. بیا بگذار این بغضِ لعنیِ بی صاحابِ گیر کرده بیخِ گلویم، نشسته و جا خوش کرده روی قلبم دست بردارد از سرم. بیا. نترس قول میدهم دلگیر نشوم از این که داد زدی. بیا من قول میدهم قربان صدقه ی فریاد زدنت بروم. بیا. بیا و دست هایت را ببر بالا و با منتهی الیه زوری که داری بزن توی صورتم. آنقدر که گوش هایم زنگ بزند. که پوستِ صورتم گل بیاندازد. که از دماغم خون بیاید درست مثل روزی که وسط مبارزه آن دخترکِ کرمانی ناجوان مردانه با دستکشش گذاشت توی صورتم و تو با دیدنم داخل ماشین تا خود خانه میخواستی بروی و خونش را حلال کنی. بیا و تو اینبار جوان مردانه بزن مرا خونم حلالت. بیا و جوری بزنم که از این کابوس بپرم. بیا و جوری بزن تا ایمان بر باد رفته ام بر گردد به دلم. جوری که آیینه از انعکاس من چندشش بشود اما خودم تحملِ دیدن خودم را پیدا کنم. بیا. بیا مرا از این من نجات بده. از این منِ حال بهم زن. از این منِ بیخودِ مزخرف. بیا. ترو به آن خدایی که خیلی دوستت دارد و خیلی دوستش داری بیا من منتظرم....

يُرِيدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ

سلام خوبِ خدا!

از حالِ ما اگر بپرسی خوبیم. ملالی نیست جز دوری و دلتنگی که آن را هم خدایت درمان است...

امروز نیامده ام که از دلتنگی برایت بنویسم. حتی نمیخواهم از این بگویم که یک هفته است مدام به این فکر میکنم روزی که طبق معمول هر سال همه برای افطار بیایند و تو برای اولین بار نیایی در کنارِ جایِ خالی ات حالِ همه مان چطور خواهد بود. نمیخواهم از این بگویم که یک هفته است خودم را برای لحظه ای که به استقبالتان می آیم و تونیستی و گریه ام میگرد و نباید جلوی بقیه اشک بریزم آماده میکنم.

امروز آمده ام که فقط یک چیز بگویم. دمِ رفیق هایت گرم. هنوز صدایشان توی گوشم میپیچد. آن لحظه ای که موقع تدفینت، بعد گذاشتن قد رعنایت داخلِ سردیِ خاک با چشم های گریان زمزمه کردند:«نمیذاریم خونش پایمال شه» دمشان گرم که خوب جوابِ خونِ پاکِ ریخته شده ی امثال تو را دادند. دمشان گرم که به وصیت شما عمل میکنند و خلاف خیلی ها حواسشان به آقا سید علی آقا هست. دمشان گرم که این سید مظلوم را تنها نمیگذارند. دمشان گرم که مثل خودت نگذاشتند حرفش روی زمین بماند. دمشان گرم خوبِ خدا...

امروز آمده ام که فقط یک خواهشی بکنم. حواست به رفیق هایت باشد خوبِ خدا. حواست به رفیق هایِ مظلوم اما قوی ات باشد. از توی آسمان برایشان دعا کن. دعا کن که مثل همیشه شان قوی باشند و قوی بمانند. دعا کن برای بصیرت مسئولین و مردم. دعا کن برای ما. دعا کن برای ماندنمان پای حق. مستحکم ماندنمان پایِ حق.

آرام بگیر و بعد یک جهاد طولانی همان طور که خودت گفتی:«استراحت بماند بعد از شهادت» خوب استراحت کن. خیالت راحت باشد. خیالت بابت کشور. بابت رهبر. بابت اسلام. بابت حضرت زینب راحتِ راحت باشد. ما پای آرمان های کشورمان ایستاده ایم. ما گوش به فرمانِ آ سد علی آقا هستیم و نمیگذاریم حرفش روی زمین بماند. ما داعش را به خاک و خون میکشیم اگر بخواهد نگاه چپ به ناموسِ شیعه بیاندازدو به عمه ی سادات کوچک ترین بی احترامی بکند. ما پایِ خونِ پاکِ شما ایستاده ایم و جان میدهیم برای ماندن این عقیده، این آرمان...

آسوده بخواب خوبِ خدا! ما بیداریم...

 

پی نوشت:

تا به امروز این عکسش را نه جایی منتشر کردم نه حتی دلِ دیدنش را داشتم اما امروز با تمامِ سختی گذاشتمش که بگویم:«ما علی اکبرهای زیادی دادیم. ما در داغشان قد خم کردیم اما از پا نایستادیم. ما از آرمان هایمان عقب نکشیدیم. ما جانِ ناقابلِ خودمان را هم در طبق اخلاص فدایِ این راه، این عقیده، این آرمان میکنیم اما نمیگذاریم اسلام تنها شود. نمیگذاریم حرفِ رهبرمان روی زمین بماند. نمیگذاریم...»

پی نوشت تر:

دوران بزن و درو گذشته...

 

پی نوشت ترین:

جای شهیدِ نخبه، آقای دکتر حسن تهرانی مقدم خالی بود دیشب که ببیند موشک هایشان چطور دلِ دشمن را لرزاند و جهان را مبهوت کرد.

 

شاعر خیسِ خیس...

خواب بودم و خواب میدیدم. من بودم و سکوت. من بودم و سردیِ جسم و داغیِ دل. من بودم و تویی که طبق معمول از تمامِ بودنت، نبودت با من بود.
خواب بودم و خواب میدیدم. هوا گرم بود و من میلرزیدم. باران نمی بارید و من خیسِ خیس بودم. همه جا سیاهی زده بودند و من عمیق لبخند میزدم.
خواب بودم و خواب میدیدم. مسیر مثل همیشه اش پر هیاهو و با ابهت بود و من مثل همیشه ام ساکت و دلتنگ.
خواب بودم و خواب میدیدم. مثل همیشه ام همان جای همیشگی حدفاصل بین خانه ی تو و خانه ی رفیقت نشسته بودم و خسته و گرما زده میلرزیدم.
خواب بودم و خواب میدیدم. من بودم و سکوت. من بودم و سردی. من بودم و سوختن. من بودم و... من بودم و...
خواب بودم و خواب میدیدم. دیگر من نبودم و.. حالا تو آمده بودی. مثل همیشه ات آرام و با صلابت. می آمدی. با همان لبخندِ همیشگی بر لب می آمدی.
خواب بودم و خواب میدیدم. آمدی. آرام آرام آمدی. کنارم رسیدی و نشستی.
خواب بودم و خواب میدیدم. آمدی. نشستی. لبخند زدی. دست کشیدی روی داغی قلبم. دست کشیدی روی برگ هایِ خیسِ این دفتر شعرِ سوخته
خواب بودم و خواب میدیدم. آمدی. توی چشم هایم نگاه کردی. بقیه اش را یادم نیست.
خواب بودم و خواب میدیدم. از خواب پریدم . حرف هایت را یادم رفته بود. اما نگاهت. اما لبخندت.
خواب بودم و خواب میدیدم و در خواب با خودم زمزمه میکردم کاش آدم ها توی خواب زندگی میکردند...

انار کشون :))

چرا اینقد خوبید شما آخهه؟؟
واقعا چرا؟
چرااا؟
من الان یک عدد انار ذوق مرگم ^_^
واییی خدا نقاشی های همه تون عااالی بود *_*
از تک تکتون ممنونم که شرکت کردید تو چالش فانتزی طورم :)
از همه تون ممنونم که اینقدر من خوبم تو تصوراتتون
از همهتون ممنونم که هستید
که مهربون هستید
چون یه سری ها دوست نداشتن کسی بدونه نقاشی برای اوناس اسمی نبردم از نقاش ها ولی بنطرم خودشون نقاششونو داد میزنن :))
بازم کلیییییی ممنون ^_^

همین جوری که تشیف میبرید ادامه مطلب برای دیدن عکسا نظرتونو هم بگید و بگید بنظرتون کدومشون از همه به من نزدیک تر :)


غزلی هستم بی قافیه بی ردیف...


مدت هاست سنگینی حضور یک نفر را از پشت سرم احساس میکنم. مثل هر هفته سرم را انداخته ام پایین و مسیر خانه را طی میکنم و تنها چیزی که از محیط اطرافم میبینم آسفالت سالخورده ی خیابان و کتونی هایم است. غرق در دنیای کوچک خودم هستم که ناگهان صدایی از پشت سر مرا میخواند

+ خانم

اعتنا نمیکنم. این بار با نام خانوادگی مورد خطاب قرارم میدهد. باز هم اعتنا نمیکنم. بار سوم اما... مثل همیشه از لعنتی ترین روشش استفاده میکند و میگوید غزل... نا خود آگاه سر جایم میخکوب میشوم طوری که اصطکاک کف کتونی مشکی ام با آسفالت خیابان صدای نابهنجاری ایجاد میکند. برای دقایقی سکوت حکم فرما میشود. عقلم به هیچ جا قد نمیدهد. تمام قوای باقی مانده در بدن بی جانم را در پاهایم جمع میکنم و آهسته شروع میکنم به حرکت کردن. صدا را میشناسم. صاحب صدا را هم. اما بی وقفه حرکت میکنم. او هم مثل همیشه اش سمج پشت سرم حرکت میکند.


+ فک کردی رفتم؟ وانمیستی هان؟ تو که نا مهربون نبودی

_ ...

+ لعنتی من هنوز بیت به بیت غزلاتو از برم. تو چت شده؟

_ ...

+ مگه میشه این تو باشی؟ یه غزل بانو و این همه نا مهربونی؟
_ ...

+باشه جواب نمیدی نده ولی یه سوال بالاخره غزلاتو چاپ کردی؟ گرچه این غزلی که من میبینم هیچ چیزش شبیه گذشته ها نیست

_ ...

+ مرده شورِ منِ عاشق که به تو دلبستم گورِ بابایِ دلی را که به یغما بردی

_ من آسمان پر از ابرهای دلگیرم اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم...

+...



او نمی دانست که من حالا مدت هاست که نا مهربان شده ام

او این را هم نمیدانست که خیلی وقت است غزل هایم سهم آتش شده اند

نمی دانست دفترم یک شب میان شعله های آتش خاکستر شد...

او نمی دانست و الا هرگز سراغ من نمی آمد

منی که سال ها پیش مثل غزل هایم

سوختم

ورق ورق

آتش گرفت صفحه های دلم

او نمی دانست

والا دیگر هرگز به سراغ آدمی با آن نام و نشان نمی آمد...

عین شین قاف



لحظه ی آخر بعد کلی بدو بدو کردن وقتی کنار ماشین منتظر ایستاده بودند کنارش رفتم دستش را گرفتم و رو به داماد گفتم:«همبازیم، خواهرم و بهترین رفیقمو میسپرم دست شما حواستون بهش باشه ها. خیلی خیـلی خیــلی» و خیلی آخرش را دقیقا سه بار و با همین کشش تلفظ کردم. داماد که از صبح مدام شنیده بود:«بگید فاطمه بیاد.» لبخندی زد و گفت:«به روی چشم» لبخندی به نشانه قدردانی تحویلش دادم و برگشتم سمت عروسِ آبی آسمانی. اشک توی چشم هایش جمع شده بود، محکم به آغوش کشیدمش و زیر گوشش زمزمه کردم:«خدا سایه ی امن تک تک لحظه های ناب عاشقیت عروسِ خوشگل» داشتم میرفتم که گفت:«ممنون بابت همه چیز ممنــــون» خندیدم و درحالیکه عقب عقب میرفتم رو به هردو نفرشان گفتم:«یادتون باشه من امروز چقدر حنجره فرسایی کردم براتون عروسیم باید جبران کنید» درحالی که دست همدیگر را گرفته بودند خندیدند و باشه گویان برایم دست تکان دادند و به همین سادگی یک فردیت دیگر هم به زوجیت پیوند ابدی خورد :)
یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan